
اینم پارت 23🙃 کامنت فراموش نشه 😁 پارت بعدی رو تا کامنتا به 30 نرسه نمیزارم🙃
گوشیم زنگ خورد. ادرین بود جواب ندادم. تیکی گفت مرینت چرا جوابشو ندادی🙁 گفتم الان نمیتونم با هیچکس صحبت کنم😞. چند دقیقه بعد الیا زنگ زد. تیکی گفت اما باید بایکی صحبت کنی نمیشه همه چيزو تو خودت بریزی🙃. بعد تلفنمو جواب داد. گفتم تیکی چیکار میکنی😤 الیا گفت مرینت، مرینت پشت خطی؟ گوشیو گرفتم و گفتم اممممم اره چیشد؟ گفت دارم میام خونتون. گفتم چیییی؟ الان؟ گفت اره بعد قطع کرد. گفتم اوففف 😞 الیا اومد خونمون منم در اتاقم رو باز کردم. الیا تا اومد اتاقم و گفت مرینت چرا ناراحتی؟ چیشده؟ همه چیز رو براش تعریف کردم. گفت واقعا؟ چطور تونسته؟ واقعا براش متاسفم، خوتو ناراحت نکن مرینت اصلا مهم نیست. اما. گفتم اما چی؟
گفت مرینت ناراحت نشو ولی بنظرم گابریل میخواست با این کارش بهت بگه که تو در حد ادرین نیستی 🙁 گفتم چی؟ گفت مرینت من منظوری ندارم ولی حق با اونه بهتره بیخیال ادرین بشی. گفتم چی داری میگی! مگه تو نبودی که همش بهم میگفتی به ادرین بگم دوسش دارم. اما حالا میگی بیخیالش بشم 😕 تو همین الان بهم گفتی ناراحت نباشم اما خودت با این حرفت بیشتر ناراحتم کردی. گفت مرینت من منظوری ندارم ولی باید قبول کنی که دنیای تو و اون باهم خیلی متفاوته، شما از دو دنیای دیگه هستید. بعد قبل از اینکه چیزی بگم رفت. گفتم حتی الیا هم اینطوری فکر میکنه 😔 تیکی اگه حق با اون باشه چی😣 تیکی گفت نه مرینت اینطوری نیست. 🙁
ادامه از زبان ادرین. هرچی به مرینت زنگ میزدم جواب نمیداد. نگرانش بودم. مادرم اومد تو اتاقم و گفت ادرین باید بهت یه چیزی بگم. گفتم چیشده مامان؟🙁 بعد قضیه جاسوس و اینکه پدرم به مرینت پیشنهاد پول داده رو توضیح داد. گفتم چییی؟ چطور تونسته! حتما مرینت خیلی ناراحت شده😣 گفت درسته حتما خیلی ناراحته😞 اما اگه اینکه واقعا دوسش داریو به پدرت ثابت کنی پدرت نمیتونه دلیل جداییتون باشه. گفتم درسته، باید با پدر صحبت کنم. بعد رفتم تو اتاق کار پدرم. پدرم گفت سلام ادرین. کی برگشتی؟ گفتم چند دقیقه پیش. گفت چیزی میخوای بگی؟
گفتم اره خیلی حرفا واسه گفتن دارم. گفت چی میخوای بگی؟ زود بگو وقت زیادی ندارم. گفتم تا کی میخوای ادامه بدی؟ چرا میخوای همیشه ناراحت باشم؟ چه مشکلی با مرینت داری؟😤 گفت مشکلم با مرینت اینه که درحد تو نیست. گفتم درسته، اون در حد من نیست چون اون لیاقتش از من بیشتره یا بهتره بگم که من درحد مرینت نیستم 😣 بعد گفتم پدر نیومدم باهات بحث کنم فقط اومدم ازت خواهش کنم که با مرینت کاری نداشته باشی. گفت باشه راستش واسه ادمای بی ارزشی مثل اون وقتمو تلف نمی کنم. گفتم اون بی ارزش نیست. اما باشه، پس بهتره نکنی مگرنه گفت مگرنه چی؟ چیزی نگفتم بعد از اتاق رفتم بیرون و در رو محکم بستم.
