
جوزف در یه خونه ی چند طبقه ی کوچیک که خیلی نقلی و کوچیک بود رو باز میکنه و به طبقه ی دوم میره که لوییس رو همراه هی و اری توی دفتری که دو تا میز قهوه ای اونجا بودن و دیوار سبز رنگ خوش طرحی داشت میبینه. هوفی میکنه و میگه: باز چه خبر شده گله ای ریختین اینجا؟ هی با حالت مسخره ی چهرش ورقه ای رو از روی میزی که پشتش پنجره بود بلند میکنه و میگه: اینا چین؟! جوزف با سرعت به سمتش میره: به اینا دست نزن بچه! لوییس با قیافه ی جدیی که کت شلوار سیاه رنگ پوشیده بود میگه: بسه کن هی ما واسه این کار اینجا نیومدیم. چهره ی هی از ادم مسخره ای همیشه بود خیلی جدی میشه و با صدای کلفتش میگه: ببخشید. لوییس: ببخشید ولی برای یه چیزه خیلی مهمی اومدیم اینجا! جوزف:چیشده؟ لوییس: یه اتفاقی افتاده. جوزف روی صندلیی که پشتش پنجره بود میشینه: میشنوم! اری دستش رو روی شونه ی لوییس میزاره: بیرون منتظرتیم.
و روبه هی میکنه و باهم از اونجا بیرون میرن. لوییس: درمورد فرده. جوزف: اوه اتفاقا امروز با یه پسر دیگه نزدیک کتابخونه دیدمشون. لوییس: اوه! خوبه که از خونه اومده بیرون. جوزف مشغول مرتب کردن کاغذ های کنارش میشه و میگه: خب چیشده؟ لوییس: وقتی اون اتیش سوزی اتفاق افتاد یه مرد سیاه پوشی رو دیدم که بهم گفت باید فرد و خانوادش رو به سرپرستی بگیرم،اولش درخواستش رو رد کردم اما وقتی توی دادگاه فرد رو دیدم نظرم عوض شد و حتی خودمم کنجکاو شدم که بدونم چطور شد منو از اون اتیش سوزی نجات داد و اونارو به سرپرستی گرفتم. همه ی اتفاقاتی که افتاد به خواسته خودم بود اما یه روز اون بهم گفت تا یکی از کتابای خیلی قدیمیم رو که توی اتاقم گذاشته بودم جوری بزارم که فرد متوجهش بشه، اون گفت این کار باعث میشه که اون به جواب سوالاش برسه و یکم اروم بشه بعد از چند روز که حتی بهت گفتم اون کتاب رو توی کتابخونه گذاشتم. جوزف: تو احمقی؟ یا واقعا سادیسمی هستی؟«افرادی که دوست دارن به بقیه صدمه بزنن» لوییس: خودمم نمیدونم. جوزف: بعدش چه اتفاقی افتاد؟ لوییس: یه مدت بعد از اونا فرد متوجه این شد که اون انسان نیست... جوزف با کف دستش به پیشونیش میزنه: لوییس تو هیچ وقت انقدر....باشه حالا میخوای چیکار کنی؟
لوییس: نمیدونم اومدیم اینجا تا بفهمیم اون کتابی که فرد خونده بودش چیه. جوزف: چیزیم فهمیدی؟ لوییس: فقط فهمیدم که تا حالا رمز نگاری نشده و جلد نقره ای داره. جوزف سرش رو میخارونه و میگه: همون کتابی که میگن از نقره یه دنیای دیگه ساخته شده؟ لوییس: اره. جوزف: متاسفانه هیچ کاری از دست منو تو بر نمیاد ولی چطوره باهاش حرف بزنی و درمورد اتفاقایی که این چند روز براش افتاده یکم بهش دلداری بدی و نزاری تنها باشه!به نظرم آدمی نمیومد که به حرف بقیه اهمیت نده یا حداقل خیلی تند برخورد نمیکنه. لوییس با تعجب میگه: نمیخورد؟نکنه اونو دیدی؟!! جوزف: اره تو راه کتابخونه با...اون یکی پسره اسمش چی بود؟ لوییس: مارکوس؟ جوزف: اره اره خودش. صورت لوییس به حالت عادیش برمیگرده اما این بار حالت غم انگیز تری به خودش میگیره.کلاهش رو درست میکنه و از جوزف خداحافظی میکنه که قبل از اینکه از در خارج بشه جوزف میگه: خوشحالم انقدر نگرانی،فکر میکردم بعد از مارگارت دیگه هیچ وقت نمیتونم عین یه ادم عادی باهات صحبت کنم....همونجور که خودت گفتی.
