
Name:*دختری از جنس جادو🧚🏻♀* part:*14* *Asal* آرمیتی گفت: - سام جوش نزن برای معامله اومدیم. خیلی رک میگم سارا رو بدین در عوض این بچه زنده میمونه. ی لحظه خشکم زد معنی این کار چیه یعنی به خاطر من حاضرن ی ادمو بکشن؟؟؟؟ برگشتم به بقیه نگا کنم اونام خشکشون زده بود گفتم: + منو میخواین چیکار؟ چرا دنبال منین؟ آرمیتی گفت: - ما لازمت داریم عزیزم ولی لازم نیس بدونی چرا حالا بهتره یکم با وجدانت مشورت کنی ببینی اجازه میده یکی همسن خودت ک بیگناهه بخاطر تو بمیره؟ + کسی باید با وجدانشون مشورت کنه شمایین. شمایین که دارین مردم بیگناهو میکشین. ارمیتی گفت: - اوه عزیزم متاسفانه وجدان ما با این مسئله موافقه اگه این بچه بمیره شمایین ک ناراحت میشین. بهش فک کن یکم . فک کن جلو چشات ی بچه بمیره و با اینکه تو میتونستی نجاتش بدی ندادی. وحشتناکه نه؟ به شدت عصبانی شده بودم از شدت عصبانیت و البته ترس داشتم میلرزیدم. برگشتم سمت سامو گفتم: + با جادو نمیتونین بزنینشون؟ - نه سارا خیلی زیادن + یعنی راهی وجود نداره ک نجاتش بدین؟ - فک نکنم + پس من خودمو تسلیم میکنم خواستم برم سمتشون ک لارا بازمو گرفت و نذاشت برم گفت: - سارا دیوونه شدی؟ اگه بری جادوتو ازت میگیرن بعدم...... + برام مهم نییس. یعنی دارین میگین جادوی من مهم تر از زندگی ی ادمه؟؟ ارتام گفت: - نه نه معلومه ک نه. ولی تو با این کار اونارو چند برابر قوی ترشون میکنی و اینطوری به جای ی نفر ممکنه هزاران ادم بی گناه بمیرن. با این حرف یکم دودل شدم ولی برای هنوز برای کمک به مردم وقت داشتیم ولی کسی ک همین الان داشت میمرد اون پسره بود. + اونا اگه منو بگیرن نمیکشنم ولی اونو الان میخوان بکشن. بازومو از دست لارا بیرون کشیدم و دوویدم سمتشون ولی قبل از این که کامل از محوطه خونه خارج بشم ایستادم و گفتم: + اول بذارین بره - نه تو اول بیا بیرون. بعدش ما میذاریم پسره بره خب اینا با پسره دشمنی ندارن ک بکشنش اگه من خودمو تسلیم کنم دیگه دلیلی برای کشتنش ندارن دیانا از پشت گفت: - سارا نروو ولی دیر شده بود رفتم سمتشون جلوشون وایستادمو و گفتم بذارین بره. آرمیتی گفت: + افرررین دختر خووب و بعد به یکی از سربازا اشاره کرد. سرباز اومد سمت من و با طناب منو بست. پسره رو ازادش کردن بدو رفت به سمت شهر و از دید خارج شد. ی لحظه به فکرم رسید شاید بتونم با جادو ی درگیری ایجاد کنم بعد اون وسط وارد محوطه خونه بشم جایی ک نمیتونن بیان داخل سعی کردم همونطوری ک اون سری انجامش دادم انجام بدم. چشامو بستم و سعی کردم ارمیتی و دانوشو ک حرف میزدن و همچنین دوتا سربازی ک جلوم وایستاده بودن نادیده بگیرم تمرکز کردم به کاری ک میخواستم انجام بدم فک کردم حدود دو دیقه گذشت چشامو باز کردم ولی جواااب نداده بود. دانوش طوری ک همههه بشنون گفت: - حرکت کنیننن.
