Name:*دختری از جنس جادو🧚🏻♀*
part:*13*
*Asal*
سام گفت:
- خب میدونستم اینو میپرسی
سرزمین ما جای خیلیی خوبی بود ملکه وشاه خیلی خوبی داشت و همه تو صلح زندگی میکردن تا اینکه متوجه شدن بچه دار نمیشن این براشون خیلی تلخ بود چون ی جانشین لازم داشتن اونا هرروز دعا میکردن و از خدا میخواستن ی بچه بهشون بده سال هاشون به دعا کردن میگذشت تا اینکه بالاخره ی روز دعاهاشون جواب داد و بچه دار شدن سال ها بعد از اون ی بچه دیگه به دنیا اوردن اما مرده به دنیا اومد. سال ها بعد ک شاهزاده بزرگ تر شد هیچ نشونی از داشتن جادو تو وجودش نبود اما اهمیت نمیدادن چون تا اون سن عادی بود ولی وقتی بزرگ و بزرگتر شد و موضوع به ی مشکل بزرگ تبدیل شد اونا هرکاری کردن تا مشکلشو حل کنن ولی نمیشد. سال ها بعد شاهزاد به کسایی جادو داشتن حسادت میکرد و بهشون اسیب میرسوند پدر و مادرش سعی کردن جلوی این اتفاقو بگیرن و بهش نشون بدن ی انسان بدون جادو هم میتونه قدرتمند باشه اما اون این حرفا تو سرش نمیرفت روز به روز حسادتش شدید تر میشد و اسیب های جدی تری به بقیه وارد میکرد و چون قانون برای همه یکی بود و شاه و ملکه ام اینو میدونستن بعد از تذکر هایی ک ب پسرشون دادن مجبور شدن بندازنش زندان وقتی ازاد شد دیگه به کسی اسیب نمیرسوند پدر و مادرش امیدوار شده بودن ک شاید اصلاح شده. سال ها بعد ملکه و شاه به خاطر مسمومیت غذایی که یعدا معلوم شد کار پسرشون بوده فوت کردن و طبق قانون پسرشون شاه شد تو اون دوران مردم ناپدید شدن نزدیکاشونو گزارش میکردن کم کم تعداد این ناپدید شدنا بیشتر شد همه سخت دنبال گمشده ها میگشتن تا اینکه یکی از گمشده ها برگشت به خونه و همه جا گفت کسی ک این کارارو میکنه شاهه اون ادمایی ک جادوی قدرتمندی دارن رو میگیره و به روش خیلییی دردناک و سخت که سال ها بود انجام این کار ممنوع شده بود جادوشونو ازشون میگیره و دردناک بودنش هم به مقدار جادویی که تو وجود هر شخص هست بستگی داره جادو هرچقدر بیشتر و قدرتمند تر باشه دردناک تره. اولش بخاطر تهمتی ک به شاه زد گرفتنش اما بعدها شاه خودش اعلام کرد ک واقعیت داره اون گفت "من خودم اینو اعتراف میکنم چون الان از همه شما قویترم و هیچ کدومتون نمیتونین جلوی منو بگیرین اوایل بخاطر اینکه کسی نفهمه چیکار دارم میکنم جادوگرای قدرتمندو میگرفتم جادوشونو ازشون میگرفتم و میکشتمشون اما چون الان همگی فهمیدین چه خبره لازم نیست کسی جونشو از دست بده" حسادت اون به قدری شدید شده بود که قسم خورد تا جادوی تک تک مردم این سرزمینو نگیره نمیمیره اون به ما و جادوگرایی ک طرف ما بودن پیشنهاد معامله داد. معامله اینجوری بود ک اگه ما طرف اون باشیم و تو این راه بهش کمک کنیم اونم جادوی مارو نمیگیره کسایی ک جونشونو دوست داشتن و به بقیه اهمیت نمیدادن قبول کردن و طی این اتفاق تعداد ما نصف شد ما اون موقع سعی میکردیم به کسایی هنوز جادو داشتن کمک کنیم ما سعی میکردیم پنهانشون کنیم اما اونا پیداشون میکردن. خونه ما به معنای واقعی کلمه عتیقه اس خیلییی خیلییی قدیمیه از این خونه با جادوی به شدت قدرتمندی محافظت میشه به خاطر همین اونا تاحالا دستشون به ما نرسیده این جادو طوری طراحی شده ک اجازه ورود به کسایی که دشمن ما هستن نمیده چه ما اون شخصو بشناسیم چه نشناسیم.
یکم مکث کرد و منم سوالایی ک تو ذهنم بود رو پرسیدم
+ خب چرا اونا رو تو این خونه پنهان نمیکردین؟
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
عالی عالی بود
ممنووون
عالیه داستانت💕
لطفا زودتر پارت بعدو بزار🖤
ممنووون حتمااا
عاشق داستانتم هر وقت وقت کردی ادامشو بزار 😻💝💖❤️💛💚💙💜♥️💘💗💓💞💕💌💟❣️💖 🙏🙏🙌
حتمااااااا مرسییییی
داستانت خیلی خوبه کیوتی
لایک کردم و
دنبال شدی لطفا دنبال کن (◍•ᴗ•◍) ❤
ممنون❤
( ˘ ³˘)❤
میشه داستان منم دنبال کنیم
میخوام داستانت رو بخونم
🥰