
فردا صبح فرد تصمیم میگیره تا از اتاقش بیرون بره. وقتی بیرون میره با صحنه ی برگ های پاییزی مواجه میشه که مشغول ریختن بودن و فضای خیلی قشنگی درست کرده بودن. بعد از اون متوجه میشه که باید کتابی گه چند روز پیش از کتابخونه گرفته بود رو پس بده. به اتاقش میره و کت و شلوار سرمه ای رنگش رو میپوشه. وقتی از اتاق بیرون میره لیندا رو میبینه که سبد پر از لباسی توی دستش بود و با نگرانی و تعجب بهش میگه: کجا داری میری؟ فرد: دارم میرم کتابخونه تا این کتاب رو پس بدم....خیلی از محلت تحویلش میگذره. لیندا: اوه درسته!ولی مطمئنی که حالت خوبه؟ فرد: اره،هوا هم برای پیاده روی خیلی عالیه دلم میخواد یکم برم بیرون. لیندا: ولی تنهایی... مارکوس وسط حرفش میپره:تا وقتی من اینجام نیازی به نگرانی نیست. مارکوس هم کت و شلوار قهوه ای رنگش رو پوشیده بود و درست پشت سر لیندا ایستاده بود. لیندا: خوبه پس خوش بگذره! و از اونجا دور میشه. فرد:مطمئنی میخوای بیای؟ مارکوس: چرا نخوام؟ فرد سرش رو پایین میندازه: نمیدونم..
مارکوس دستش رو روی شونه ی فرد میزاره: نگران نباش،فقط میخوایم مثل دوتا برادر باهم تا کتابخونه قدم بزنیم. فرد سرش رو بالا میاره و با حالت معصومی به صورت و لبخند دندون نمای مارکوس نگاه میکنه که احساس قوت قلب شدیدی بهش دست میده. باهم از خونه بیرون میرن و نزدیک به نیم ساعت مشغول راه رفتن بودن که توی کل راه مارکوس هی به اطرافش خیره میشد و به فرد میگفت که اطرافش رو نگاه کنه، اخر سر فرد از دستش عصبی میشه و میگه:چته چرا عین این دختر بچه ها انقد ذوق میکنی؟ مگه تاحالا بیرونو ندیدی؟! مارکوس دست فرد رو میگیره و به سمت خودش میکشه و انگشتش رو روبه یه اسب سیاه میگیره: نگا کن نگا کن چقدر خوشکله!!!!میفهمی این زیبایی رو نمیتونی هیچ جایی از دنیا ببینی؟ میفهمی یا نهههه؟؟؟؟ فرد دستش رو از دست مارکوس بیرون میکشه:ساکت شو کرم کردییی!!اصلا من خودم میرم نمیخوام به دختر کوچولو همراهم بیاد! میخواست راهش رو ادامه بده که به مرد قد بلندی برخورد میکنه و روی زمین میوفته،کتاب هم اون طرف کنار میله چراغ پرت میشه. مارکوس به سمت فرد میاد:خب حواست رو جمع کن. فرد عصبی میشه ولی سعی میکنه خودش رو یکم کنترل کنه: توی عوضی بجای اینکه کمکم کنی!!!
مرد رو به هر دو نفرشون میاد و کتاب رو به فرد میده: ببخشید متوجه جلوم نشدم،حالتون خوبه مرد جوان؟ فرد دست مارکوس رو میگیره و بلند میشه که مردی قد بلند اما با هیکل متوسطی میبینه،کت و شلوار قهوه ای رنگ و مرتبی در کنار موهای قهوه ای خوش فرم و حالت داری که چشمای سبز یاقوتی رنگش، از زیر چشمای بی حالت و ابرو های نسبتا عصبیش برق میزد دید. فرد کمی خم میشه و میگه:ببخشید بی توجهی از طرف من بود. و کتاب رو از مرد میگیره که مرد میگه: اسم من جوزف هست،اگر اشتباه نکنم شما هم فرد هستید درسته؟ فرد: ب..بله ولی شما از کجا میدونید؟! مرد چشماش رو از روی عصبانیت میبنده و دستش که دستکش سفیدی رو پوشیده بود روی پیشونیش میزاره: میتونستم نفهمم یا فراموشت کنم اگر لوییس هر روز درموردتون چرت و پرت نمیگفت...شرط میبندم یه خواهر کوچیک تر از خودتون دارید که خیلی خوشکله،درسته؟ فرد: درسته!! مرد دستش رو روی عصاش میزاره و هوفی میکنه: که اینطور! این بیشتر از همه عصبیم میکنه که حتی اون هی احمق هم درموردش حرف میزنه!
