
خب این داستان خیلی مورد علاقتون نیست اما بازم میزارمش:) و ممنون از کسایی که میخوننشಥ_ಥ❤️✨
دوران دو گیو تموم شد و رسما کل اون دارایی ها متعلق به من و سازمان بود و حالا به بهونه ی بازدید از کارگاه قرار بود به اون سر بزنم... حالا که با این عنوان و مقام به اونجا میرفتم مسیر ورودم هم تغییر کرده بود، به راهی که طی کردم هم توجه خاصی داشتم چون میدونستم که اونجا ها هم چیزی برای کشف کردن وجود داره ولی در نهایت مقصدم همون اتاق ها بود که حالا آدم های توش شرایط خیلی بدتری رو نسبت به قبل میگذروندند... حوصله ی تلف کردن وقت رو نداشتم پس بدون گفتن چیزی منتظر صدای آژیر پلیس که سرتاسر اونجا رو احاطه کرده بود و ریختن مامور ها به داخل موندم ، همه متعجب به هم نگاه و دست پاشون رو گم کرده بودند البته منم دیگه نیازی به تظاهر نداشتم ، موهام رو باز کردم و گذاشتم چتری هام جلوی چشمم رو بگیره و جای کلت مشکی طلایی مورد علاقم رو بین انگشتام محکم تر کردم و بین اون شلوغی به سمت اتاقک انتهای راهرو و پسر تنهای توش که از دیدنم به شگفتی اومده بود رفتم... قبل از اینکه من چیزی بگم شونه هام رو گرفت و من رو توی آغوش نچسب خودش جا داد ،داشت حرف میزد اما شلوغی و صدای گلوله هایی که برای متوقف کردن مجرمین شلیک میشد مانع شنیدن اون حرف ها توسط من بود برای همین از اونجا کشیدمش بیرون تا یه جای خلوت تر کلماتی که میخواد رو به زبون بیاره
بدون توجه به آشوبی که درست کرده بودم به کوچه ای همون اطراف که مامور هامون توش مستقر شده بودند بردمش،،، & خوشحالم که زنده ای! واقعا زنده ای! تو تونستی!!! با حالت پوکر فیسی جوابش رو دادم _ توقع داشتی بمیرم؟ خوشحالی و شعف توی چشماش دیده میشد & نه! اصلا اینطور نیست تو نجاتمون دادی این خیلی خوبه دوباره میخواست خودش رو بهم نزدیک کنه _ بو میدی نزدیکتر از این بیای منم بوی گندت رو به خودم میگیرم پشیمون شد و قدمی به عقب برداشت اما هنوز لبخند توی چشماش دیده میشد و این باعث جدی تر بودن من میشد _ تمام مدت این ماموریت تحملت کردم ولی الان دیگه تموم شده پس سوالم رو ازت میپرسم...دوستم داری؟ انگار استرس وجودش رو گرفته بود چند تا نفس عمیق کشید و دوباره سرش رو بالا گرفت & با اینکه بداخلاق و بی اعصاب و مزخرفی اما...آره فکر کنم ازت خوشم میاد صدای خنده ی عصبی ای مشابه همونی که وقتی برای اولین بار دیدمش داشتم، بلند شد _ پس دوستم داری آره؟ بزار یه چیزی بهت بگم فارغ از بی احترامی هایی که بهم کردی، میدونی بیشتر از همه از چی متنفرم؟ & چی؟ _ خیانت! الان انتقام دختری که دوستش داشتی گرفته شده و به جای اینکه به خاطر این خوشحال باشی به من ابراز علاقه میکنی؟؟ توی عملیاتی که باید تک تک لحظاتش رو به اون فکر میکردی تا زجر بکشی به احساسی که نسبت به من داری فکر کردی؟؟ منزجر کنندست درست مثل خودت
انگار لکنت گرفته بود چون چیزی نمیگفت ،،، با اقتدار و غرور رو به روش ایستادم _ کد ۲۰.۴۷ تا همینجاش هم بیشتر از انتظارم دووم آوردی شاید اگه خودت رو کنترل میکردی همکاریمون ادامه پیدا میکرد... اما به هر حال خدانگهدار لوله ی تفنگم روی جمجمش بود و...«پاق!»... روی زمین افتاد....بدون اینکه بهش نگاه کنم پام رو روی خونی که زمین رو نقاشی کرده بود گذاشتم و آروم گفتم: باید ازم ممنون باشی که گذاشتم برگردی پیش عشقت... و به سمت ماشینی که کیم برام آماده کرده بود رفتم، صدای آژیر از هر طرف میومد تا اون آدما رو با خودشون به سمت محل های بازجویی ببرند این اعلام کامل پایان این ماموریت بود... رسیدم به خونم باید گزارش کار هام رو به کیم می دادم اما قبل از اون باید میرفتم حمام...تمام اون کثیفی ها رو شستم به خصوص خون تک یون که روی لباسم پاشیده بود، مرگ و نبودش توی ذهنم بود اما ذره ای احساس عذاب وجدان یا ناراحتی نمیکردم،، همینطور که لباس های جدیدم رو به تن میکردم گزارش کار هام رو هم میدادم چون میدونستم کیم از طریق شنود هایی که توی خونه کار گذاشته صدام رو میشنوه و همینطور هم بود بلافاصله بعد از تموم شدن حرف هام روی گوشیم زنگ زد...
