جوزف در یه خونه ی چند طبقه ی کوچیک که خیلی نقلی و کوچیک بود رو باز میکنه و به طبقه ی دوم میره که لوییس رو همراه هی و اری توی دفتری که دو تا میز قهوه ای اونجا بودن و دیوار سبز رنگ خوش طرحی داشت میبینه.
هوفی میکنه و میگه: باز چه خبر شده گله ای ریختین اینجا؟
هی با حالت مسخره ی چهرش ورقه ای رو از روی میزی که پشتش پنجره بود بلند میکنه و میگه: اینا چین؟!
جوزف با سرعت به سمتش میره: به اینا دست نزن بچه!
لوییس با قیافه ی جدیی که کت شلوار سیاه رنگ پوشیده بود میگه: بسه کن هی ما واسه این کار اینجا نیومدیم.
چهره ی هی از ادم مسخره ای همیشه بود خیلی جدی میشه و با صدای کلفتش میگه: ببخشید.
لوییس: ببخشید ولی برای یه چیزه خیلی مهمی اومدیم اینجا!
جوزف:چیشده؟
لوییس: یه اتفاقی افتاده.
جوزف روی صندلیی که پشتش پنجره بود میشینه: میشنوم!
اری دستش رو روی شونه ی لوییس میزاره: بیرون منتظرتیم.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
مگه زن لوییس نامزدش نبود؟
بعد جوزف چجوری فرد رو بدون اینکه ببینه شناخته؟
اونجا که گفتم نامزد قرار نبود داستان اینجور پیش بره واسه همین یکم تداخل شد ولی همون زنشه😂🤦
بخاطره اینکه لوییس و هی وقتی میرفتن پیشه جوزف مدام درمورد بچه ها حرف میزدن و اینا...
هایسوییتی❥︎
دوستداریوارددنیایایدلوفنابشی؟!
دوستداریالگوییبرایکاراموزابشی:)؟
دلتمیخوادایدلباشی؟یاشایدمکاراموز:)؟
کمپانی𝐃𝐉𝐂جایییهکهمیتونیرویایایدلشدنتروبهواقعیتتبدیلکنی:)♡
حتمابهپیجکمپانیسریبزن:]
________________
صاریبابتتبلیغ=)
تستعاولیبید^^
اشکالی ندارهಠ∀ಠ
مرسییییಥ‿ಥ🌸
داستانت رو میخوندم ولی می خوام بخونمش😉❤❤❤
مرسی بابت حمایتتಥ‿ಥ🌸
خواهش میکنم بلخره باید کمک کنم تا یه داستان خیلی قشنگ رو بنویسی❤❤❤❤❤❤❤❤
عرررر༼;´༎ຶ ༎ຶ༽