جیمین با نیشخند بهم گفت حالا میتونم انتقام بگیرم . دیدیم تهیونگ داره میره . ازش پرسیدم کجا میری ؟ گفت یکم سرم درد میکنه فک کنم تب کردم . با ترس تو دلم گفتم نکنه کار منه . اگه بمیره میندازن تقصیر من . رفتم جلو ....
یکی از دست هامو گذاشتم رو سر خودم و دیگری رو رو سر تهیونگ . نمیدونم ولی فک کنم بخاطر مریضی سرخ شد . بهش گفتم تب نداری ولی فک کنم سرما خوردی . باید بریم خونه تا تو بتونی استراحت کنی .سوار ماشینشون شدیم و به سمت خونشون حرکت کردیم . وقتی رسیدیم دم در خونشون برگشتم و به پشتم که پر از مکان های مختلف فقط برای اینا بود نگاه کردم . خدایی خیلی بزرگه ، اگه بیرون اینه خونشون چه شکلیه؟ فضولیم گل کرده بود . در باز شد . خونشون خیلی خفن بود . کف همه سرامیک های طلایی بود ، استخرشون اندازه دریاچه بود ، تنگ ماهی بزرگی داشتند و توی اون همه جور ماهیی بود . نامجون تا رسید خونه داد زد هیچ جا مثل خونهخود آدم نمیشه . نگاهش کردم و ازش پرسیدم تو نیومده بودی؟ سرش رو انداخت پایین و گفت چرا اومدم ولی شما نفهمیدین . بعد دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید....
خیلی محکم دستم رو گرفته بود . داد زدم ولم کن ولی ولم نکرد . من رو برد توی یک اتاق خیلی اتاقش کیوت بود . با خنده گفت اینم از اتاق شما تا فردا . در گوشم گفت به نفعته که تا فردا در اتاقت بمونی و در رو قفل کنی . ازش تشکر کردم و گفتم شیرینی دارین؟ با خنده گفت آره داریم ، مثل اینکه خیلی شیرینی دوس داری . با لبخند گفتم معلومه دوست دارم خیلی خوشمزست . نامجون برام کلی شیرینی آورده بود ازش تشکر کردم . و رفتم داخل و در اتاق رو قفل کردم و شروع کردم به خوردن . خیلی خورده بودم . خدارو شکر دستشویی تو اتاق داشتن ...
خیلی تشنم شده . نامجون بهم گفت بیرون نرم ولی الان خیلی تشنمه . من نمیخوام به خاطر این دلیل مسخره بمیرم . سریع میرم و میام . در رو باز کردم . به سرعت رفتم پایین و در یخچال رو باز کردم . آب رو برداشتم . تو یه شیشه طلا بود . اینا دیگه زیادی پول دارن . در رو که بستم جیمین مثل یک روح دست به سینه اونجا وایساده بود . جیغ کشیدم و آب رو با شیشه طلا انداختم زمین . زیر لب گفتم بدبخت شدم . شیشه طلا شکست . جیمین نیشخند زد و گفت این ۵۹۹ میلیارد پولش بود ، میتونی پولش رو بدی ؟ کف کردم . یعنی انقدر پول دارن؟ بهش گفتم نه متاسفانه . رفتم یک لیوان برداشتم و از شیر آب استفاده کردم . پشتم به جیمین بود . جیمین دستم رو از پشت گرفت و گفت کجا میری نه پولشو دادی نه جمعش کردی . یه لگد زدم به پاش و گفتم آنقدر زود پسر خاله نشو . نشستم و شیشه ها رو جمع کردم . یه شیشه رفت رو دستم . دستم داشت خون میومد ولی باز به جمع کردن ادامه دادم . تهیونگ اومده بود . وقتی دست خونیم رو دید اومد دستم رو گرفت و گفت همچین کار ساده ای رو هم نمیتونی انجام بدی؟ دستاش گرم بودن طوری که گریم گرفته بود شاید چون مریضه . به هر حال من رو بغل کرد و برد تو اتاقم و دستم رو برام باندپیچی کرد . داشتم خواب هفت پادشاه رو میدیدم که....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ته خط قرمز منه خیلی اینارو ب هم علاقه مند نکنیا:/
عالی
عالی فالوویی بفالوو:))