10 اسلاید صحیح/غلط توسط: F . T انتشار: 4 سال پیش 401 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
پارت 25👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
ادامه از زبان ادرین
به پلگ گفتم اوف، امروز نرفتم مدرسه. تو خونه حبث شدم و حتی پدرم گوشیمم ازم گرفته! چی از این بدتره؟!!
یهو یکی در اتاقمو زد و امد داخل. خدمتکار بود. گفت اقای اگراست شما یه نامه دارین.
گفتم چی؟ نامه؟ بعد گرفتمش و خدمتکار رفت.
گفتم پلگ اینجا ننوشته نامه از کیه! بنظرت مشکوک نیست که خدمتکار این نامه رو مثل بقیه نامه های طرفدارام یه جا نیاورده؟! گفت اره بنظرم منم مشکوکه! گفتم ولی چه عجب که تو یبار فکر کردی 😐
بازش کردم و خوندمش! چی! م م مرینت! پلگ،یکی مرینتو دزدیده. حتی ادرسشم هست. گفت باید تنها برم مگرنه اونو میکشه. 😯
پلگ گفت من حرفی ندارم 😐
گفتم نمیدونم چرا اما یه حسی بهم میگه این موضوع به پدرم ربط داره.
بعد رفتم تو اتاق پدرم و نامه رو انداختم رو میزش.
بهش گفتم این کار توعه؟
نامه رو باز کرد و یه نیشخند زد و گفت بنظرت من انقدر وقت دارم که همچین کاری بکنم!
گفتم نمیدونم، اما اگه کار تو باشه، دیگه پدری مثل تو نخواهم داشت.
بعد داشتم از اتاقش میرفتم که گفت اگه میخوای بری اونجا خب برو.
گفتم چی😐 گفت مگه نمیخوای نجاتش بدی؟ برو، نیازی نیست تبدیل به گربه سیاه بشی و در بری، میتونی راحت بری جلوتو نمیگیرم.
چیزی نگفتم و رفتم تو اتاقم سریع لباسمو عوض کردم و رفتم بیرون.
پلگ گفت ادرین تنهایی خطرناک نیست؟!
درضمن رفتار پدرت عجیب بود!
گفتم نگران نباش پلگ چیزی نمیشه. اما اره خیلی عجیب بود برای اینکه میدونم دارم سریعتر خودمو میرسونم به اون ادرس.
وقتی رسیدم اونجا! اونجا یه خونه قدیمی و متروکه بود! گفتم پلگ اینجا دیگه کجاست! بعد رفتم داخل. گفتم اهای، کسی اینجا نیست؟
ادامه از زبان مرینت.
صدای ادرین بود. داد زدم ادریننن، ادرین! من اینجام 😭
گفت مرینت بعد دوید سمتم.
یهو الیا اومد و یه چاقو گذاشت زیر گردنم. گفت جلوتر نیا.
ادرین گفت الیا! چی! چطور ممکنه! چرا؟!
گفت اوف انقدر ازم سوال نپرسین😡
گفت اما هدفت از اینکار چیه؟ چرا مرینتو دزدیدی؟
گفت ههه! تو فکر میکنی همش کار من بود؟ بعد چند نفر ادم اومدن و دستای ادرینو از پشت گرفتن. گفت چی؟ ولم کنید. شما کی هستین؟
گفت اینا ادمای باباتن. منو بابات باهم معامله کردیم. بعد چاقو رو بیشتر نزدیک گردن من کرد و گفت اگه الان بگی که مرینتو دوست نداری، بیخیالش شدی و بگی که منو دوست داری هیچ بلایی سر اون نمیاد.
ادرین بزور اون ادما که دستشو گرفته بودن هل داد و داد زد ولم کنین کاری نکنین بلایی سرتون بیارم، مثل اینکه فراموش کردین من پسر رئیستونم 😡
همین حالا از اینجا برید. بعد یکی گفت اما.. ادرین گفت همین الان برید بیرون. بعد یکیشون که یه هنفون داشت سرشو به نشونه تایید تکون داد و همه رفتن بیرون. (دستور گابریل بود)
الیا گفت چی؟ اما!