دوباره هول هولکی چشامو بستم و سعی کردم تمرکز کنم زود باش زود باش داری فرصتو از دس میدییی چن دیقه بعد با صدای فریاد به خودم اومدم و چشامو باز کردم جواااااب داده بووود قلبم انقد تند تند میزد ک صداشو میشنیدم طناب باز شده بود و دوتا سرباز جلوم ب ی سمت پرت شده بودن فرصتو از دس ندادم تصمیم گرفتم دیواری دور خودم بکشم و برم سمت خونه البته اگه موفق میشدم دورم دیوار بکشم. شروع کردم به دویدن که چن تا سرباز جلومو گرفتن من برای جادو کردن هنوز اماده نبودم و باید دوساعت تمرکز میکردم پس مکث نکردم دوییدم سمتشون و با ی لگد قشنگ یکیشونو نقش زمین کردم. عجیب بود ولی وقت برا تعجب کردن نداشتم!! سعی کردن اون یکیارم بزنم ک دیدم ضربه ای بهشون خورد و همه شون افتادن زمین و بعد سام دیانا ارتام و لارا رو دیدم ک رو به روم ایستاده بودن خواستم برم سمتشون ک یکی از پشت با جادو پرتم کرد رو زمین. بعد ارمیتی و دانوش رو دیدم که از اسب پیدا شده بودن و بالا سرم وایستاده بودن. آرمیتی با لبخند گقت: - خدای من بالاخره از لونه تون خارج شدین دانوش منو از رو زمین بلند کرد و و قبل از اینکه بتونم کاری بکنم بیهوشم کرد. سام: سارا رو دیدم که بیهوش شد و دانوش گذاشتش رو اسب. داد زدم: + چیکاررش کرردی اگه اسیبی بهش برسونین خودم یکی یکی همتونو میکشم. آرمیتی گفت: - نگران نباش بیهوش شد فقط (و در ادامه خطاب به سربازا گفت) بگیرینشون. سربازا به سمت ما حمله کردن دیواری دورمون کشیدم و سعی کردم ی چن تا از سربازا رو از پا بندازم بقیه هم داشتن همین کارو میکردن همزمان همه مون باهم جلو رفتیم یکی از سربازا رسید به من ی مشت به صورتش زدم و به پشت سرش جایی ک میدونستم بیهوش میشه ضربه زدم و رفتم سراغ بقیه اکثرشونو همونجوری بیهوش کردم ضربه ای ضعیف ازپشت به دیانا چون از دیوار خارج شده بود خورد. :دویدیم سمتش ارتام گفت - با اینکه ضعیفن ولی تعدادشون خیلی زیاده نمیتونیم مقاومت کنیم بهتره برگردیم داخل. موافق کردم دیانا رو برداشتم و به لارا و ارتام گفتم دیوارو نگه دارن و خیلی راحت بدون اینکه اسیب دیگه ای به ما بخوره وارد خونه شدیم. آرمیتی لبخند زد و گفت: - فک کردین میتونین جلوی این همه ادم مقاومت کنین؟ و بعد حرکت کردن رفتیم داخل دیانا رو بردم گذاشتم رو تخت و زخمشو نگا کردم خیلی عمیق نبود ولی بیهوش شده بود با جادو حل میشد ولی انرژی زیادی میگرفت. دو تا دستامو گذاشتم رو زخم چشامو بستم و تمرکز کردم چن دیقه بعد دستامو برداشتم زخمش بسته شده بود ولی جاش مونده بود. لارا و ارتام وارد اتاق شدن . لارا با نگرانی گفت: - حالش خوبه؟ گفتم: + اره کاملا فقط باید منتظر بمونیم به هوش بیاد. رفتم لباسامو عوض کردم و بدون اینکه هیچ حرفی بزنم رفتم یکم استراحت کنم.
ممنون که داستان منو خوندید. اگه خوشتون اومد لایک کنید و کامنت بذارید.
ممنون که داستان منو خوندید. اگه خوشتون اومد لایک کنید و کامنت بذارید.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی عالی بوددد پارت بعدو زود بزار 🤩
خیلی قشنگ داستان مینویسی 😍
Tn 💟
عالی💜
ممنون💙
پارت بعدی لطفا💜
حتما...❤
😚😚😚