
پارت چهاردهم از فصل دوم داستان میراکلس عشق پنهان امروز 17/11/1399
از زبان مرینت:ما رفتیم و رسیدیم به تالار.تمام بچه های دبیرستانمون هم اومده بودن.تالار پر شده بود.خبرنگار ها هم اومده بودن.اول نوبت آلفرد و ماریا بود و بعدش نوبت من و آدرین.آلیا اومد پیش من و گفت به به مرینت خانم بالاخره دارن به آرزوشون میرسن.من گفتم آره آلیا و اینکه واقعا خوشحالم.مراسم شروع شد و کار آلفرد و ماریا تموم شد.عاقد به آدرین گفت آقای آدرین آگرست خانم مرینت دوپن چنگ رو به همسری میپذیرید؟آدرین گفت بله.عاقد رو به من گفت خانم مرینت دوپن چنگ آیا آقای آدرین آگرست را به همسری خود میپذیرید؟من گفتم بله.بعد عاقد گفت حالا با قدرتی که به من اعطا شده شما رو زن و شوهر اعلام میکنم.و بعد من و آدرین هم رو ....... کردیم و همه برامون کف زدن.همه بهمون تبریک گفتن.من واقعا خوشحال بودم که بعد از چندین سال به آدرین رسیدم.
آدرین اومد سمت من و به من گفت دیدی بانوی من.دیدی بهت گفتم که ما مال هم هستیم و تو قبول نمیکردی ولی الان دیگه مال هم شدیم و از همه مهمتر تو مال من شدی و من با اختیاراتی که دارم میتونم که هر وقت که دلم خواست اونکار رو انجام بدم.منم گفتم آره راست میگی.آدرین گفت واقعا؟من گفتم آره و منم حق دارم که تو رو از برج ایفل آویزون کنم و تا دو شبانه روز نگهت دارم.وقتی آدرین رو دیدم فهمیدم که وحشت کرده.آدرین گفت آره فهمیدم بانوی من.هرچی شما امر کنید.من گفتم حالا شدی پیشی خودم.بعد من رفتم و با مهمونا خوش و بش کردم.یهو یک آهنگ ملایم پخش شد و آدرین اومد طرف من و زانو زد و گفت بانوی زیبای من.ملکه قلب من آیا به من افتخار میدین؟من گفتم بله که میدم.
من و آدرین با هم رقصیدیم.بعد از تموم شدن مراسم ازدواج مهمونی در ساعت ده شب من و آدرین مثل جنازه ها به خونه رفتیم.من که عین زامبی ها بودم.همینکه رسیدیم به خونمون من سریع لباسام رو عوض کردم و پریدم روی تخت که بخوابم.آدرین هم اومد کنارم و دراز کشید.من گفتم آدرین این اولین شبی هست که من و تو به عنوان زن و شوهر کنار هم میخوابیم.آدرین گفت آره.بالاخره تونستم بدستت بیارم و من و تو برای همیشه مال هم شدیم.من گفتم آره.و بعدش توی ....... هم خوابیدیم.فردا صبح از زبان آدرین:از خواب بیدار شدم.اولین شبمون به عنوان زن و شوهر خیلی خوب بود.من رفتم پایین و دست و صورتم رو شستم.لارا صبحونه رو آماده کرده بود.ولی واقعا دختر خوب و مهربونی بود ولی از بانوی من بهتر نبود.
من رفتم بالا تا مرینت رو بیدار کنم.ولی بازم هر کاری میکردم بیدار نمیشد.بعد از کلی زور زدن بالاخره مرینت خانم بیدار شدن.من گفتم بیدار کردن تو چقدر کار سختیه.مرینت گفت از بیدار کردن تو از خواب صبحگاهیت سخت تر نیست.یهو تیکی از زیر تخت اومد بیرون و گفت زندگی همه هفت خان داره ولی زندگی شما هشت تا خان داره.من گفتم چرا هشت تا خان داره؟تیکی گفت چون یکی از خان هاش بیدار کردن همدیگه از خواب نازه.بعد هممون زدیم زیر خنده.بعد مرینت رفت پایین تا دست و صورتش رو بشوره.منم رفتم پایین و سر میز صبحانه تا مرینت بیاد.مرینت اومد و نشست و ما شروع کردیم به خوردن صبحانه که یهو.......
که یهو برای گوشی مرینت یک پیامک اومد و اون پیامک رو خوند و گوشیش رو با آرامش گذاشت پایین.من گفتم مرینت اون کی بود که پیامک داده بود و چی نوشته؟مرینت گفت لایلا پیامک زده و میخواد من رو ببینه.من گفتم تو که نمیخوای بری.میخوای؟مرینت گفت چرا که نه اون دوستمه و میخواد من رو ببینه این چه اشکالی داره؟من گفتم اشکالش اینه که من هنوز به لایلا اعتماد ندارم.اون به خون تو و لیدی باگ تشنه بود و بعدش هم فهمید که هردوتاتون یکی هستین یک دفعه تصمیم به دوستی گرفت.این مطمئنا یک تله هست.مرینت گفت نه اون آدرین تو اشتباه میکنی.اون چرا باید با معجزه گر کفشدوزک به جای اینکه فرار کنه و یا با اون سه تا همکاری کنه باید من رو نجات بده.اون الان آدم خوبی شده.کلویی رو میبینی که.
