
سلام بچه ها. من این پارت رو دارم دوباره میزارم. ناظر های محترم به خدا چیزی نداشت که رد کردید. لطفا منتشر کن. این پارت رو تقدیم میکنم به ابجی سانازم😉 خوب بریم شروع کنیم.
علیرضا:بعد از ردیف کردن خونه به سمت شرکت رفتم. وقتی رسیدم به منشی گفتم که به طاها و ملیکا بگه بیان اتاق من. بعد از ۱۵ دقیقه طاها و ملیکا اومدن، و من هم با گروهمون که داخل لندن بودن یه تماس تصویری گرفتم.یه جورایی یه جلسه بین خودمون بود. جیک:سلام رئیس، طبق اطلاعات و نقش های که طاها و ملیکا برای ما فرستادن،امشب میخوایم با یه کشتی به ظاهر تفریحی جنس ها رو برای یه گروه روسی بفرستیم، البته برای اینکه پلیس رو بتونیم دور بزنیم، فِرِد،الکس و النا میخوان به دوتا از بانک های شهر دستبرد بزنند.نظرت چیه؟ علیرضا:هوومممم، نقشه خوبیه ایول به گروه خودم😂😂😌😌 فقط جیک به فرد بگو داخل شرکت باشه و ادرین با بچه ها بره چون ،فِرِد ،داخل کار س.ا.ی.ب.ر.ی عالیه و به راحتی میتونه دوربین های بانک کنترلشون رو به دست بگیره.جیک: باشه داداش. من دیگه برم. علیرضا:موفق بشین بچه ها، هر چند میدونم گروه ما کارش درسته😌😉
طاها:خب داداش گروه لندن کارشون رو میخوان شروع کنند، ما چیکار کنیم؟؟؟ علیرضا:ملیکا ابجی این طاها همیشه عجله داره😂😂😂😂 ملیکا:😂😂😂 طاها:ای گلابی رو میبینی هاا. علیرضا:باشه چرا عصبانی میشی الان بهت میگم ما چیکار میکنیم. ما امشب به یه کشتی میریم که تجاری هستش ولی در اصلا برای فروش اسلحه اومده، میریم اونجا اون اسلحه ها رو میگیریم. من و امیر و تو با ملیکا، ما وارد کشتی میشیم اسلحه ها رو میگیریم و بعد که اونها رو به ارمین و مهدی دادیم از کشتی میایم بیرون. فقط حواستون جمع باشه. ملیکا:باشه داداش فقط کی میریم؟علیرضا:۴ساعت دیگه، تا نیم ساعت دیگه مارگارت میاد و به شما یه کارت میده که یه اسم جعلی روی اون کارت هست تا امشب راحت بتونیم وارد کشتی بشیم. طاها:اوکی، پس اون امیر چی؟علیرضا:اون خودش خبر داره. امیر:ساعت ۶ بعد ازظهر رفتم شرکت علیرضا و اراده عملیات شدیم. اسم من لئو بود، علیرضا، مایک ، ملیکا، الینا و طاها ، تام بودن. وارد کشتی شدیم بعد از ۱۵ دقیقه علیرضا به ما نشون داد که یعنی وقتشه. ملیکا:با علامت داداش، چند تا از خدمه های کشتی رو بیهوش کردیم و به سمت جای اسلحه ها رفتیم، اونا رو گرفتیم و به گروه ارمین و مهدی که بیرون از کشتی منتظر ما بودن دادیم. همه سریع سوار قایق ها شدیم و به سمت ساحل رفتیم و اسلحه رو به شرکت بردیم.علیرضا:مهدی چند دقیقه شد؟مهدی:۳۰ دقیقه. علیرضا:پس بزن دست خوشگله رو که پیشرفت کردیم😂😂😂😂 امیر:این واقعا دیوونه هستش🤦♂️🤦♂️(¤:هوی گلابی پوسیده، دیوونه خودتی. علیرضا ببین این دفعه اخرین باری هستش که دفاع کردم ازت😂😂علیرضا:خیلی چاکرم. حالا برو پیام بازرگانی رو تموم کن بریم سراغ داستان. ¤:باشه بریم ولی تو ادم نمیشی😂😂😂🤦♂️)