• دست گلی که زدی رو جمع کردم اگه بخوای میتونی بیای جنازش رو ببینی _ علاقه ای ندارم به چیزی که دیگه وجود نداره نگاه کنم • خیلی خب... ولی باید توی این هفته بیای اینجا می دونی که نمیتونم بدون همراه بزارمت _تو هم باید بدونی که نمیخوام با این پیر های خرفت باشم که به عنوان همراه برام میزاری • هوم توی این مدت رفتار و حالت کنار اومدنت با این یارو رو دیدم پس نگران نباش این یکی هم جوونه ، مهارت هاش از قبلی بالاتره و خیلی هم دیوونه نیست شاید بتونی بهتر باهاش کنار بیای _ نمیدونم ولی قبلا هم گفتم من دیگه پامو توی اون جهنم نمیزارم اگه خیلی علاقه داری یکیو بهم آویزون کنی بفرستش اینجا • روش فکر میکنم منتظر هر اتفاقی باش نزاشتم حرفش رو ادامه بده و تلفن رو قطع کردم و به تخت خالی اونطرف اتاق نگاه کردم _ قراره دوباره یکی بیاد روت بخوابه؟ امیدوارم از این خور و پفی ها نباشه-_- ،،،، دقیقا بیست و چهار ساعت بعد از اون تماس تلفنی یکی از زیردست هاش اومد پیشم با یه پرونده که حدس میزدم برای همراه جدیدم باشه ، پیام کیم رو هم بهم منتقل کرد: «این دفعه حتما بخونش وگرنه مجبورت میکنم که بفهمی کیه» (_ چجوری میخوای مجبورم کنی مثلا؟) با همین فکر تا دو روز لای اون پرونده رو هم باز نکردم تا اینکه یه صدای خیلی بلند توی خونم پخش شد که داشت تمام اطلاعات اون پرونده رو جزء به جزء تشریح میکرد و هر چقدر سعی میکردم قطعش کنم یا نشنومش راهی نبود و همونطور که کیم میخواست مجبور شدم گوش بدم
#اسمش جونگ هوسوکه ، ۲۲ سالشه ، کد تعریف شده نداره چون جزء بیمارای تیمارستان نبوده، مادرش طی یه سری اتفاقات دستگیر میشه در واقع فراری از کشور بوده اون هم برای اینکه از کار مامانش چشم پوشی بشه و اتفاقی براش نیفته تصمیم گرفت که توی این مسیر حرکت کنه یه جورایی داره خودش رو فدا میکنه...(_چه احمقانه) # حدود یه ساله که به سازمان منتقل شده اما کسی از حضورش اطلاعات کافی نداره قابلیت هاش بالاست و توی تیر اندازی مهارت خیلی بالایی داره ، رزمی هم کار کرده و از هر جهت مناسب یک مامور بودنه البته روحیش مانع این میشه که کسی رو بکشه... و کلی توضیح دیگه که من بهشون توجه خاصی نکردم ، تنها چیزی که از این فرد به نظرم جذاب اومد ترسش از کشتن بقیه بود با این میتونستم حسابی زجرش بدم،،،،با وجود این توضیحات چند روزی گذشت و دیگه خبری نشد و این طبق برنامه و روش کیم نبود اون همیشه برای همچین کارایی نهایت سرعت و عجله رو به کار میبرد و این باعث تعجبم شده بود... حالا یه هفته ای میشد که من بدون همراه بودم،،، توی فضای باز خونم نشسته بودم و شناسنامه های جعلی ای که برام درست شده بود رو یکی یکی توی آتیش مینداختم و از شخصیتشون خداحافظی میکردم و آخرین شناسنامه _ خداحافظ کیم نارا ...