من گفتم کلویی فرق داره.اون نه دروغگوئه و نه عاشق من.اون فقط خودشیفته هست و تازه به خون تو که تشنه نیست ولی بازم تصمیم با خودته اگه میخوای برو و اگه نمیخوای نرو.من فقط درباره خطراتش توضیح دادم.دیگه خودت میدونی.ولی اگه تو خطر افتادی به بگو باشه.مرینت گفت باشه تو نگران نباش همچین اتفاقی نمیفته.بعد از خوردن صبحانه مرینت لباسش رو پوشید و از خونه رفت بیرون تا لایلا رو ببینه.منم که دلم طاقت نیاورد تبدیل به کت نوار شدم و رفتم دنبالش.راستی چرا تیکی رو همراه خودش نبرد.حالا ولش کن.داشتم مرینت رو یواشکی دنبال میکردم که یهو......
که یهو گمش کردم.یعنی چیشد؟اون کجا رفت.تصمیم گرفتم که کل پاریس رو بگردم دنبال مرینت ولی پیداش نکردم.بعد از چند دقیقه گشتن دیدم که مرینت تو پارک داره یک پسره رو ...... میکنه.منم که عصبانی شده بودم با خودم گفتم ای خائن خیانتکار این بود جواب اعتماد من به تو.که رفته بودی لایلا رو ببینی نه.بهت نشون میدم خانم مرینت دوپن چنگ.یعنی من نباید حتی یک روز بعد از ازدواجم هم خوشحال باشم.من رفتم خونه و روی صندلی نشستم تا مرینت بیاد.از اون دوتا هم عکس گرفتم.بعد از چند دقیقه مرینت اومد خونه.گفتم کجا بودی؟مرینت گفت پیش لایلا.من گفتم عه پس این چیه.بعد عکسشون رو نشونش دادممرینت گفت ای....این من نیستم.راست میگم.من گفتم مدرکی داری که من باور کنم؟
مرینت گفت آره.بعد گوشیش رو در آورد و عکس سلفی خودش و لایلا رو نشونم داد.من گفتم پس اون کی بود.مرینت گفت نمیدونم ولی هرچی بود برای سرد کردن رابطه من و تو بود.من گفتم من رو ببخش مرینت که دوباره بهت شک کردم.مرینت گفت نه اشکالی نداره.دفعه قبل فرق داشت ولی ایندفعه تو دیدی.من گفتم ممنونم که همیشه اینقدر با گذشت و مهربون هستی.تو واقعا بانوی من هستی.من برای همیشه و تا ابد دوست دارم.مرینت گفت منم همینطور.بعد وقت ناهار شد.لارا ناهار رو درست کرده بود.واقعا ناهار خوشمزهای بود.بعد از ناهار من گفتم بانوی من میخوای بریم بیرون تا یکم قدم بزنیم و بستنی بخوریم.مرینت گفت آره.
ما رفتیم بیرون تا یکم قدم بزنیم که دم برج ایفل آندره بستنی فروش رو دیدیم و رفتیم پیشش.آندره گفت به به یک زوج با عشقی قوی و پر قدرت که بعضی ها میخوان نابودش کنن ولی به نظر من موفق نخواهند شد.و به ما بستنی داد و ما هم رفتیم بالای برج ایفل و بستنی رو خوردی.من گفتم مرینت به نظرت اونایی که میخوان عشق ما رو نابود کنن کیا هستن؟مرینت گفت منم نمیدونم ولی شنیدی که آندره چی گفت عشق ما شکست ناپذیره و تا ابد باقی میمونه.من گفتم آره حق با توئه.البته همیشه حق با توئه.میدونستی بانوی من؟من گفتم بله که میدونستم پیشی کوچولو.ما برگشتیم خونه که مرینت گفت من میرم ماریا رو ببینم.من گفتم باشه برو.
آنچه خواهید دید:آلفرد کممممک.....چیکار میکنی مرینت......انگار لیدی باگ شرور شده......فقط بیهوشش کردم.....چرا این اتفاق افتاد......بعضی از خاطراتش رو نمیتونم ببینم.....به زمان احتیاج دارم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پس قسمت 13 کجاست میشه لطفا جواب بدی؟😭😢
قسمت ۱۳کجاست
باقدرتی که به من اعطا شدهههه؟؟؟😂😂😂😂🤣🤣🤣🤣🤣
ایییی دلم مگه به تو قدرت اعطا شده😂😂😂😂😂😂😂