
فصل 2 وقتی سالو دوباره با بی تی اس تکرار کردم.. لطفا وقتی که خوندین نتایجم بخونید
(**نامجون**چهار سال قبل *ادامه*) بعد از چند دقیقه جلوی واحدی ایستاد و رمز درو زد نگاهی بهم انداخت و رفت... به بادیگاردام نگاه کردمو گفتم (: لطفا جلوی در منتظر بمونین....) وارد خونه شدم و نگاهی به اطراف انداختم... یک خونه کوچیک هشتاد متری که عکساشونو باهم به دیوار خونه زده بودن..... به سمت اتاق رفتم کلید به پشت در بود... کلیدو توی در چرخوندم و درو باز کردم ..... جونگکوک روی تخت دونفره وسط اتاق خواب خواب بود..... اشکام ناخوداگاه راهشونو باز کردن... هنوز که هنوزه باورم نشده بود حتی دیگه به چشمامم اعتماد نداشتم اونا خیلی مطمعن گفتن که جونگکوک و سوآه مردن اما اونا الان اینجا بود..... دستمو به پشت چشمام کشیدم و با پاهای لرزون جلو رفتم... روی تخت نشستم و اروم دستمو به موهاش کشیدم .... لبخند ریزی زدم و موهاشو از جلوی پیشونیش کنار دادم... پلکاش تکون خفیفی خورد و تو عالم خواب و بیداری دستمو گرفت تک خنده ای کردمو گفتم : هی پاشو جونگکوک...
چشاشو آروم باز کرد و گیج و گنگ بهم نگاه کرد :( تو ؟) پشت دستمو به چشمام کشیدم و با صدای لرزون گفتم : (من؟ منو یادت رفته پسره ی بی معرفت ؟) از جاش نیم خیز شد و با حیرت و ترس گفت : (نامجون... تو... تو چجوری منو پیدا کردی؟) بدون اینک جوابشو بدم با ی حرکت بغلش کردمو و اشکام شدت گرفت.... با تردید دستاشو دورم حلقه کرد .... (هی.. هیونگ...) بعد یک دقیقه ازش جدا شدمو صورتشو بین دستام گرفتم :( اینهمه مدت چرا بی خبر گذاشتیمون؟) سرشو پایین انداخت دستامو برداشتم که ادامه داد : (برا امنیت هممون ... نباید بر میگشتیم ... اینجوری بالاخره همه چیز تموم میشد ... تموم اون دردسرا ... اینجوری همه زنده میموندن ....) *سرمو تکون دادم و گفتم : (فعلا بلند شو ... نباید زیاد اینجا بمونیم ... بیا بریم پیش بقیه ....) *از جام بلند شدم و از تو کمدش چند تا لباس پوشیده و گشاد بیرون کشیدم و همراه با ی ماسک ... برگشتم سمتش که دیدم داره گریه میکنه( : چیشده جونگکوک ...) *(_ تو برگرد ... وانمود کن که منو ندیدی ... من نمیتونم بیام ... باید پیش سواه همینجا بمونم... نمیتونم بذارم جون همه به خطر بیوفته ... و همچنین نمیتونم اجازه بدم اون تنها بمونه ...) (*_ اما سواه رفته ...) با تردید و ناباوری نگاهم کرد ....(چ.. چی؟ کجا؟؟) با کلافگی دستمو به موهام کشیدمو نامه رو به سمتش گرفتم ...
