سلام ببخشید این پارت دیر شد کرونا گرفته بودم 🥲🥲🥲
از زبان اینسوک : ¢ شیدونگ رو یادته ؟ میخواد بیاد برای خواستگاری & چ ... چی ؟ ¢ گفتم شیدونگ میخواد بیاد برای خواستگاری تو . & ب بابا ، شدونگ دوستمه و ... من ازش متنفرم ، اون خیلی زورگوعه . ¢ نباید این حرف رو بزنی ، از حالا باید با زندگی کنارش ، کنار بیای . & ب ... بابا ،من عاشق یکی دیگه ام . ¢ خب باید فکرش رو از سرت بیرون کنی . & بابا من مخالفم . ¢ فردا خونه باش ، خداحافظ . بوق ... بوق ... بوق . بابا بلافاصله گوشی رو قطع کرد و نذاشت حتی حرف بزنم . کم کم داشت اشکم در میومد ، من تازه داشتم احساس میکردم عاشق یونگی شدم ... چرا باید یه همچین اتفاقی بیوفته . یونگی : چی شد ؟ چرا یه دفعه اینجوری کردی ؟ اینسوک : ب بابا ... گفت فردا ... فردا شیدونگ میاد برای خواستگاری . یونگی : چی ؟ اینسوک : من نمیخوام برم ، شیدونگ قرار نیست به همین راحتی ول کنه . یونگی : اشکال نداره ، تو فردا برو و بگو مخالفی ... منم همراهتم . اینسوک : الان هم همین رو گفتم اما گفت باید فراموش کنی و گوشی و قطع کرد . یونگی : اشکالی نداره ، ببین دیگه نمیتونیم صبر کنیم تا بهشون بگیم .
اینسوک : ی ... یعنی به بابا بگیم ؟ اون موقع تو رو ازخونه بیرون میکنه . یونگی : تو ازدواج اجباری رو انتخاب میکنی یا من برای مدتی از خونه برم ؟ اینسوک : معلومه که تو بر ... منظوری نداشتم @_@ یونگی : خب فردا باید ببینیم چی میشه ، اگه بیشتر صبر کنیم همچی تموم میشه ... تو میری خونه بد بختی ، من کلا نمیرم خونه و دیگه شاید هم دیگه رو نبینیم . اینسوک : آره درسته ... صبر کن ببینم ، منظورت از خونه ی بد بختی چیه -_____- ؟ یونگی : منظورم ازدواج با شیدونگ بود +_+ . اینسوک : اوکی قبوله فردا با هم میریم ولی باید قول بدی اتفاقی نیوفته . یونگی : چجوری باید قول بدم وقتی از هیچی خب ندارم ؟ اینسوک : ممنون واقعا -_- . یونگی : خب به من چه یه چیز درست بپرس . اینسوک : مثلا الان قراره تو من رو از این مخمصه نجات بدی ؟ برای خودم متاسفم . یونگی : من چمه ؟ ( از جمله بحث های عاشقانه ی نویسنده و خواهر کوچکترش 🤝🙂 ) اینسوک : آههههههه بسه تو رو خدا . یونگی : باشه ولی ... . اینسوک : یونگیییی ادامه نده #_# یونگی : خب باشه ببخشید . اینسوک : باشه حالا رو کیوت نکن . یه دفعه دیدم یونگی چشماش رو درشت کرد و لباش رو جلو داد ( # نه - به - ذهن - منحرف . آدم باش منحرف بد بخت خودت میدونی چجوریه وقتی یونگی اینجوری میکنه -_- )