بعد رو به الیا کرد و گفت برات متاسفم، من حتی اگه بمیرم هم نمیتونم بگم بیخیال مرینت شدم.
بازم متاسفم که هیچوقت نمیتونم بگم تورو دوست دارم، اما بنظرم تو بیماری! بهتره که خودتو به ی روانشناس نشون بدی.
وقتی ادرین اون حرفا رو میزد و حواس الیا پرت شد پلگ از پشت دست منو باز میکرد، دیگه تقریبا داره تموم میشه.
ادرین گفت الیا هنوزم دیر نشده، خودتو قاطی ادمی مثل پدرم نکن, مطمئن باش که تو قلب من جایی برای ادنی مثل تو نیست.(دستام باز شده بودن!)
الیا گفت چطور جرعت میکنی و بعد....
الیا گفت چطور جرعت میکنی و بعد با چاقو رفت سمت ادرین
از صندلی بلند شدم و داد زدم نهههه! و بعدش.....
ادامه از زبان ادرین
الیا میخواست چاقو رو بزنه بهم که مرینت یهو پرید جلوم و......
گفتم م م مرینتت، تو، تو چیکار کردی 😨
مرینت تو بقلم بیهوش شد. گفتم نه، نه مرینت تو باید طاقت بیاری.
مرینتو محکم بقل کردم و گفتم طاقت بیار مرینت.🥺
بعد صدای اژیر پلیس و امبولانس اومد. پلیسا الیا رو دستگیر کردن و سریع مرینتو بردیم بیمارستان.
مرینت رفت تو اتاق عمل. پدرم اومده بود بیمارستان. گفتم برای چی اومدی؟ تو پلیس و آمبولانس رو خبر کردی؟ چرا؟ مگه همش کار تو نبوده؟
گفت ادرین من به اون دختر کمک کردم اما نمیدونستم قصدش چیه! بنظرت من به کسی میگم که پسر خودمو بکشه؟ گفتم اره، از تو بعید نیست.
حالم اصلا خوب نبود. یکم بعد مادرم اومد. بقلم کرد و گفت عزیزم ناراحت نباش اون حالش خوب میشه. من که اشک از چشام میریخت مادرمو بقل کردم و گفتم مامان اون بخاطر من اینطوری شد 😭
مامانم گفت نه ادرین ناراحت نباش. پدرم از توی راهرو رفت اما معلوم بود از این قضیه ناراحته.
یکم بعد دکتر اومد...
گفتم حالش خوبه؟ دکتر گفت بله خوشبختانه جای زخم زیاد عمیق نبود. وضعیت حیاتیشون هم عالیه.
گفتم تا کی باید اینجا بمونه؟ دکتر گفت احتمالا دوروز دیگه مرخص میشه.
گفتم ممنون بعد دکتر که رفت به مامان و بابای مرینت خبر دادم اونا سریع خودشونو رسوندن.
یکم بعد مرینت بهوش اومد رفتم پیشش، دستشو گرفتمو گفتم مرینت چرا اینکارو کردی😔ممکن بود اسیب جدی تری ببینی یا بمیری 😢
گفت ادرین من خوبم، الیا، اونو دستگیر کردن؟ 🙁
گفتم اره 😒چرا درباره اون میپرسی🤨؟
گفتم ادرین از دستش شکایت کردی؟ گفتم معلومه که اره 😐
گفت نه ادرین شکایتتو پس بگیر منم ازش شکایتی ندارم کاری کن که هرچی زودتر آزادش کنن 😔
گفتم چی؟ چرا؟
گفت ادرین یادت رفته که اون میدونه که من لیدی باگم.
اون قابل اعتماد نیست میترسم به همه بگه، و اون یه زمانی دوستم بوده .😔
گفتم باشه مرینت هرچی تو بگی زیاد به این چیزا فکر نکن و بسپارش به من. 🙂
بعد از اتاق اومدم بیرون و به وکیل پدرم زنگ زدم. اونم شکایت رو پس گرفت و کار های اداریشو انجام داد. منم رفتم ملاقات الیا.....
