
"جیمین من تا سه روز خانوادم نیستن رفتن بوسان تنهایی هم میترسم میگه به ماریا بگی بیاد بمونه پیشم؟ ^اوکی هر چی تو بخای الان به کوک زنگ میزنم از دید کوک: با ماریا تنها تو خونه بودیمو فیلم میدیدیم ماریا بلند شد گفت -من گشنمه میرم یچیزی درست کنم +اوکی برو منم میام کمکت یکم بعد رفتم تو اشپزخونه که دیدم جلوی اجاق ایستاده و داره غذا میپزه ،با اون حالتی که ایستاده بود که خیلی کیوت شده بود. رفتم جلوتر و کنارش وایسادم عطرشو توی ریه هام فرستادم بوی شامپو بارایحه وانیل میداد. چند دقیقه توی همون حالت موندیم هیچ حرفی نزدیم توی گوشش زمزمه کردم +دوست دارم کلوچه ی من ماریا برگشت و متقابلن بغلم کرد و گفت _منم عاشقتم بانی
یهو به چشماش خیره شدم که یهو گوشیم زنگ خورد😑 لنتی زیر لب گفتمو رفتم جواب بدم جیمین هیونگ بود +سلام هیونگ ^سلام کوک امیداوارم مزاحم نشده باشم (با خنده شیطانی) +نه ما فقط داشتیم غذا میپختیم تموم مدت ماریا داشت با اشاره ازم میپرسید که چی میگه ^باشه باورم شد...خب بگذریم..من پیش سویونم بیرون بودیم یه اتفاقاتی افتادو اینا..حالا سویون گفته که خانوادش تا سه روز نیستن و اون میترسه که تنها بمونه برای همین گفت ماریا بیادو بمونه پیشش +نه ماریا نمیتونه بیاد _چ چرا درباره منه اما بهم نمیگی +عزیزم بعدن میگم بهت +هیونگ چرا خودت نمیمونی ؟؟ ^اوه نه زشته اون با ماریا راحت تره..از من خجالت میکشه یواش زمزمه کردم +چیمی جونم این موقعیت مناسبیه که حستو به سویون بگی بنظرم خودت بمونی بهتره. یواش گفت ^اگه قبول نکنه چی؟ +تو بهش پیشنهاد بده مطمئنن اگه دوست داشته باشه قبول میکنه تازه از خداشم هست که عشقش بمونه تو خونشو مراقبش باشه و اگه زرنگ باشی میتونی تو همین سه روز یه ..... ^باشه کوک فهمیدم ادامه نده ....خدایا من چه کوتاهی در تربیت این بچه کردم که انقد استغفرلا شده؟؟
+بسه دیگه یجوری میگی انگار همسن مامانمی کلن یک سال ازم بزرگتری ..الانم مزاحم نشو خدافززز ^چی بچه پرررر چی گف.... حتی نزاشتم حرفش تموم شه قطع کردم که دیگه بهونه نیاره که ماریارو ببره اونجا تازه کلیم خوش بحالم میشه چون تهیونگم رفته دگو پیش خانوادش و تا اخر هفته برنمیگرده.. پس خوبه تنهاییم (لبخند شیطانی) از دید جیمین: رفتم پیش سویون و گفتم ^سویی کوک گفت با ماریا کار داره و ماریا نمیتونه بیاد اینجا اما من میمونم اینجا پیشت☺️ "او نه نمیشه من..... ^میدونم ممکنه معذب بشی اما من میمونم☺️ "مرسی که به نظرم احترام میزاری ^او خاهش میکنم کاری نکردم "چقدم که تو پرویی ^چیه خوشت نمیاد؟ "چرا خیلی خوبه ^خب من میرم خونه وسایلمو بیارم میخوای باهام بیای؟ "اره اگه مشکلی نداری بیام نمیتونم تو خونه بمونم ^نه مشکلی نیست اومد از رو تخت بلند شد خاست بره سمت در که یهو سرش گیج رفت و چشماشو بست اومد بیوفته زمین که یهو گرفتمش نزاشتم بیوفته
چشماشو باز کرد و یهو از خجالت قرمز شد منم کنترمو از دست دادم چشمامو بستمو افکارمو به زبون اوردم ^سویی..توبه اندازه یه الهه زیبا و پرستیدنی هستی. "اممم ممنونم سویی قرمز تر شده بود و هیچ حرکتی نمیکرد اخه شکه شده بودبلندش کردم و تا سمت ماشین هواسم بهش بود که نیوفته و سوارش کردمو رفتیم سمت خونه وسایلمو جمع کردم با کوک و ماریا خداحافظی کردیم اومدیم خونه سویی من به سویی گفتم تو اتاق نشیمن رو کاناپه میخوابم که دیدم یهو رنگش مثل گچ شد مشخص بود ترسیده گفتم ^خب اگه مشکلی نداری من میام تو اتاقت میخوابم "نه بیا تازه راحت تر میخوابم خب جامو پهن کردم من رو زمین خوابیدمو اون بالا گفت
ادامه نتیجه بچه ها پارت قبلی نمیدونم چرا تو نتیجه چیزی نبود الان حتماااا هست نترسید🤣🤣
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود💜
عالییییی
عالیییییییی
مرسییی