
خب همونطور که گفتم این پارت غمگینه ینی بنظر خودم پارت غمگینیه😅ناظر جون لطفا منتشر کن😘😘😘😘😘
آوادراکداورا...آدرین برگشت هانا رو زمین افتاده بود.آدرین:هانااا... آلیا:ورودمو خوش آمد نمیگی؟ آدرین:چیکارش کردی.آلیا:یجوری حرف میزنی انگار نفهمیدی.باخنده:اونو هم کشتم دیدی چقد راحت.آدرین:دیگه خ.فه شو دهنتو ببند... چرا انقد عو.ضی شدی... آدم کشتن مث آب خوردنه برات خجالت میکشم که تو خواهرمی.آلیا با پوسخند:منم افتخاری ندارم که تو برادرمی.آدرین:چطور روت میشه حرف بزنی چطور.تا کسی چیزی بگه دیوانه سازا حمله کردن.آلیا بی جون روی زمین افتاد.
❤❤❤ادامه اسلاید بعد
چند ساعت بعد بیمارستان هاگوارتز: دخترم دخترم آخه چرا... پروفسور دامبلدور چه اتفاقی افتاده.آدرین:چشامو باز کردم پدرم بالا سرم بود صدای پدر سارا و هانا رو شنیدم:هانا دخترم آخه چرا تو تو هنوز سنت کم بود... پدر سارا به سمت جک اومد:همش تقصیر دخترته همش تقصیر اون دختره عوضیته جک... جک:اون تو آزکابانه... آدرین:تقصیر منه اون جلوی طلسم من بود. پدر سارا:بخاطر تو؟بخاطر تو بود کعه دخترم اینجاس؟ینی اگه تو نبودی دختر من دخترم من دختر من زنده بود.بعد از این حرف فورا به سمت آدرین رفت همانطور که روی تخت بیمارستان بود کروات زرشکی و زرد او را کشیدو بالا برد تا توان داشت گلوی اورا می فشرد تا حدی که به سختی نفس میکشید.جک به سمت او آمد و او را به عقب کشید:کافیه داری جیکار میکین اینا تقصیر آلیاس اون بی تقصیره.آدرین با بغض:نه بابا تقصیر من بود اون خودشو انداخت جلوی من.جک:دیگه حرف نزن کافیه بیا بریم... دامبلدور اونارو به دفتر خودش فراخواند.
آدرین گلوشو ماساژ داد و بلند شد.به سمت تخت هانا رفت:شاید هیچ وقت عاشقت نبودم ولی همیشه مث یه دوست بی اندازه دوست داشتم تو مث خواهرم میموندی... خداحافظ تا ابد بهترین دوستم...💔 چند ساعت بعد: دامبلدور:آقای بل بهتره خداحافظی کنین قراره اونا رو ببرن.آدرین:نه خواهش میکنم فقط یه لحظه... اومدن تا بدن بی جون اونارو رو ببرن:خواهش میکنم فقط یه لحظه یه لحظه میخوام باهاش صحبت کنم.دامبلدور:مشکلی نیست فقط برای چن دیقه.آدرین:بله پروفسور.همه بیرون رفتند:آدرین دست سارا رو گرفت نقاشی رو از جیبش در آورد گذاشت توط دستای اون:اینو برای تو کشیدم.فقط میخواستم بگم تا آخرین لحظه زندگیت عاشقت بودم از این به بعدم هستم.دست اورا فشار داد و اشک ریخت.یه چیزی تو دستش تکون خورد:ت...ت...ت...تو...بی.بی..بیداری؟ سارا چشماشو باز کرد:پروفسور پروفسور اون حالش خوبه!
خلاصه هانا مرد.سارا با قدرت عشق بیدار شد.برایان با لونا ازدواج کرد اونا دوتا بچه دارن به اسم اریک و آریانا.آدرین با سارا ازدواج کرد و یه بچه داشت به اسم هانا.آلیا بیست سال بعد مرد.و این شد پایان شرارت ابدی😊😀قسمت پایانی😀
خب ناظر جون لطفا منتشر کن این قسمت آخره و اینکه یه داستان جدید داریم مطمئن باشیناون قضیه اش درمورد یکی از شخصیتای هری پاتره😀
چالش:حدس بزنین کیه😂
فعلااااا👋👋
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ووودددفففف داستانت بینظیرههه👍🏻👌🏻💚✨🐍
خیلی دوسش دارم💫🤍✨🐍
خیلی باحال بود👍🏻✨
دستت دردنکنه👍🏻💚💫🤍✨🐍
بی نقص💐
لطف دارییییییی😘😘😘😘😘😘
عالی بود
مرسسییییییییی😘😘😘😘😘
داستانت عالی بود😍
مرسیییی عزیزم😘😘😘😘
من دیشب با داستانت آشنا شدم امروز تموم شد تا 6 صبح داشتم میخوندم ولی دیگه قسمت آخر رو الان خوندم خیلی داستانت قشنگه بود من سرش گریه کردم خیلی قشنگه🥺😭
واقاا😍😍
مرسییییییی نظر لطفته عزیزمممم😍😘😍😘😍😘😍😘😍😘
خیلی قشنگ بود:>🐧🍜
مرسییی عزیزمممم😘😘😘😘