الیا :چرا اومدی؟
من :اومدم بهت اخطار بدم 😒
الیا :چه اخطاری؟
من :نمیزارم اینجا بمونی، حداقل تا دو ماه دیگه ازاد میشی. من همه ی کار های اداریتو کردم و شکایتارو هم پس گرفتم.
الیا :دو ماه؟ چخبره؟
من :اون دیگه به من مربوط نمیشه، این تو بودی که به جرم ادم ربایی و سو قصد مرتکب شدی 😒
الیا:خب حالا از من در عوضش چی میخوای؟
من :به محض ازاد شدن میری المان، اونجا ادامه تحصيل میدی و دیگه هيچوقت بر نمیگردی پاریس.
این شرط منه، مگر نه اگه دوست داری بقیه عمرتو تو زندان بپوس و یه مجرم باقی بمون، به هر حال مگه چقدر سن داری که مردم تو رو یه مجرم خطاب کنن!
الیا :من شرط حالیم نمیشه، از پاریسم نمیرم، مگه یادت رفته بابات استخدامم کرد.
گفتم :اینو به پلیسم بگی فرقی به حالت نداره، هیچکس حرفه یه مجرمو قبول نداره 😏 بعد بلند شدم و گفتم بهش خوب فکر کن، پوسیدن تو زندان یا موفقیت تو المان!؟؟ 😏
بعد از اونجا رفتم.
دو روز بعد....
مرینت از زندان مرخص شد و حالش بهتره.
دوباره رفتم دیدن الیا. الیا پیشنهادمو قبول کرد و همه کاراشو انجام دادم.
یک ماه بعد ادامه از زبان مرینت....
رفتم مدرسه الیا رفته بود المان. نینو هم وقتی فهمید الیا چجور ادمی بوده حسابی شوکه شد. کلویی اومد مدرسه و بودن اینکه بهم توجه کنه از کنارم رد شد. و قتی داشت رد میشد گفتم وایسا!
بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت چیشده دوپنچنگ، دوستت بهت خیانت کرده؟😒
گفتم ببخشید 😔خیلی باهات تند حرف زدم با اینکه حق با تو بود 😔
روشو به من کرد و لبخند زد. گفت خب مرینت حالت چطوره🙂(دیگه کم کم داره عجیب میشه! 😐) من گفتم ها؟ حالم؟ خوبم! تو فکرم گفتم خدایا این واقعا کلوییه؟ یا خدا! نکنه توهم میزنم. کلویی گفت مرینت میای امروز باهم بریم خرید😄
گفتم چیزه! ،چرا که نه 😁
بعد باهم رفتیم داخل کلاس......
مدرسه تمام شد و رفتم خونه. لباسامو عوض کردم و رفتم همونجایی که قرار بود کلویی رو ببینم. کلویی اومد و باهم رفتیم خرید. کلویی گفت مرینت بیا بریم یه چیزی بخوریم.
باهم رفتیم یه چیز خوردیم بعد که داشتیم میومدیم کلویی گفت مرینت میخوام یه چیزی بهت بگم. گفتم بگو 🙂
گفت من میدونم که تو لیدی باگی.و همینطور که ادرین کت نواره.. گفتم چی؟ 😰
گفت نگران نباش من به کسی نمیگم 🙂
من فقط میخوام باهات دوست باشم، بیا دیگه مثل قبل نباشیم، باشه؟ بعد دستشو به طرفم دراز کرد. اولش یکم ترسیدم ولی بعدش تصمیم گرفتم با اون دوستای خوبی باشیم و دستشو گرفتم.
وقتی رسیدم خونه دیدم در شیرینی رو دارن پلمپ میکنن.
سریع رفتم داخل و گفتم صبر کنین دارین چیکار میکنین؟!