رفتم تو اتاقم، پلگ گفت ادرین بیخیال، چرا انقدر نگرانی؟ 🤨 گفتم تو نمیفهمی پلگ😞 اما شنیدی که مادرم چیگفت. من باید ثابت کنم که چقدر مرینتو دوست دارم. پلگ گفت حالا اون یه چیزی گفت توهم قبول کردی😒🤣 گفتم ها ها ها چقدر خنده داره 😒 گفتم چته پلگ قرص خنده خوردی، الکی میخندی؟ 🤨
بعد گفتم باید با مرینت صحبت کنم. بعد تبدیل شدم و رفتم سمت خونه مرینت. مرینت روی بالکن بود. رفتم پیشش. گفت ادرین کی اومدی؟ گفتم من هر وقت تو ناراحت باشی یهو سروکلم پیدا میشه😄 گفت ادرین واسه کار پدرت اومدی؟ نگران نباش من ناراحت نیستم. 🙂 گفتم اره اما يواشکی اومدم باید زود برم😑 مرینت خوشحالم که ناراحت نیستی فردا ساعت 7 ونیم صبح میام دنبالت 😄 گفت چرا؟ 😐 گفتم میخوام ببینمت. اما یه دقیقه هم دیر نکن😑
فردای ان روز ساعت 7 از زبان مرینت.
صبح شده بود.لباسم رو عوض کردم و رفتم پایین پیش پدر مادرم. با عجله صبحانم رو خوردم. مادرم گفت عزیزم جایی میخوای بری؟ 😀 گفتم اوهوم 😄 مادرم گفت با ادرین؟ 😁 گفتم اوهومم😊 پدرم گفت باشه مرینت اما مراقب خودتون باشید 🙂 گفتم باشه😄 شماهم مراقب خودتون باشید، خداحافظ 😘 تا از در رفتم بیرون ادرین رو دیدم که نفس نفس زنان داره میدوعه سمت من. اومد پیشم و دستم رو گرفت و گفت مرینت بدو 😆 فرصت نکردم چیزی بگم همینطوری میدویدیم. بعد رفتیم پشت یه دیوار. همینطور که داشتم نفس نفس میزدم گفتم چچییی ششدهه😦 گفت هیچی، اجازه نداشتم از خونه برم بیرون برای همین فرار کردم گفتم چیی؟ 😐 تو دیوونه شدی! 😶 گفت اوهوم عشق تو دیوونم کرد 😆 گفتم عجب! 😐 گفتم حالا چرا میدویدی؟ چرا به گربه تبدیل نشدی؟ مگه خل شدی؟ مثل فراری ها میمونیم 😐 گفت بابام چند نفرو فرستاده دنبالم منم نمیدونستم انقدر زیادن اخه 😑 اگه برم خونه یه مدت نمیزاره بیام بیرون 🙄 گفتم پس بیا الان تبدیل شیم اینجا که کسی نیست. گفت نه. گفتم چرااا؟ گفت همینطوری. 😄 گفتم مثل اینکه واقعا خل شدی. تیکیی.... ادرین گفت صبر کن. گفتم چیه؟ گفت اونا دارن نزدیک میشن حتما میبیننمون. بعد صدای پای چند نفر رو شنیدیم که داشتن میومدن سمتمون. دست آدرین رو گرفتم و گفتم خب بدو دیگه دارن میان سمتمون.
انچه خواهید دید.🙃💫 همونطور که میدویدیم گفتم مثل فیلم های هالیوودی شده از دست ادم بدا فرار میکنیم. /وای ادرین چیکار کنیم؟/من که میگم خودتو تسلیم کن فوقش یک هفته تو خونه حبث میشی دیگه، اینطوری خودتو منم الکی خسته نمیشیم......
ممنون که شرکت کردید 🙃 نظر فراموش نشه🙂 پارت بعدی رو تا نظراتون به 30 تا نرسه نمیزارم 😁
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
افرین خوشم اومد
خیلیباحالبود😁پارتبعد....
عاااااااااااالی بعدییی
عالی بود مثل همیشه پارت بعدی هم بزار
عالی بعدی رو زود بزار 😍😍😍😘😍😘😘😘😘😍😍😍😍😍