وقتی نصفه شب شد لوییس همراه هی از خونه بیرون رفتن.
اونا از شهر بیرون زدن و به خونه ی خرابی رسیدن.
اونجا تاریک و مه آلود بود و مدام صدای قار قار کلاغ میومد.
هی: لوییس!
لوییس پیاده میشه.
هر دو شون شنل سیاه رنگی به تن کرده بودن و کلاهشون رو روی صورتشون کشیده بودن تا کسی اونارو نشناسه.
به سمت خونه ی خراب حرکت کردن.
اونا کاغذی رو زیر یکی از آجر ها گذاشتن و توی کالسکه منتظر نشستن.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
این مرد سیاه پوشه همون نبود ک برادر فرد رو کشت؟
میشه اینطور گفت:»