هیچ وقت باورم نمیشد یه همچین روزی بیاد که من و گروهم آیدل های معروفی بشیم ، اخه همیشه تو گروه ها جنگ و دعوا داشتیم که این پارت رو کی بخونه. من کاملا امیدم رو از دست داده بودم. بچه ها هی تو گروه بی تی اس ، بی تی اس میکردند ، واقعا که ، اینا که اصلا جذاب نیستن . به هر حال من الان سر مصاحبه هستم . نوبت من شد . ازم پرسیدن چرا آیدل شدید ؟ بچه ها همه با ترس بهم نگاه میکردن و با صورت بهم میگفتن دلیل رو نگو . منم از سر شیطنت گفتم : ( همش به این دلیل بود که بچه ها بی .......) بچه ها با جیغ پریدن تا جلوی دهنم رو بگیرن منم یه جا خالی دادم . بیچاره گزارشگره ، زیر عضا له و لورده شد . همه ترسیده بودن میگفتن :( کات کات، وای پخش زنده بود چهکارکنیم؟) منم که اصلا عین خیالم نبود رفتم . کاترینا (رئیس گروه ) اومد جلو و یه س.ی.ل.ی بهم زد . _ چرا همچین غ.ل.ط.ی کردی ا.ت ؟ ممکن بود بدتر بشه ._مثلا اینکه بفهمن ما به خاطر بی تی ...... دوباره بهم س.ی.ل.ی زد و با جدیت گفت: (خ.ف.ه شو)
از اون طرف هینا (رپر) صدامون زد و گفت(بیاین ، داره شروع میشه) کاترینا بهم نگاه کرد و گفت (امشب از کلوچه و آبمیوه مخصوص خبری نیست) اشک تو چشمام جمع شده بود . ازش التماس کردم ، خواهش کردم قبول نکرد . من دلم شیرینی مخصوص و آبمیوه مخصوص هینا رو میخواد . منم قهر کردم و تا آخر مصاحبه هر بار جواب میدادم (قهههرم) و رومو از دوربین بر میگردوندم .
وقتی رسیدیم خونه (مطمعن باشید خونه نبوده ، قصر بوده) تا از ماشین پیاده شدم به سمت باغ حرکت کردم . یکم رو چمن دراز کشیدم و غر زدم . آنقدر غر زدم که خوابم برد . وقتی بیدار شدم رو تختم بودم . لابد دوباره میکا (ووکال) منو اورده بود . عروسک خرگوشی محبوبم رو بقل کردم و رفتم پایین . دیدم بچه ها پایین رو مبل نشستن دارن حرف میزنن . چشمام رو مالیدم و گفتم (گرسنمه) همه با تعجب سرخ شدن . دقیقتر نگاهشون کردم دیدم از شدت خنده قرمز شدن . برام مهم نبود . دستم رو جلو بردم و گفتم (کلوچه میخوام) همه با جدیت برگشتن کلارا (ووکال) برگشت و گفت _ ا.ت ،کارات رو انجام دادی؟_بعله په چی؟ _آهنگو تموم کردی؟ لباسا رو دوختی؟ رقص رو طراحی کردی؟ _ نع هرگز _دقیقا چرا؟ _چون پارچه نداریم . تازه انقدر ادا مامانا رو در نیار من هر کاری بخوام میکنم . _ تو اصلا میدونی ما همیشه مثل خانواده داریم نگهت میداریم چون تو خیلی بچه ای؟ وقتی دیدم با داد داره اینو میگه سرم رو انداختم پایین و بی احساس گفتم(میرم پارچه بگیرم ، ایندفعه خودتون اندازتونو بگیرین) . سرم رو پایین گرفتم و از در خونه بیرون رفتم . یه دفعه داد زدم بالاخره از اون زندان اومدم بیرون حالا برم شادی کنم . اول برم پارچه بگیرم . راننده شخصیم صدا زدم و با هم حرکت کردیم .
توی ترافیک مونده بودیم . به راننده گفتم (یونهو ، من پیاده میرم ، بعدا دوباره میبینمت . )با یونهو خداحافظی کردم و به سمت فروشگاه رفتم و پارچه خریدم . رفتم سوار ماشین بشم . در رو باز کردم که یک هو دیدم اعضای بی تی اس اونجا نشستن .اشتب اومده بودم.🤦♀️ قیافم جدی کردم ، سرمو خم کردم و گفتم (ببخشید) ناگهان یکی از اون پشت منو هل داد تو ماشین 😑......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عشقیییییییییی
ببخشید دیر خوندم
عرررر عالی بود
انقدر رمان خون هستما XD
عالی
عالی
فالویی بفالو
عالی بود پارت بعد پلیز
فالویی بک بده :]🥀
اولین لایک=))!!
فالویی بفالو