اشک تو چشمام جمع شد با ناراحتی گفتم ببخشید نمیدونستم انقدر فقیرین . خندیدن ، نامجو اومد جلو و گفت نه بابا اینجا خرابه خونه ما هست . ما مثلا تو خونه جنگل داریم ساحل داریم و .... پرسیدم راه خروج هم دارین . ازم پرسید نمیای خونمون ؟ با جدیت گفتم نه ممنون کار دارم . خداحافظ . و حرکت کردم . از اونور یونگی داد زد راه خروج اینوریه . خجالت کشیدم برگشتم و گفتم خودم میدونم فقط داشتم دنبال یک چیزی میگشتم . و بعد دوباره در رفتم . رفتم و زیر یک درخت نشستم و فریاد زدم....
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
ممنون عشقمممممممممممممممم
عالی بود
عر من اینجا رمانم رو چیکار کنم ):
خوبه❤
میسی فدات
سلام صوعیتی ما گروه خواعران صغرا بجز عاخری عستیم😐
ما زیر نظر کمپانی گاومیش فعالیت میکنیم😐
اعضای ابله ما:
صغرا
اقدس
کوکب
شوکت
کبرا
شمسی
به فندوم ما احمق میگویند
توهم فالومون کن و احمق شو😐
بزودی تست دبیو مون منتشر میشح😐🍊
بد
شوخی کردم عالییییییییییییییییییییییییی
چه گشنگههه