
آدرینتی کنم؟ البته دیگه مرینت نیست آلیس هست ولی داستان قراره خیلی جالبه تر بشه
((اول بالا رو بخون👆👆👆👆)) از زبان آدرین:وقتی پلیسا حمله کردن فقط من و چند نفر دیگه تونستیم فرار کنیم باید اون دختره رو پیدا کنم و انتقام خودم رو بگیرم ولی یک حس بدی داشتم انگار یک نفر میخواد بهم خیانت کنه ولی کی؟ (تازه کجا رو دیدی واست نقشه ها دارم😀) (یادم نمیاد اسم ناشناس گفته بودم یا نه ولی نمیگم علامت ناشناس👤) از زبان 👤:باید یک کاری بکنم که بهم اعتماد کنه نباید همه زحمات رو به حدر بدم/از زبان روژان(من یعنی نویسنده):ناشناس به آدرین گفت که من یک نقشه دارم که میتونیم به راحتی از اونا انتقام بگیریم ولی اول باید اونا رو پیدا کنیم میتونیم با این رد شون رو بگریم/از توی جیبش یک ربان در آوردم و گفت این مال دخترس میتونیم اینو بدیم به سگا تا ردش رو بگرین آدرین گفت:خوبه ولی فعلا همه برید خونه هاتون و چند روزی آفتابی نشید تا بهتون خبر بدم(❍ᴥ❍)
(چند ساعت قبل از زبان آلیس) خیلی ترسیده بودم که یک دفعه دیدم پلیسا ریختن تو بعد یک از تبهکار ها با میله زد تو سرم و بعد سرم گیج رفت و نفهمیدم چی شد(بیهوش شد😵) روژان:خوب آلیس بیهوش بود و پلیسا هم هرکی میومد دم دستش شون رو میزدند😂خلاصه یک وضعی بود حتی دوتا از پلیسا داشتن هم دیگر رو میزدند از همون پلیس خنگا که همیشه تو داستانا خرابکاری میکنن😂کاراگاه هم فقط نگاشون میکرد و اتفاقات اخیر رو مثل پازل کنار هم میزاشت تا بفهم همه اینا برای چیه دزد باهوشا هم از این فرصت استفاده کردن و زدن به چاک ولی دزد های احمق موندن و دستگیر شدن آمبولانسم اومد آلیس رو برد😐(حال کردی چطوری جو داستان رو عوض کردم😎)
پیام بازرگانی😂::::::ناظر جان لطفا منتشر کن بار صدمه که دارم این پارت رو مینویسم صبح یکبار نوشتم داداش... (خودتون یک چی بزارید) اومد دست زد از تست چی دراومد همش رفت از اول😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐از این به بعد پیام بازرگانی داریم😂😎
پیام بازرگانی😂::::::ناظر جان لطفا منتشر کن بار صدمه که دارم این پارت رو مینویسم صبح یکبار نوشتم داداش... (خودتون یک چی بزارید) اومد دست زد از تست چی دراومد همش رفت از اول😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐از این به بعد پیام بازرگانی داریم😂😎
(خوب اگه دوتا اسلاید تکراری گذاشتم ببخش بهم زنگ زدن تست چی بهم ریخت😐) از زبان آلیس:هوشیار شده بودم اما هنوز چشمام رو باز نکردم صدای بیب بیب میومد بلاخره چشمام رو باز کردم ظاهرش شبیه بیمارستان بود (خوب چون بیمارستانه میخواستی ظاهرش شبیه رستوران باشه؟ والا😐) بهم سرم زده بودن وای خدا چه اتفاقی افتاده بود؟ خوب بزار ببینم اسمم آلیس آگراست خوبه حداقل اسمم رو یادمه خوب آخرین چیزی که یادمه چیه؟ خوب یادمه که چندتا آدما ریختن تو اتاقم دیگه چیزی یادم نمیاد وای دارم دق میکنم یعنی چه اتفاقی افتاده؟ پدر کجاست؟ تو همین فکرا بودم که دستگیره در تکون خورد و یک نفر اومد تو انگار دکتر بود گفت بلاخره بهوش اومدی چند ساعتی که بیهوش هستی بهتره به خانوادت خبر بدم در رو بست و چند دقیقه بعد پدرم وارد اتاق شد چهره اش نگران بود اومد ازم پرسید چه اتفاقی افتاد من گفتم چیزی یادم نمیاد امیدوار بودم شما بهم بگید چه اتفاقی افتاده چند دقیقه بعد یک نفر با لباس شبیه پلیسا اومد و گفت آقای آگراست باید با دختر تون صحبت کنم....
(خوب نمد کجا بودیم) بعد از چند دقیقه یک نفر با لباس کاراگاهی اومد داخل اتاق فک کنم این همون کاراگاه هست که رییس پلیس گفت روژان:خوب کاراگاه خودش رو به آلیس معرفی کرد و گفت که اونجا چه اتفاقی افتاد و آلیس هم گفت که چیزی یادش نیست(بدبخت داره حقیقت رو میگه فک نکنید داره دروغ میگه😐) بعد کاراگاه که به آلیس مشکوک بود بردش بازجویی😐 بعد اونا تازه بعد چند ساعت فهمیدن که ممکن به خاطره ضربه ای که به سرش وارد شده اتفاقات اخیر رو فراموش کرده(تبهکاره با میله زده بود تو سرش*_*)
(بعد از ساعت ها) رییس پلیس:فک کنم واقعا چیزی یادش نمیاد(خسته نباشی دلاور واقعا خیلی زحمت کشیدی😐) از زبان آدرین:وقتی از بچه ها جدا شدم رفتم خونه به پدر و مادرم سلام کردم رفتم یک دوش گرفتم و رفتم روی پروژه ای که خانم بهم سپرده بود کار کردم بعد از چند ساعت که کارم تموم شد رفتم که بخوابم اما اینقدر ذهنم درگیر اتفاقات امروز بود که خوابم نمیبرد واسه همین تصمیم گرفتم برم توی پارک قدم بزنم هوا سرد و خنک بود یکم فکرم آزاد شد بعد نیم ساعت رفتم خونه روی تخت دراز کشیدم و به یک نقطه نگاه کردم تا خوابم برد
پایان❤🍓امیدوارم خوشتون اومده باشه ناظر جان لطفا منتشر کن الان بار صدم که دارم مینویسم😐به حر حل ممنون میشم منتشر کنی💖🍭
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی عزیزم
ممنون💖🍭
🦥🦋
❤🍓
میشه بپرسم چرا همیشه خدا جواب نظرات آجیمو میدی؟
منظورت چیه؟