بعد خوندن نامه با چشای پر اشک از جاش پرید : (باید برم پیداش کنم ... نمیتونم بذارم تنها بره...) از شونش گرفتم : (جونگکوک صبر کن..... اروم باش اینو بسپر به من ... نمیتونی الان بری ... ممکنه جونشو تو خطر بندازی ... اگه الان بری دنبالش ممکنه بیشتر تو خطر بیوفته میدونی که اونا همیشه یک قدم جلو تر از ما ان... برش میگردونم ..بهت قول میدم ... فقط بهم زمان بده...) دستشو جلوی چشاش گرفتو زد زیر گریه :× رفتم جلو و بغلش کردم :( برا یبارم ک شده بهم اعتماد کن.. اینجا دیگه امن نیست... باید باهام بیایی... تو اماده شو من وسایلتو جمع میکنم ...) سرشو تکون داد و ازم جدا شد.... * همراه با جونگکوک که کاملا صورتشو پوشونده بود و غیر قابل شناخت بود از خونه خارج شدیم و چمدونا رو به دست بادیگاردا دادم ... تموم بادیگاردا چپ چپ نگاهش میکردن ... لبخندی زدمو گفتم : (باید برگردیم کره تو راه باهاتون حرف میزنم...) (_چشم...)
تهیونگ با کلافگی گوشیشو پرت کرد رو میز و گفت : از فرودگاه ول کرده با نصف بادیگاردا رفته حتی یک زنگ نزده ... با ساعت مچیش نگاه کردو گفت : (الان ساعت شیش عصره... میفهمی شیش عصر و ما هنوز هیچ غلطی نکردیم... اومدیم بریم دیدن جونگکوک و سواه اما چی!!! اون فقط پی کارای خودشه ....) جیمین که دیگه داشت از تهیونگ میترسید فنجون قهوه رو بجای اینکه بده دستش گذاشت رو میز و گفت : (قطعا یک دلیلی داره برا اینکارش ... نامجونو که میشناسی نه ؟) (#_ جیمین از روسیه متنفرم متوجهی؟ اگه خودشو بندازه تو دردسر چی؟) (#_ چه دردسری تهیونگ نصف بادیگاردارو باخودش برده ... چه دردسری میخواد براش درست شه؟) تقه ای به در خورد .. جیمین از جاش بلند شد و به سمت در رفت درو باز کرد جیهوپ و جین و شوگا با دوتا پلاستیک غذا وارد اتاق شدن و متعجب نگاهی به اطراف انداختن : (هنوز نامجون برنگشته؟)
تهیونگ سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت :( نه .... صد بار باهاش تماس گرفتم ...) همون لحظه گوشی جین زنگ خورد جین دستشو بالا اورد و گفت :(× هی صبر کنین نامجونه...) #تهیونگ اروم گفت: (بذار رو بلند گو....) #جین تماسو وصل کردو رو بلندگو گذاشت : (الو نامجون کجایی؟) # نامجون با صدای گرفته ای گفت (: وسایلاتونو جمع کنین و برگردین فرودگاه .... برا دوساعت دیگه بلیط گرفتم ... برمیگردیم کره ....) تهیونگ که دیگه داشت دود از سرش بلند میشد گفت : (داری چه غلطی میکنی نامجون ... برگردیم کره! ؟ با کلی بدبختی اومدیم روسیه تا جونگکوکو ببینیم بر میگردیم کره؟ داری دقیقا چه غلطی میکنی نامجون؟.) (#_ تا حالا شده کاری بکنم که اشتباه باشه؟ بهم اعتماد کن... با بادیگاردا هماهنگ کردم ... همین الان برمیگردیم کره ... ) تماس قطع شد.... تهیونگ دستشو به سرش گرفتو داد زد :( لعنتی... لعنتی... نامجون لعنتی ... داری چه غلطی میکنی...) عصبی شده بود بعد تموم اون اتفاقا دیگه اون ادم سابق نبود .... جیمین رفت جلو دستشو روشونه ی تهیونگ گذاشت و اروم گفت : ( اروم باش حتما یک دلیلی واسه این کارش داره ...) #تهیونگ با چشمای پر اشک زل زد به جیمین و گفت : (میگی اروم باشم!؟) سرشو به علامت تایید تکون داد بغضشو قورت دادو گفت : (باشه اروم میشم ... فقط تا زمانی که دلایل نامجونو بشنوم... اگه قانع کننده نباشه... قطعا میکشمش...) عقب گرد کرد و به سمت اتاق رفت
