
پارت دوازدهم از فصل دوم میراکلس عشق پنهان🤩🤩🤩امیدوارم که خوشتون بیاد و اینکه لطفا نظر بدین.اونایی که فکر می کنن نظر اصلا مهم نیست و اهمیتی نمیدن در واقع نظر شما برای نویسنده این داستان خیلی مهمه و براش قوت قلب میشه🌹🌹🌹🌹🌹
چند دقیقه قبل از زبان مرینت:روی صندلی بسته شده بودم.اون کاهن عوضی و اون نوچه هاش منو اصلا باز نکردن.همینجوری من رو آوردن و پشت بوته گذاشتن.یهو دیدم فلورانس اومد تا ببینه من سالمم یا نه.اون گفت نگران نباش مرینت همه چیز درست میشه.نجاتت میدیم.و بعد رفت.یک چیزی برام عجیب بود.اونم این بود که اونا چجوری تونستن جعبه رو پیدا کنن یعنی اینقدر جاش تابلو بود.یهو دیدم که بوته کناریم یک صدایی میاد.بعد که نگاهش کردم دیدم که بوته داره تکون هم میخوره.خیلی ترسیدم و می خواستم جیغ بنفش بکشم که یهو دیدم که لایلا از پشت بوته ها با لباس لیدی باگ اومد بیرون و گفت من تصمیمم رو گرفتم.میخوام کمکت کنم.من گفتم ممنونم لایلا.لایلا از بوته رفت بیرون و رفت پشت اون سه کله پوک.
از زبان آدرین:دیدم اون یکی بود که معجزه گر کفشدوزک دستش بود و باهاش تبدیل شده بود و گفت اهم اهم هنوز تموم نشده.بعد کاهن گفت چی؟تو اینجا چیکار می کنی؟مگه نگفتم نیا اینجا و مراقب مقرمون و معجزه گر کفشدوزک باش.اون گفت متاسفم عزیزم اما من هدفم رو تغییر دادم و به لیدی باگ کمک می کنم.کاهن گفت تو مگه از اون متنفر نبودی؟اون گفت چرا بودم ولی الان بخشیدمش و دیگه نیستم.بعد به اونا حمله کرد.ما هم شروع کردیم به حمله.حریف های سر سختی بودن ولی چون ما تعدادمون بیشتر بود شکستشون دادیم و اونا رو با طناب به یک درخت بستیم.من به اون لیدی باگه گفتم هوی معجزه گر کفشدوزک دست تو چیکار می کنه؟بدش به من.
اون گفت به من نزدیک نشین وگرنه کاری می کنم که دوست ندارین بعد رفت توی بوته.از زبان مرینت:لایلا برگشت پیش من و گفت خوب کار منم تموم شد.بزار طنابت رو باز کنم.طنابم رو باز کرد ولی من تا خواستم بلند شم افتادم و لایلا من رو گرفت و گفت بشین.بیا اینم معجزه گرت.من معجزه گر رو گرفتم و تیکی اومد بیرون.من گفتم تیکی خیلی دلم برات تنگ شده بود.تیکی گفت منم همینطور مرینت.من گفتم لایلا حالا میای که پیش ما بمونی؟لایلا گفت نه مرینت یا لیدی باگ من اشتباهات زیادی داشتم و هنوز اصلاح نشدم.بهتره من کنارت نباشم.من گفتم این حرف ها چیه که میزنی.تو دوست منی.لایلا گفت نه میخوام تنها باشم اما اگه خواستی من رو ببینی به من زنگ بزن.من گفتم باشه.و لایلا رفت و از اونجا دور شد.
من از بوته رفتم بیرون و بچه ها رو دیدم و بهشون سلام کردم ولی یهو چشمام سیاهی رفت و بیهوش شدم.از زبان آدرین:یهو مرینت افتاد و بیهوش شد.من رفتم و بغلش کردم و گفتم حتما چیزی نخورده که بیهوش شده.بیاین بریم خونه.اونا هم گفتن باشه و به طرف خونه حرکت کردیم.وقتی رسیدیم تو خونه من مرینت رو بردم تو اتاق و گذاشتمش رو تخت و کنارش نشستم و پتو روی مرینت انداختم و دست مرینت رو گرفتم و با بغض گفتم مرینت بانوی من من رو ببخش.من رو ببخش که تنهات گذاشتم با اینکه بهت گفتم تنهات نمیزارم.من قولم رو شکستم.من لیاقتت رو ندارم.من پرنسس خوبی برای تو نیستم.و سرم رو گذاشتم روی تخت و گریه کردم که یهو گرمای دست هایی رو روی سرم حس کردم.سرم رو بالا آوردم و دیدم مرینت بهوش اومده.
