فردا صبح
فرد تصمیم میگیره تا از اتاقش بیرون بره.
وقتی بیرون میره با صحنه ی برگ های پاییزی مواجه میشه که مشغول ریختن بودن و فضای خیلی قشنگی درست کرده بودن.
بعد از اون متوجه میشه که باید کتابی گه چند روز پیش از کتابخونه گرفته بود رو پس بده.
به اتاقش میره و کت و شلوار سرمه ای رنگش رو میپوشه.
وقتی از اتاق بیرون میره لیندا رو میبینه که سبد پر از لباسی توی دستش بود و با نگرانی و تعجب بهش میگه: کجا داری میری؟
فرد: دارم میرم کتابخونه تا این کتاب رو پس بدم....خیلی از محلت تحویلش میگذره.
لیندا: اوه درسته!ولی مطمئنی که حالت خوبه؟
فرد: اره،هوا هم برای پیاده روی خیلی عالیه دلم میخواد یکم برم بیرون.
لیندا: ولی تنهایی...
مارکوس وسط حرفش میپره:تا وقتی من اینجام نیازی به نگرانی نیست.
مارکوس هم کت و شلوار قهوه ای رنگش رو پوشیده بود و درست پشت سر لیندا ایستاده بود.
لیندا: خوبه پس خوش بگذره!
و از اونجا دور میشه.
فرد:مطمئنی میخوای بیای؟
مارکوس: چرا نخوام؟
فرد سرش رو پایین میندازه: نمیدونم..
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
چرا کامنتام منتشر نشده😐💔
هق، تستچی از دیگرಠಿヮಠ
است*