مارکوس*:یعنی اون انقدر خوشکله؟* مارکوس به خودش نگاهی میندازه*:از منم خوشکل تر؟ صب کن چرا منو نمیشناسه پس!!!نکنه درمورد من یه کلمه هم چیزی نگفتن!!!!* مارکوس به خودش اشاره میکنه:منو چی؟ منو نمیشناسی؟ جوزف چشماش رو ریز میکنه و دورتا دور مارکوس رو دور میزنه و اون رو بر اندازی میکنه. فرد*:چ...چرا اینجوری میکنه؟!* مارکوس از تعجب سرجاش خشک شده بود که جچزف رو به روش وایمیسته و با تاسفم میگه: متاسفم ولی نمیشناسم مارکوس:چیی؟!!! فرد پشتش رو به مارکوس و جوزف میکنه و جلوی دهنش رو از خنده میگیره. مارکوس متوجه فرد میشه و میگه: هوی نخند! فرد از خنده میترکه و میگه: خودت نگا کن اونا هیچی درمورد تو نگفتن،اونم فقط تو. مارکوس:بازم این دلیل نمیشه که منو مسخره کنی!!! جوزف هوفی میکنه،کلاه بلندش رو درست میکنه و میگه:با اجازه هر دو شون عادی میشن و از جوزف خداحافظی میکنن. به سمت کتابخونه حرکت میکنن و کتاب رو به پیره مرد مهربونی که اونجا بود تحویل میدن. قبل از رفتن فرد از پیره مرد اجازه میگیره و دوباره نگاهی به اون کتاب نقره ای میندازه و شروع میکنه به خوندن یه سری از قسمتاش که فکر میکرد به خودش مربوطه. بعد از یکم مطالعه از پیره مرد تشکر و عذرخواهی میکنن و از اونجا بیرون میرن. توی راه مارکوس از فرد میپرسه:اون کتابه چیه؟ فرد:....مطمئن نیستم ولی اون کتاب کتابیه که اولای وجود بشر نوشته شده. مارکوس: چی!! فرد: به هر حال باید اینارو به همتون بگم.....من انسان نیستم. مارکوس: اینو که خودمم میدونم. فرد: دو دقه جدی باش دارم باهات حرف میزنم! مارکوس خنده ریزی میزنه و میگه: باشه باشه،خب بگو.
فرد: فهمیدم چند تا موجود توی این دنیا هستن.انسان ها،شیاطین،فرشته ها و شینیگامی ها،شینیگامی ها مردم رو وقتی محلت زندگی کردنشون تموم میشه میکشن و روحشون رو به فرشته ها میدن تا اونا برای عواقب روح ها تصمیم بگیرن. برای توازن و محافظت از همه موجودات یه قانون طرح میشه که هیچ کس حق نداره با قشر دیگه ای ارتباط برقرار کنه فقط برای انجام کاراشون؛اما یه روز یه زن و مرد که شینیگامی و فرشته بودن عاشق هم میشن و بچه ای رو بدنیا میرن که دورگه هست و اولین دورگه این کتاب رو نوشته. مارکوس با دقت به تمام حرف های فرد گوش میکرد:خب؟ فرد: ظاهرا من هم از نسل اون دو رگه هستم. مارکوس: که اینطور... فرد با تعجب به مارکوس نگاه میکنه: تعجب نکردی؟! یه زره هم نگران نشدی؟ مارکوس: چرا باید نگران بشم یا بترسم؟ فرد: اخه من انسان نیستم و ممکنه بهتون صدمه بزنم. مارکوس: تو همیشه زیادی چیزارو سخت میکنی و خیلی به موضوعای اطرافت پر و بال میدی. لپای فرد گل میندازه و سرش رو پایین میاره: ممنونم! مارکوس سر فرد رو با حالت خشنی نوازش میکنه: نمیخواد خجالت بکشی پسر خوب! فرد: هوی موهامو خراب کردی!! مارکوس لبخند دندون نمای همیشگیش رو که نویسنده خیلی دوسش داره میزنه و میگه: دوست دارم خب. و هر دو باهم شروع میکنن به خندیدن...
کلی مرسی از همه کسایی که تا اینجا همراه بودن و خوندن༎ຶ‿༎ຶ🌸 امیدوارم همچنان مشتاق به خوندن ادامش و باشیدಥ‿ಥ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا کامنتام منتشر نشده😐💔
هق، تستچی از دیگرಠಿヮಠ
است*