
وقتی نصفه شب شد لوییس همراه هی از خونه بیرون رفتن. اونا از شهر بیرون زدن و به خونه ی خرابی رسیدن. اونجا تاریک و مه آلود بود و مدام صدای قار قار کلاغ میومد. هی: لوییس! لوییس پیاده میشه. هر دو شون شنل سیاه رنگی به تن کرده بودن و کلاهشون رو روی صورتشون کشیده بودن تا کسی اونارو نشناسه. به سمت خونه ی خراب حرکت کردن. اونا کاغذی رو زیر یکی از آجر ها گذاشتن و توی کالسکه منتظر نشستن.
بعد از مدت طولانی هی روبه لوییس گفت: نمیخوای بریم؟ لوییس که دست به سینه توی کالسکه نشسته بود با جدیت میگه: هنوز نه. هی: یک ساعته که_ لوییس: گفتم هنوز نه! هی سرش رو پایین میندازه و هوفی میکیشه. *نیم ساعت بعد* باز هم زمان نسبتا طولانی سپری میشه که لوییس صدایی میشنوه و از کالسکه پیاده میشه. وقتی پیاده میشه دود های سیاهی رو میبینه که اطراف خونه ی خراب پخش شده بودن. لوییس هیی که خوابش برده بود رو بیدار میکنه. هی: ها؟ چی؟ چیشده؟ لوییس: احمق جلوتو نگاه کن. هی: اها......نکنه خودشه؟ لوییس: منم همین فکرو میکنم. بعد از مدت کمی دود ها خیلی سریع تو یک چشم به هم زدن محو میشن و بلافاصله صدای زنگوله ای به گوششون میخوره. خیلی نمیگذره که صدای مردی به گوش میرسه: برای چی اومدید اینجا؟ لوییس: خودتی درسته؟ مرد: ما همدیگه رو میشناسیم؟ لوییس صداش رو کمی بالا میبره: مسخرم نکن! خودت بودی که گفتی اون کتاب رو بزارم توی کتابخونه.
مرد: اوه! اگر بخوام بهش فکر کنم میبینم که منم تو رو میشناسم...خب آقای میلبارتون از من چی میخوای؟ لوییس دندون قروچه میکنه و میگه: خودتو نشون بده. مرد: برای این اومدی؟ لوییس در جوابش سکوت میکنه که میگه: پس باید برم کلی کار دارم. هی: نه صبر کن! مرد: هوم؟ هی روبه لوییس میکنه: یلا یه چیزی بگو. مرد تند تند شروع میکنه به حرف زدن: ها؟!......فکر نمیکنم ازت خواسته باشه حرف بزنی! تو فقط یه خدمتکار یا دوست هستی که برای همراهی کردنش اومدی و حق نداری تو کار بزرگ ترا دخالت کنی. نکنه میخوای بمیری؟ بهتره پاتو از گلیمت دراز تر نکنی وگرنه میمیری.
از پیشونیه هی عرق سرد شروع به چکه کردن میکنه*: خ...خیلی ترسناکه....وقتی حرف میزنه هاله ی خیلی ترسناکی داره، هاله ای که تشنه به خون و از کشتن نمیترسه!!* لوییس جلو میره: به اون کاری نداشته باش. مرد: چی میخوای بگی؟ لوییس:.......چرا گفتی اون کتابو بزارم توی کتاب خونه؟ میدونستی اینجوری میشه درسته؟ تو کی هستی؟ چرا اون موقع گفتی فرد و رو باید به سرپرستی بگیرم؟؟؟دلیل این کارات چیه چی از جون اونا میخوای؟! مرد کمی مکث میکنه: فکر میکردم باهوش تر از این حرفا باشی اما اشتباه میکردم....نیازی نیست به آدمی مثل تو جواب پس بدم همینکه وظیفم رو انجام دادم کافیه، خداحافظ لوییس: صبر کنن!!! لوییس به سمت کالسکه میره و با مشت محکم روی اون ضربه میزنه: لعنت بهش! هی: بهتر نیست برگردیم خونه؟ لوییس با دو انگشت مشغول مالوندن چشماش میشه و سعی میکنه اروم باشه: بریم. هی*: خوبه به همینم راضیم که این منو نمیکشه* باهم سوار کالسکه میشن و به خونه برمیگردن...
مرسی از همراهیتون(´ε` ) 🌸
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
این مرد سیاه پوشه همون نبود ک برادر فرد رو کشت؟
میشه اینطور گفت:»