مامانم با ناراحتی گفت مرینت اونا میگن یکی از مشتری ها بهشون گذارش داده که داخل شیرینی زباله پیدا کرده و ما اینجا نظافت رو رعایت نمیکنیم 😢
گفتم چی؟ همچین چیزی امکان نداره!
مامور بهداشت گفت به هر حال همچین اتفاقی افتاده و ما ماموریم که اینجا رو پلمپ کنیم....
گفتم لطفا صبر کنید 😔
در اینجا در خونمونم هست اگه اینجا پلمپ بشه... وسط حرفم پرید و گفت ایناش دیگه به ما ربطی نداره.
گفتم پس حداقل یه روز بهمون وقت بدین تا یه کاری بکنیم 😔 مامور هم قبول کرد و گفت فقط یه روز وقت داریم و رفتن. گفتم مامان، بابا خودتونو ناراحت نکنین من همچیزو درست میکنم. 😢
بعد از خونه رفتم بیرون. تا رفتم بیرون ادرینو دیدم. دم در خونمون بود.
گفت سلام مرینت 😁 گفتم تو چطوری اومدی اینجا؟ باز فرار کردی؟ گفت نه راستش پدرم برای یکاری رفته بود المان مادرمم گفت بیام ببینمت 😁
گفتم اها 😔گفت مرینت چرا ناراحتی چیزی شده؟ 😐
من گفتم نه چیزی نیست 😞 گفت مرینت اگه چیزی شده بهم راستشو بگو ممکنه زیر سر پدرم باشه، اگه نگی نمیتونم حلش کنم 🙁
یه دفعه بغضم گرفت و با بغض گفتم اصلا تو چیکار میتونی بکنی، اصلا میفهمی الان چه حسی دارم؟! 😣🥺
گفت اما مرینت... وسط حرفش داد زدم بس کن، بس کنید، همتون بس کنید من مگه چه بدی در حقتون کردم، چرا، چرا بهترین دوستم بدترین دشمنم شد، چرا پدرت دست از سر منو خانوادم بر نمیداره؟
من دیگه از همتون خسته شدم، راحتم بزارید 🥺
بعد با گریه دویدم و از اونجا رفتم.
ادامه از زبان ادرین.
مرینت رفت، هوا بارونی شده بود. نمیدونستم چی بگم، اون واقعا از کارای پدرم خسته شده 😔
ولی باید میفهمیدم که ایندفعه پدرم چیکار کرده. رفتم خونه و میخواستم یواشکی برم تو اتاق پدرم اما چون در قفل بود پلگ رفت از اون طرف یه کلید اظافه برداشت و درو باز کرد. رفتم داخل اتاقش روی میزش چندتا برگه بود گرفتمشون و از همشون عکس گرفتم. به پلگ گفتم نگاه کن پلگ!، میدونستم کار پدرمه! به مامور بهداشت رشوه داده که شیرینی پزی مرینت رو پلمپ کنن 😒 جدیدا کارش شده رشوه دادن به اینو اون 😒 بعد از اونجا رفتم بیرون و پلگ هم درو قفل کردو اومد. بعد رفتم اداره بهداشت. رفتم و عکسارو به رعیسشون نشون دادم و بعد کلی کل کل کردن و اینکه به پلیس میگمو و خلاصه کلی کلنجار رفتن قبول کرد که شیرینی پزی رو پلمپ نکنه.😒
رفتم خونه پدرم اومده بود. گفت ادرین بیا تو اتاقم کارت دارم
رفتم داخل اتاق کارش. گفت میدونم چیکار کردی.
گفتم خوشا به سعادتت😒
بعد گفتم چرا دست از سر مرینت بر نمیداری؟ مگه اون چه بدی در حقت کرده؟
گفت تا حالا که فهمیدی چه کارایی از دستم بر میاد پس اگه میخوای کاری بهش نداشته باشم باید باهم یه معامله ای بکنیم.
گفتم چه معامله ای؟ 🤨..............
ادامه از زبان مرینت.