لوییس همونطور که رو به در بود گفت: زمان آدم هارو تغیر میده،من به این موضوع باور دارم که همه ی ما تغیر میکنیم، منم به خاطر اون کوچولو هایی که بخاطر همدیگه حاضر بودن خودشون رو فدا کنن تغیر کردم،فعلا. و از اونجا میره. جوزف*:خوشحالم که تونستی از اون زنجیر و قفس حتی بدون هیچ کلیدی«منظورش مارگارت یا زن لوییسه» بیرون بیای!* چند سال قبل وقتی لوییس برای اطلاع گمشدن فرزندشون به اداره ی پلیس میره، اونجا با جوزفی آشنا میشه که برای یه سری کار های اداری به مرکز پلیس رفته بود. وقتی جوزف متوجه شرایط لوییس میشه سعی میکنه پرونده اون رو خودش بگیره البته چون کاراگاه نسبتا معروفی بود نیاز به خیلی دوندگی نداشت و تونست همون روز کمی با لوییس حرف بزنه اما روز بعد لوییس پیشش میاد. لوییس با حالت ترسو و چشمای ترسناکش رو به جوزف میگه: من میدونم کی بچمو دزدیده،میتونم پیداش کنم،کشتنش راحته اون اضلا نباید بوجود میومد.
جوزف از این حالت لوییس خیلی میترسه ولی سعی میکنه که ارومش کنه و دلیل این چیزارو ازش بپرسه،لوییس هم براش موضوع رو توضیح میده و در کنارش میگه: خانوادم آدمی که الان هستم رو به من تقدیم کردن و باعث شدن از اون ادم افسرده ای که تمام زندگیش توی یه گودال سیاه افتاده بود به ادمی که الان هستم تغیر کنم.....اگر اونا نباشن نمیتونم مثل یه ادم عادی زندگی کنم،راه برم،حرف بزنم،بخندم،ناراحت بشم یا حتی عصبی بشم. جوزف سعی میکنه تا لوییس رو اروم کنه اما درست شب همون روز لوییس با لباس های خونی پیشش میاد و گزارش قتل پدرش رو میده، عجیب بود که جوزف با تمام اون حالتی که خیلی مقرارتی و با نظم بود موضوع لوییس رو پیش خودش نگه داشت چون فکر میکرد همچین آدمی حق زنده موندن رو نداره...
ممنون بابت همراهیتون،کامنت و لایکای پر انرژیتون یادتون نره(´ε` ) 🌸
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مگه زن لوییس نامزدش نبود؟
بعد جوزف چجوری فرد رو بدون اینکه ببینه شناخته؟
اونجا که گفتم نامزد قرار نبود داستان اینجور پیش بره واسه همین یکم تداخل شد ولی همون زنشه😂🤦
بخاطره اینکه لوییس و هی وقتی میرفتن پیشه جوزف مدام درمورد بچه ها حرف میزدن و اینا...
هایسوییتی❥︎
دوستداریوارددنیایایدلوفنابشی؟!
دوستداریالگوییبرایکاراموزابشی:)؟
دلتمیخوادایدلباشی؟یاشایدمکاراموز:)؟
کمپانی𝐃𝐉𝐂جایییهکهمیتونیرویایایدلشدنتروبهواقعیتتبدیلکنی:)♡
حتمابهپیجکمپانیسریبزن:]
________________
صاریبابتتبلیغ=)
تستعاولیبید^^
اشکالی ندارهಠ∀ಠ
مرسییییಥ‿ಥ🌸
داستانت رو میخوندم ولی می خوام بخونمش😉❤❤❤
مرسی بابت حمایتتಥ‿ಥ🌸
خواهش میکنم بلخره باید کمک کنم تا یه داستان خیلی قشنگ رو بنویسی❤❤❤❤❤❤❤❤
عرررر༼;´༎ຶ ༎ຶ༽