(نامجون :) به فرودگاه که رسیدیم دوتا از بادیگاردا که قرار بود دنبال سواه بگردن ازمون جدا شدن و دوتا تا از بادیگاردارو برای جونگکوک گذاشتمو تنهایی وارد سالن فرودگاه شدم ... تا زمانی که سوآهو پیدا میکردیم نباید هیشکی متوجه برگشت جونگکوک میشد .... ما الان دستمون به هیچ جایی بند نبود و اگه یک درصد اونا متوجه ماجرا میشدن قطعا جون هممون به علاوه سوآه تو خطر میوفتاد ... وارد فرودگاه که شدیم بقیه رو دیدم ... تهیونگ با غضب بهم زل زده بود مطمعن بودم تا الان هزار بار نقشه قتلمو کشیده بود .. وقتی بهشون رسیدم جین متعجب گفت : (چرا تنهایی ؟ پس بقیه کجان!؟) منظورش بادیگاردا بود ... نگاهی به اطراف انداختم و به جونگکوک و دو تا بادیگاردی که همراهش بود نگاه کردم (: برا یک کاری باید مسکو بمونن ...) تهیونگ پوزخندی زد و گفت (:× انگار هنوزم قصد نداری بگی داری چیکار میکنی....) (**سوآه..*) از اتوبوس پیاده شدم و با دیدن عمو و برایت که جلوی اتوبوس منتظرم بودن با گریه به سمتشون دویدم..(به زودی یک رمان دیگه ام شروع میکنم حتما حمایت کنید میسی🤪)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جان جدت تند تند بنویس بزار
از انتشار پارت یکش یه سال میگذرهههه
و اینکه خوب مینویسی خیلی خوب مینویسی اول اینو تموم کن بعد شروع کن جون به لب میکنی ادمو ، حالا فشارم دوبرابر بشه.
خخخ وااای باشه
و اینکه من گیج شدم
چنبار خوندم از اول ماجرا ولی بازم نشد
برایت و سوآه مگه خواهر بردار نبودن؟
چجوری الان عاشق هم شدن؟
میشه یکم توضیح بدی؟
تو چند پارت قبل همون عموهه نسبت اصلی برایت و سواهو گفت که !
خب نسبتشون بهم چی بود؟
عررررررر اومددد
عالی بود مثه همیشه اگه میشه پارت بعد و زودتر بزار من خیلی دوستش دارم
درکل ممنون بابت همه چیز
کی مینویسی پارا بعدووو🥲🥲😔
فقط یه چیزی درباره رابطه سواه و برایت از فصل قبل فقط یادمه برایت فکر میکرد خواهرشه بعد سواه عاشقش بود بعد فهمیدن برایت اون یه سالو یادشه بعد برایت سواهو پس زد و اینا بعدش دیگه اینا چیشدن ؟
اره نگا ادامه فصل قبله دیگ مشخص میشه بعدش چی میشه و اینا تو پارتای بعد
اقا دیگه انقدر مارو جون به لب نکن بزار پارت بعدو باشه ؟؟ بخاطر مننن ... منن همه وجوده این داستانو دنبال میکنم🥲
سعی میکنم امشب بنویسم
مرسیی🤩💜🫂
بابا نامرد نمیگییی حالا درسته باشه قبول کم حمایت میشه ولی نمیگی خب حداقل ۱۰ نفرو یه جا دوماهه معطل گزاشتمممم...چرا انقدر دیر میزاری اخه پارت بعدم میره ۳ ماه دیگه حتما🥲🥲🥲
بابا اجییی کلا یه داستان درست حسابی که توی تستچی هست اونم تو نمیزاریش 🥲🥲🥲
ولییی عالیییی بودددد😭😭😭💜💜💜
باشه😭😭😭😭😭
پارتی بعدی 😁
ایشالا😁
مثل همیشههههههه عالیییییییی خیلی خوب بودددد پارت بعددوووووووو زود تر بزارررر 😁😁😁😁😁
بالاخرههههه خیلی هپیممم😄😁