رفتم داخل خونه گفتم پدر مادر منو ببخشید همش تقصیر منه
که میخوان اینجا رو پلمپ کنن😞
مامانم گفت مرینت ادرین همچیزو درست کرد خودش میگفت زیر سر پدرش بوده برای همین خودش همه جیو درست کرد 😁 گفتم چی؟ 🤨 پس درست فکر میکردم، همش کار اون گابریل بود 😒 بعد مامان و بابام رو بغل کردم و رفتم داخل اتاقم.دیدم ادرین زنم میزنه جوابشو ندادم و رفتم رو بالکن، کت نوار اونجا بود، گفتم اینجا چیکار میکنی ادرین؟! برو، الان اصلا حوصله ندارم 😒
ادرین گفت بانوی من میشه باهام بیای؟ من کار مهمی باهات دارم 😔
گفتم نه 😒 ادرین گفت مرینت لطفا 😟
دوباره گفتم نه😒 بعد بدون اینکه بهش توجه کنم رفتم تو اتاقم.
اونم با ناراحتی رفت، تیکی گفت مرینت یکم زیاده روی نکردی؟ مگه تقصیر اونه که پدرش این کارا رو کرده؟
گفتم ساکت شو تیکی الان اصلا حوصله ندارم 😒
بعد رفتم رو تختم و چشمامو بستم اما خوابم نمیبرد تا اینکه یه پیام برام اومد. از ادرین بود 😒
پیام ادرین :
مرینت، راستش نمیدونم چطور بهت بگم و ازت عذر بخوام تو، تو این چند وقت بخاطر پدر من خیلی اذیت شدی، ناراحت شدی، اشک ریختی، اما من نمیدونم چطوری از پس پدرم بر بیام 😔 برای همین ترجیح میدم کاری کنم که دیگه هیچوقت گریه نکنی، ناراحت نشی و غصه نخوری.
من گفتم عا این دیگه چی بود؟ منظورش چی بود؟ تیکی بنظرت ازم ناراحته؟ حق با تو بود نباید انقدر تند میرفتم😔
اما خب منم عصبانی بودم😖 فردا ازش تشکر می کنم که قنادی رو نجات داد 🙂 از دلش در میارم 🙃
قیافه تیکی 😐
گفتم چته تیکی؟ گفت هیچی، راحت باش😐
گفتم دیوونه 😒 ولی منظور ادرن از «ترجیح میدم کاری کنم که دیگه هیچوقت گریه نکنی، ناراحت نشی و غصه نخوری» چی بود؟
تمام شب داشتم به این فکر میکردم 😑
صبح شد داشتم میرفتم مدرسه که یهو یه ماشین جلوم سبز شد.یهو کلویی پیاده شد و گفت مرینت سور شو😰
گفتم چی شده کلویی؟ چرا انقدر پریشونی؟ اتفاقی برات افتاده؟
گفت نه مرینت 😓 موضوع ادرینه، سوارشو، اون داره میره انگلستان تا اونجا ادامه تحصيل بده.
گفتم چی؟ 😰 بعد گفت زود باش سوار شو دیگه 😫
زود سوار شدم و.........
آنچه خواهید دید:
اون نبايد میرفت 🥺، هنوز ازش تشکر نکردم، نگفتم که متاسفم، نگفتم چقدر برام مهمه 😭
ممنون که شرکت کردید.
احتمالا پارت 30 پارت اخره.
کامنت فراموش نشه 🌟
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
به تست های منم یه سر بزن
چرا نمیزاریییییییییییییییییییییی
ببخشید این داستان از این هاست که دیگه بعدی نداره
چرا بعدی نمی یاد نکنه رفتی 😭😭😭😭😭
گریم رو در آوردی 😭😭😭
داستانت عالیه 😍😙
فقط مرینت و آدرین رو به هم برسون 😘
عالی بود جزو بهترین داستانایی بود که خوندم
عالیبود❤️
وای پر از فراز و فرود های باحال بود
بعدی لطفااا
مرینت از زندان مرخص شد 😁😂😂😂😂
غم انگیز و فوق العاده عالیییی بود پارت بعد کی میاددد😭😭😭😭😭😭❤️❤️❤️❤️❤️