مرینت گفت نه آدرین.تو اشتباه می کنی.تقصیر تو نبود که این اتفاقات افتاد.تقصیر هیچکس نبود.دیگه این حرف ها رو نزنیا.باشه؟من گفتم باشه.و دستش رو بوسیدم.بعد رفتم پایین و یک سینی غذا برداشتم و بردم تو اتاق مرینت.مرینت میخواست غذا رو بخوره که من گفتم نه نه نه بانوی من.من بهت غذا رو میرم.مرینت گفت ول کن آدرین بچه که نیستم.من گفتم مرینت دفعه بعدی رو حرف من حرف زدی نزدیا.مرینت گفت عه اینطوریه.مثل اینکه برج آزادی رو خیلی دوست داری.من گفتم چی؟نه من کی گفتم.من فقط میخواستم کمکت کنم همین.مرینت گفت کمک میتونی بکنی.بعد من غذا رو دادم بهش و حالش بهتر شد و رفتیم پایین و روی مبل نشستیم.
از زبان مرینت:امیلی گفت عزیزم مرینت حالت خوبه؟چه اتفاقاتی افتاد؟اون لیدی باگه کی بود؟من هم همه ماجرا ها رو براشون توضیح دادم.آدرین و گابریل دهنشون شده بود ده متر.آلفرد گفت چیه؟تعجب داره؟آدرین گفت معلومه که جای تعجب داره.لایلا به خون مرینت تشنه بود.مطمئنم دستش می رسید اون رو می کشت.بعد میاد و اون رو نجات میده.تازه از لیدی باگ که حسابس متنفره.من موندم چجوری این دوتا تنفر از یک نفر رو ول کرد.من گفتم حالا ولش یک مسئله خیلی مهم هست که ذهن من رو مشغول کرده.شما ها چجوری جعبه معجزه گر ها رو پیدا کردین؟همه شون گفتن ما رو دست کم گرفتی.یهو پلگ از اونور در اومد و گفت اینقدر غپی نیاین شانسی پیدا کردن.دست آلفرد اشتباهی خورد به آجر و حفره باز شد.منم گفتم پلگ ممنونم از صداقتت.
همه چپ چپ به پلگ نگاه می کردن.پلگ گفت خوب من برم پنیرام رو بخورم و رفت.من گفتم نگران نباشین.عقل جن هم نمیرسید که اونا اونجا باشن.آدرین گفت تو کی اون حفره رو ساختی؟من گفتم وقت گل نی.آدرین گفت دارم جدی میپرسم.من گفتم انگار دلت هوس برج آزادی کرده ها.آدرین گفت نه دستتون درد نکنه من جوابم رو گرفتم.من گفتم آفرین عزیزم داری یاد میگیری.گابریل گفت قضیه برج آزادی چیه؟من گفتم برای زمان هایی هست که بعضی ها دست از پا خطا می کنن.یهو دیدم گابریل لرزید.آدرین گفت چی شد پدر؟من گفتم فکر کنم من فهمیدم چی شد.امیلی جان بیا بعدا یکم با هم گفت و گو کنیم.امیلی گفت من که پایهام.
میان برنامه:دو دو دو دو دو ادامه برنامه:😂😂😂😂😂
از زبان مرینت:من و امیلی رفتیم به اتاق من تا درباره بلا هایی که سر گابریل بدبخت آورده حرف بزنیم.امیلی گفت یک روز که من داشتم تو پارک قدم میزدم اون موقع من و گابریل به هم ابراز علاقه کرده بودیم.دیدم که گابریل یک دختره دارن خمدیگه رو kiss میکنن .من که اعصابم خورد شده بود رفتم جلو و هرچی از دهنم در اومد به هر دوشون گفتم و رفتم تو یک کوچه.گابریل هم دنبال اومد و میگفت تو اشتباه میکنی.منم کنترلم رو از دست دادم.دستم رو شل کردم و با پشتدست زدم تو دهنش.یکبار هم من رو انداخت روی تخت و قلقلقلکم داد و من رو بوسید.من هم دوباره زدم تو دهنش.من گفتم عه چه جالب آدرین هم اینکار رو با من کرد و منم بردمش روی برج آزادی و آویزونش کردم تا صبح.امیلی گفت چه جالب ولی میدونی اون دوتا نه برای خودشون بلکه برای خوشگذرونی ما هم اونکار ها رو انجام میدادن پس بهش سخت نگیر.من گفتم باشه چشم.
بعد شب شد و با آدرین رفتیم تو اتاقمون تا بخوابیم.من گفتم آدرین بابت اون روز که آویزونت کردم ببخشید و اینکه هر وقت خواستی البته اونم با اجازه من میتونیاون کار رو انجامش بدین.آدرین گفت واقعا؟ممنون مرینت.من گفتم هوی من گفتم اول باید اجازه بگیری.آدرین گفت چشم بانوی من.بعد من دراز کشیدم و آدرین هم دراز کشید و بغلم کرد.منم سرم رو گذاشتم روی سینش و خوابیدم.................................................آنچه خواهید دید:چطوره به معلما بگیم که خصوصی بهمون درس بدن و اونم فشرده........آره اجازه هست.......انرژی گیره ها......کی قراره عروسی بگیریم.......پس باید کلی کار انجام بدیم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی عالی بود ایول🎸🤟🤟🤟