علیرضا:همگی خسته نباشید. ایول امشب خیلی خوب بودین. میر:حالا فهمیدم این چرا از من بهتر هستش.(¤:خداروشکر فهمیدی، دیگه داشتم نا امید میشدم ازت😁😂)فعلا باهاش کاری ندارم ولی وقتی که تونستم، دوباره علیرضا رو زمین میزنم . هاهاهاهاها(¤:ای ز.ه.ر عقرب رو اب بخندی.) طاها:علیرضا با امیر میخوای چیکار کنی؟علیرضا:داخل ۱یا ۲ماه اینده دیگه کارش تمومه. ملیکا:باران و همتا چی میشن؟علیرضا:او ها هم یه کاری میکنم ، خیالتون راحت😌(۲ماه بعد) علیرضا:طاها و ملیکا همه چی اماده شد؟ملیکا:اره داداش. طاها:خیالت راحت. علیرضا:خوبه.😌الکس،جیک،فرد،ادرین ،النا شما امشب به دو گروه تقسیم می شین، یه گروه با طاها و یه گروه دیگه با ملیکا. وقتی که به محل تحویل محموله که یه جای دور از شهر هستش رفتیم شما بعد از۱۰ دقیقه به سمت خونه امیر میرین و خیلی اروم زن و بچه امیر رو به خونه من میبرید، دارم تاکید میکنم خیلی اروم. خودتون هم اونجا بمونید.
گروه ها:بله رئیس. علیرضا:خوب دیگه بریم وقت انجام عملیات هستش.امیر: بعد از عملیات امشب یه نقشه میکشم که علیرضا رو دوباره زمین بزنم. علیرضا این دفعه چجوری بلند میشی. علیرضا:امیر بریم. امیر:اره بریم.(رسیدن به مکان)امیر:علیرضا این جا بهترین جا هستش برای تحویل محموله. علیرضا:اره دیگه. هی بچه ها شما برید اطراف ساختمون پخش بشین.😉خیلی اروم یه چشمک زدم و بچه ها فهمیدن. بعد از رفتن بچه ها از اونجا رو به امیر کردم و گفتم:امیر یادته من وتو دشمن هم هستیم تو پدرم رو از من و خانواده ام گرفتی،همسرم رو از من جدا کردی،ولی من کاری نکردم. امیر:هه، اره ولی ببخشیدا الان هم نمیتونی بکنی. علیرضا:نه دیگه،همه جاهای نقشه تو درست بود ولی
به این فکر نکردی، و اون این بود که من بالاخره با تو کارم رو تموم میکنم😌 امیر:خب که چی، الان مثلا میخوای چیکار کنی؟علیرضا:گفتم با درد و رنج میفرستمت اون دنیا.اسلحه ان رو در آوردم و سریع به دستش تیر زدم.قبل اینکه بتونه با دست دیگهش اسلحه رو برداره، دوباره تیر زدم.😂امیر:ای ........ من چطوری بهت اعتماد کردم. هه هه حالا که داری من رو میفرستی اون دنیا بزار بگم جدایی تو از باران کار من بود. حالا چجوری میخوای نگاهش کنی علیرضا:من این رو میدونستم کوچولو، چون خود عشقم به من گفت.داخل این دوماه داشتی بازی میخوردی. حالا هم برو به ....، آخرین تیر رو به سرش زدم و از دستش راحت شدم.(¤:ایول ایول داش علیرضا رو ایول. هم دست بزنید از دست امیر راحت شدیم.😂😂😂🥳🥳علیرضا:پیام بازرگانی اخر داستان ول کن دیگه. ¤:اه، نزاشت قشنگ جشن بگیریم)
این از پارت ۱۶ خدمت شما دوستان.💜💛🧡💙 ناظر محترم به خدا هیچی نداره، تازه با اینکه هیچی نداشت دوباره خیلی از قسمت های داستان رو کم کردم. لطفا منتشر کن❤❤❤ممنونم مواظب خودتون و مهربونی هاتون باشید، تا پارت اخر خدافظ 😉💜💛🧡💙💙🧡💛💜🧡💙💛💛
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (14)