اینسوک : اونجوری نکننننننننننننننن :)))))) . یونگی : باشه باشه چرا عصبی میشی . اینسوک : یونگیا . یونگی : جانم . اینسوک : خب ما با اینکه با همدیگه بزرگ شدیم ولی چیز زیادی نمیدونیم ، بیا بیشتر آشنا بشیم با هم . یونگی : باشه ولی من که چیز پنهونی ندارم . اینسوک : منم همینطور ولی به هر حال . یونگی : خب ... . ( خب به جمال و کمالت -_- ) اینسوک : خب اول از همه ، روز تولدت چه روزیه ؟ یونگی : یعنی اینم نمیدونم ؟ اینسوک : نه ، خب چیه 🥺 یونگی : باشه حالا چشمات رو اونجوری نکن . اینسوک : خب چه روزیه ؟ یونگی : ۹ مارس . اینسوک : خب شاید بدونی ولی منم میگم ، ۱۱ اکتبر ( تاریخ تولد نویسنده 🤚😐 چیه خب چیزی به ذهنم نرسید ---____--- ) یونگی : خب نمیدونستم . اینسوک : باشه مشکلی نیست ... یونگی اگه یه سوال بپرسم ناراحت میشی ؟ یونگی : نه . اینسوک : تو چجوری پدرت رو از دست دادی ؟ یونگی : خب اون نمرده ، مامان بابام از هم جدا شدن . اینسوک : اوه ، متاسفم . یونگی : نه نیاز به عذر خواهی نیست چون تقصیر تو نیست ... خیلی بهتر شد ، اون دوتا همیشه با هم بحث میکردن و من همیشه یا گریه میکردم یا توی اتاقم بودم
یونگی : تو چطوری مادرت رو از دست دادی ؟ اینسوک : من مادرم رو خیلی دوست داشتم و بهش وابسته بودم و موقعی که از دنیا رفت خیلی ناراحت شدم اما خب چیز زیادی نمی فهمیدم چون فقط هفت سالم بود . یونگی : اشکالی نداره . اینسوک : بریم بخوابیم ؟ یونگی : چیزی نمیخوری ؟ اینسوک : نه ، به هر حال باید برای فردا آماده ی یه حماسه باشیم چون بعید میدونم شیدونگ زورگو حالا حالا ها ول کنه . یونگی : اممم قول میدم هر مشکلی هم پیش اومد حلش کنیم . اینسوک : باشه ، ممنونم . رفتیم توی اتاق و طبق روال دیروز من روی تخت خوابیدم و یونگی روی زمین با تفاوت اینکه یونگی حداقل یه چیزی رو خودش کشید -_- . شب حدود ساعت ۳ بود که بیدار شدم و یونگی رو دیدم که عین یه گرله ی ناز خوابیده ، برام سواله چرا انقدر به گربه ها شباهت اره ، چشماش ، مماخش ، ( نگاه کن تو رو خدا چرا لوس بازی در میاری -_- بابا منظورش همون دماغه آییش ) کیوت بازی هاش و ... . بیخیال تجزیه تحلیل یونگی ( مگه کالبد شکافی قلبه @_@ ) شدم و رفتم یه لیوان آب خوردم و اومدم که دوباره بخوابم ولی خوابم نمیبرد ، اصلا برای فردا احساس خوبی نداشتم .
صبح بیدار شدم در کمال تعجب دیدم یونگی نیست . رفتم پایین که دیدم توی آشپز خونه مشغول درست کردن صبحونه است . خواستم یکم باهاش صمیمی تر باشم تا بهش نشون بدم منم عاشقشم ، خب اون سال های زیادی صبر کرده تا به من بگه و اگه از حق نگذریم منم کم کم دارم عاشقش میشم . رفتم سمتش و از پشت بغلش کردم . ( اینسوک : حقیقتا عین میمون درختی پریدم رو شونش -_+ ) یونگی : اوه ... سلام ، صبح به خیر . اینسوک : سلام ، صبح تو هم به خیر ، چرا زود بیدار شدی ؟ یونگی : خب من عادی پاشدم ولی فکر کنم تو دیر بیدار شده باشی ... امروز هم از زیر کار در رفتی . اینسوک : خب آره راست میگی -_- . مشغول خوش و بش و عاشقانه هامون بودیم که یه دفعه زنگ در رو زدن ...
لایک ، کامنت و فالو فراموش نشه ❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی