فصل هاگوارتز𝑷19⚡🌸(هیجانی!🤩)

کلی:هی تو چرا اینطوری می کنی؟ملیسا:معذرت می خوام.😕کلیزاوه نه منظوری نداشتم خواهش می کنم.دن:بعد من زدم تو دماغش اونم گفت آخ نباید میزدی ولی من به کارم ادامه دادم...با نگاه شکاک دونا رو به مانترا کرد و گفت:مگه نه؟مانترا:آمممم چی بگم؟هی رز سلام!و به طرف رز رفت😂دن:آممممممم چیزه داشتم می گقتم.هی هانا اونجاست!هانا!هانا:ولش کن دیانا بیا بریم😒دیانا:آره دیدی گفتم بی محلی جواب میده.الان ازت خواهش می کنه.هانا:من که قبول نمی کنم.تام:حالا بزار اصلا بگه.دیانا:شما اینجا چیکاره باشید؟😑تام:هیچی کلی بیا بریم😏دست کلی رو گرفت و بردش بیرون.

چوری:آه سلام بچه ها!دن:هی سلام خوبی؟هانا:شلام چوری.دن:هی هانا واستا.هانا:دیانا بریم؟دیانا:البته!و رفتن.دن:اه😕خواستم بهم قلم بده😒ایشششششش.چوری:دن!اون فکر کرد میخوار ازش معذرت بخوای😮دن:جدی؟آه😐باشه من...عع قطار واستاد بریم.و رفتن بیرون😂به هاگوارتز رسیدن و شروع سال سوم! ظهر دوم آبان بود و همه خسته بودن(اتفاق خاصی رخ نداد)دن:اه چقدر خسته کننده.تام:خسته کننده!کلاس پیشگویی رو ندیدی.دن:اوف.به کلاس معجون سازی رفتن.تریالانی:سلامممم بچه ها.من معلم جدیدتون هستم و می خوام بهتون پیشگویی رو یاد بدم.دن:ببخشید معلم جدیدمون خیلی اسم قشنگی دارید.خاصه😂😌ترالانی:چی....هی!😒😤مسخره.اصلا یه سوال بپرسم؟دن:پرسیدی.تریالانی:دوتا؟ترسالانی:۴تا😌دن:پرسیدی.تریالانی:کی!؟😕من سوالی نکردم.دن:کردی!ترالانی:کی خب؟دن:الان😌😂تریالانی:از کلاسم برو بیرون پسرک ابله!😤رن:دممت گرم!و از روی صندلی پرید و رفت.ترالانی:خب قهوه هاتون رو بنوشید تا فالتون رو بگیرم.تا به تام رسید اون داد زد:وای!تو میمیری!مطمئنم.چوری:ببخشید ولی طبق صفحه ۵۱ اون از یه خلندان اصیل زاده است.ولی نمیدونه😕ترالانی کتابو گرفت:اوه خب این کتاب چیزه یعنی....چی بگم☺بریم مبحث بعد

تام تو فکر بود.رز:نگران نباش.طوری نیست که.تام:شاید.شاید حق با تو.من باید برم.فعلا🙂رز:صبر کن!فردا تولدمه!این کارت دعوت تو حیاط میخوام جشن بگیرم خوشحال می شم بیای🤩تام:باشه.رز:فعلا🙂و رفت.فرداش تو تولر بودن.دن:میشه لیموناد رو بدی کورالین؟کورالین:از ساار معذرت خواستی.دن:نچ.کورتلین:پس نمیدم.دن:هی من کاری نکردم!کورالین:خیلی بحث کردید.😂😌دن:خب بابا.ببخشید واتسون.سارا:ها؟آها خب باش.و برگشت رو سوسیسش سس بزنه.دن:فوران احساساتش خیلی نمیدونن باهاش چه کنم!😑کورالین:ممنون بیا.دن:وای آخیش چقدر خنک🤩رز:آره دقی....و یدفعه دیوانه سازان حمله کردند.ایندفعه با همه ی دفعات فرق داشت.اونا فقط یک هدف داشتند...و اون

هانا بود!به سمت هانا اومدن.فاج اونجا بود.فاج:متاسفانه خانم بلک مجبورم شمارو با خودم ببرم آزکابان.هانا: چی؟!چی میگید من کاری نکردم!فاج:بله در نظر خودتون.دامبلدور:منو ببر ولی نمیزارم دانش آموزمو ببری!فاج:متاسفم.اون با سیریوس بلک یعنی پدرش همکاری داشته برای اومدن به هاگوارتز.دیانا:امکان نداره!هانا اینکارو نکرده اشتباه شده.فاج:وزارت اشتابه نمیکنه دوشیزه لوپین!😤پقاومت باعث از دست دارن روحتون میشه دوشیزه بلک!هانا:نه نه نه من کاری نکردم خواهش می کنم!.دن:نه نمیزارم!هانا:تو کازه ای نیستی!حاضرم برم آزکابان ولی پیش تو نباشم!دیانا:نه!هانا:من با کسی همکاری نکردم!قسم میخورم.*دور شدند.دن:اوه...من ...اشتباه کردم.نباید بهش خیانت می کردم.دیانا:الان اینو فهمیدی؟!بسیار خب باید بریم تو.برید توتا یکی دیگه مون رو نبردن آزکابان.صدای جیغ هانا با گوش رسید.انگار دیوانه ساز ها به او نزدیک شدند🙂

فعلا!