همون لحظه بود که صدای سرفه ای توجهم رو به پشت سرم جلب کرد ، مردی که تا حالا ندیده بودمش تنها بدون هیچکس دیگه ای پشت سرم ایستاده بود با نگاهی که سوالم رو نشون میداد بهش منظورم رو رسوندم + سلام، جونگ هوسوک هستم همراه جدیدت... پوزخندی زدم ،باید خیلی جرات داشته باشه که تنهایی برای اولین دیدارش با من ظاهر بشه، ازجام بلند شدم تا بهتر بتونم ببینمش... حتی با اینکه ایستاده بودم هم باید بالا رو نگاه میکردم تا بتونم صورتش رو ببینم و این اذیتم میکرد. موهاش مثل من مشکی بود و اون ها رو بالای سرش نگه داشته بود ، از تیپ مشکی رنگی که زده بود با اون کت چرم خوشم میومد نسبت به دیدار اولم با بقیه ی همراه هام خیلی آراسته تر و بهتر بود اما همین میتونست تهدید و خطر بزرگی باشه ،،، حالا که اون خودش رو معرفی کرده بود منم باید یه چیزی در جوابش میگفتم _خوبه که میدونی که هستی و چیکاره ای حالا میتونی گم شی لبخندش باعث بالا رفتن گونه هاش روی صورت استخونیش میشد + خیلی خب پس میرم داخل رو میبینم تا شما به وداعتون ادامه بدید... یه چیزی مشخص بود این پسره خیلی رو مخه و قراره دیوونم کنه .... جلوش رو گرفتم _ یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم توی خونه ی منو بگردی + خودتون ازم خواستین گم شم ، اگه همچین اجازه ای ندارم پس بهم بگو کجا برم که خیالت راحت باشه؟
با وجود بد حرف زدنش سعی کردم آروم باشم و طبق چیز معین شده خونه رو نشونش بدم همون حرفایی که به تک یون زده بودم رو به این یارو هم گفتم و برخلاف انتظارم با دقت به همه چیز گوش کرد جوری که انگار از این به بعد تا ابد قراره اینجا خونه ی خودش باشه ، در نهایت هم بابت توضیحاتم از تشکر کرد و این چیزی بود که اصلا توقعش رو نداشتم ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من ۴ ماهه منتظر پارت ۸ هستم بعد الان تو نمیزاری اون یکی دتستانتم همینطور حتی اونقد دلم پارت ۸ رو مبخواد که نشستم از اول داستانو خوندم لطفا بزار 😘💖💖💜💚💙❤
وایی واقعا معذرت میخوام بایت این همه انتظار...پارت بعد رو گذاشتم و اینکه سعی میکنم این داستان رو هم زودتر بذارم که بیشتر از این منتظر نمونید🤍
بازم صمیمانه عذر خواهی میکنم
وااای مرسی دستت درد نکنه کلی ذوق زده شدم ببخشید اگ کمی تند حرف زدم♥️♥️🥺
خواهش میکنمم وظیفم بودد:))❤️✨
خوشحالم که تونستم خوشحالت کنم^^♡
نه این چه حرفیه اصلا هم تند صحبت نکردی؛)!
پارت بعد رو نمیذاری؟😐🥺
آخه دقیقا جایی که شخصیت مهم و اصلی وارد داستان میشه باید ۴ ماه منتظر پارت بعد بمونیممممممممم😭😭😭😭😭
چرا واقعا...کاری که شروع میکنم رو تا وقتی حتی یک نفر هم بخونه قطعا میزارمش اما خب به یه سری دلایل نتونستم زود بزارمش و البته خیلی دیر هم هست اما امیدوارم بتونید این وقفه ی طولانی رو نادیده بگیرید و داستان رو همچنان دنبال کنید چون من واقعا با دریافت نظرات زیبایی که میدید روحیه میگیرم و ازتون سپاسگزارم:))💕
چراااااا نمیزاااااریییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
واقعاااا صمیمانه متاسفم ، درخواست بیشتر برای اون داستان و همینطور کمبود وقتم باعث شد این داستان رو دیر تر بزارم و عمیقا بابتش شرمندم...💔
نمیذاری پارت بعد رو؟🙂😭
زمان زیادی گذشته اما پارت بعد منتشر شد..♡
عاللللللللللللللللللللللللللللیییییییییییییییییییی واااااااااااااییییییییییییییییییی ژانرش معرکه ستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت😍😍
ترو خداااااااااااااااا پارت بعد رو بذارررررررررررررررر😭😭🙏🙏🙏💔💔💔
و حسم نسبت به م*ر*گ تک یون:
خوشحال شدم😐🤌 چیه خب؟😐 ازش خوشم نمیومد😐🤌
مرسییی خیلی خیلی ممنونمم^^❤️ خوشحالم که مورد پسندت بوده:)✨
سعیم رو میکنم که پارت ها رو زودتر آپ کنم🥲🤝🏻
😂درک میکنم خیلی هم عالی
* در انتظار پارت بعد🥲💔
🥲شرمندم میزارمش
خابینیواقعااارفتییییی؟
نهه نمیتونم فعلا کاملا برم🥲😂
حداقل باید به سیاهی شب رو تموم کنم
امروزحتمامیاینه؟:)
با اختلاف یه روز اومدمم🥲🌸
قراربوداونآخرینکامنتمنباشه،نهجوابهتوآخرینکامنتت:(💔
ولی هیچکدومشون آخرین نبود:)✨🍁
اوکیامتحانداریوبرایهمیننمیای..
سرتخلوتبشعمیایدیگهنه؟!