لونا..میگفت فیلیکس و جیمین دارن واسم یه نقشه میکشن لونا میگفت نمیدونه دقیقا چی گفتن...ولی گفت باید خیلییییی مواظب باشم.........خرفتم پیژامه ی خدمو پوشیدم و خوابیدم..صبح شد سریعععععع یونیفرم و پوشیدم رفتم کلاس دیدم مدیر داره حرف میزنه رفتم کنار لونا نشستم داشت میگفت......:بچه ها واسه ی تحقیق علومتون ما مجبورمون شما به یه سفر به جنگل ببریم و به گروه های 4 نفره تقسیم کنیم...امروز ساعت 3 راه میفتیم.......و همچنین به پیش مربی ورزشتون رین تا شماهارو به 4 گروه تقسیم کنه.....................من و لونا سریع رفتیم خواباه و لباسامونو جمع کردیم یه لباس خوب و گرم پوشیدم چون که جنگل سرد اتفاقی برام نیفته بعد رفتیم پایین...پیش مربی بعد من و لونا و جیمین وفیلیکس با هم افتادیم خیلیییییی سخت بود نمیدونستم میخوان بام چیکار کنن پس دیگه بهشون محل ندادم............................................................دیگه قراره بود اتوبوس برسه.........اتوبوس رسید.....من و لونا تصمم گرفتیم بریم طبقه ی بالا(از اون اتوبوس هاس که دو طبقن و و سرشون بازه)رفتیم نشستیم و بعدشم جیمین فیلیکس اومدن...... حدودا 3 ساعت تو راه بودیم!..............وقتی رسیدیم....ب کمال تعجب ...
خیلییییییی خیلیییییس خوب بود
خیلی خوب بود
خیلییییی خوب بود
خیلیییییی خوب بود
خیلییییی خوب بود
۲۰
۱۹
۱۸
۱۷
۱۶