
پارت 7 :)
فردا شد..من:هااا اوف سهو..(یواش) سهو:هممممم من:بیاد بریم دانشگاه سهو:اره.من پاشدم مسواک زدم لباس پوشیدم سهو:بریم دانشگاه من:ام سهو راستش منو لئو تو ی گروهیم سهو:چرا زود تر نگفتی من: نمیدونم سهو:خب ولش کن من:راستی باید بری مدرسه ی سالکو سهو:میکا مرسی گفتی(بخواتر همین 5سال رفته بود برزیل)من:خودم میرم سهو:خب باشه خداحافظ لئو.میکا من:مامان من رفتم لئو:خاله خداحافظ...لئو:میگم تو با من قهری من:اره لئو: بخواتر دیروز من:اوهوم ی سوال چرا تا حالا ع.ا.ش.ق نشدی..لئو:بابام من:بابات؟؟ لئو:اره بابام اون میگه باید آروم باشه لئو:تو چرا ع.ا.ش.ق نشدی من:شدم ولی دیگه ندیدمش....رسیدیم دانشگاه رفتیم کلاس...استاد اومد داخل کلاس گفت:هم کلاسی خودتو معرفی کن پسره:سلام من سهون هستم استاد ام فک کنم باید پیش میکا بشینی.....وقتی پیش من نشست من کمی رفتم اینور تر خب کتاب انگلیسی تو نو در بیارین من:64 سهون:چی من: صفحه 64...از کلاس رفتم بیرون...من همیشه میرم کلاس آخری چون اونجا هیچ صدایی نیست خالیه هیچ کس اونجا نمیره من:این پسره تازه اومده کلاس پس یعنی امسال مسابقه ی سال نداریم.یهو یکی در رو باز کرد گفت:نه من:استاد..استاد: تو همیشه میای اینجا من:اره اینجا همه چیز داره چرا از این کلاس استفاده نمی کنین استاد:اینجا همیشه پر بود همه اینجا درس میخوندن تا اینکه یکی اومد دانشگاه چانگ سو وو اون ی شب نرفته بود خونه تو دانشگاه مونده بود تا صب درس خونده بود من:پس اون برگه ها مال اونه استاد:اره وقتی اومدیم دانشگاه دیدیم کلاس پر شده از کتاب برگه هایی که داخل اونا نوشته بود بخواتر همین یه کلاس دیگه رفتیم اینجا برای اون شده بود این که گفتم برای 10 سال پیشه من:پس اون الان کجاس استاد: اون 2 تا بچه داره زنش 4 ساله که مرده دکتره بیمارستان سون من: بیمارستان سون...

پارت 8 :)
راستی عکس داستان رو عوض کردم
شرایت پارت 8.....20 لایک 7 تا کامنت ✨🍡🍡✨
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)