30 اسلاید امتیازی توسط: کوثر انتشار: 3 سال پیش 153 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خیلیییی ببخشید دیر شد من مسافرت بودم چندوقت نتونستم پارت بزارم😅💕
ارشام گفت : بهش بگو خاله یا خاله جون
رزا : باشهههه
رزا : خاله ژون
من : جانم عزیزم
رزا : شما چه نسبتی با دایی نیما داری ؟
من : عا شما مدرسه میری ؟
رزا : نه مهد میرم اما چه ربطی داشت ؟
رزیتا : عه دخترم
رزا : ببشید
من : شما داخل مهد همکلاسی داری درسته ؟
رزا : اره
من : خب من و دایی نیما هم همین طور
قبل اینکه ادامه بدم گفت
رزا : یعنی هم کلاسی هستین ؟
دایی که مدرسه نمیره
من : نه ما هم دانشگاهی هستیم
رزا : اها باشه
من : سوالی نداری دیگه ؟
رزا : نه میای بازی کنیم
تعجب کردم گفتم : بازی ؟
رزا : ارهههه با دایی نیما و دایی ارشام هیرسا هلنا جون تازه بقیه هنوز نیومدن ما همیشه بازی میکنیم
ارشام : حالا دایی جان میخوای ابروی ما رو نبر
رزا : عا مگه چی گفتم ؟
نیما : هیچی دایی جان
دایی ارشام شوخی میکنه
رزا : هوف نمیاین بازی ؟
نیما : نه نمیایم
معلوم بود داره اذیتش میکنه
رزا خودش لوس کرد مشغول قربون صدقه رفتن نیما شد
نیما : حالا چون دوست دارم باشه
همه بلند شدن تا بریم بازی کنیم
هلنا : چی بازی کنیم ؟
رزا : قایم موشککککککک
باشه ؟؟؟؟
همه با هم : ارهههههه
رفتیم تو حیاط قرار شد ارشام چشم بزاره
همه قایم شدیم
ارشام : یک و دو و سه قایم شدین نشدین اومدمممممم
چشماش برداشت به دور و بر نگا کرد
ارشام : هلنا دیدمت
و دوید تا بگیرش اما هلنا زودتر سک سک کرد
حواس ارشام پرت هیرسا شد که رزا هم سک سک کرد
همینطوری همه سک سک میکردن
فقط من و نیما موندیم که از شانس قشنگم ارشام منو دید افتاد دنبالم حالا من بدو ارشام بدو
نفس میزدم اما نتوستم سک سک کنم
بالاخره گیر ام اورد
ارشام : تسلیم شو
من : نههههه
ارشام : خودت خواستی و اومد طرفم خواستم فرار کنم که پام گیر کرد
خواستم فرار کنم که پام گیر کرد داشتم با زمین زیر پام که با سبزه پوشیده شده بود یکی میشدم
فکر کردم الان مثل این رمانا یکی میاد فرشته نجاتم میشه بغلم میکنه
اما زهی خیال باطل دیگه با زمین فاصله نداشتم که یکی دستم کشید
به صورتش نگاه کردم بی شباهت به هیرسا نبود اما زیادم شبیه اش نبود سریع دستم از دستش بیرون کشیدم
نیما با اخم گفت : سلام سروش
پسره که فهمیدم اسمش سروشه بدون اینکه نگاهش از من بگیره گفت : سلام نیما روشو ازم گرفت رو به ارشام گفت : این خانم خوشگل کیه ؟
اصلا از لحن صداش و همچنین نگاهش خوشم نیومد شاید ارشام هم به من گفته بود جیگر و شوخی کرده بود اما لحن شوخ و بی ریا ارشام کجا لحن این اقا سروش کجا
ارشام : معرفی میکنم رها خانم
رو به من گفت ایشونم پسرعمه من سروش هست
سروش : خوشبختم و لبخندی زد که دوست داشتم بزنم صورتش داغون کنم
من با اخم سر تکون دادم که گفت : درست نیست به فرشته نجاتت اخم کنی ها
یدفعه عصبی شدم گفتم : احیانا من ازت خواستم نجاتم بدی ؟
سروش : هع از این دخترا لجباز هستی که حرف حرف خودشه و البته خیلی هم پررو هستن عیب نداره شوهرت رامت میکنه و پوزخندی زد
هیرسا و هلنا میدونستن روی این چیزا حساس اینکه یکی بخواد رامم کنه کلا اینکه فکر کنن مردا سر تر از خانوما هستن
خواستم چیزی بگم اما قبل من نیما شروع کرد به حرف زدن
نیما : اولا که سروش درست حرف بزن دوما مجبور نیس با کسی ازدواج کنه که همچین اخلاقی داره
میره با کسی ازدواج میکنه که زن و مرد یکی بدونن نه مثل بعضی ها فرق بزاره 🙂
ارشام : نیما راست میگه سروش جان
هیرسا داشت با نگاهش میگفت اروم بشم اما مگه میشد
ارشام اروم به من گف : جیگر جون شما اروم این سروش یکم زیادیخودپسنده
من : هعی نمیشه اروم باشم
سعی کردم اروم باشم اما با پوزخند سروش صبرم تموم شد
من : نگاه کن اقای به ظاهر محترم اگه یکم به اطرافت نگاه کنی همه میدونن زن با مرد برابره
سروش : نچ بقیه عقل ندارن منم نداشه باشم !؟
من : اون که عقل نداره تویی نه ما تو زیاد به خودت مغرور شدی هه
دیگه صبر نداشتم اونجا بمونم رزیتا اونور ایستاده بود رزا بغلش بود خداروشکر دورتر بود و صدای بحث مارو نمیشنید به توجه به بقیه راهم به سمت تاب تو حیاط کج کردم پشت سرم صدای بچگانه و مظلوم رزا شنیدم
رزا : خاله ژونم قهل نکن 🥺
هعی دیگه ازشون دور شده بودم روی تاب نشستم مشغول تاب شدم دلم اهنگ میخواست خداروشکر همیشه هندزفری همراهم داشتم
هعی هندزفری به گوشی متصل کردم و اهنگ پلی کردم همینطوری اهنگ گوش میدادم و پاهام رو تکون میدادم که حس کردم کسی کنارم نشست انتظار داشتم نیما باشه اما چه انتظار بی جایی داشتم
ارشام : بهتری؟
خیلی بی حس گفتم : مگه قبلا بد بودم
ارشام : سروش بد حرف زد چرا با ما سرد میشی؟ تازه ما که طرف تو هستیم :)
من : ببخشید ارشام و به روش لبخندی زدم
ادامه دادم
من ناراحت میشم یکم سرد میشم البته بعضی اوقات شرمنده
ارشام به رو به رو نگاه کرد گفت : عیب نداره جیگر ولی بیا بریم داخل بقیه هم ناراحت شدن
من: رفتار پسر عمه ات که دیدی؟
من بهتر برگردم خونه از اول هم اشتباه کردم اومدم
ارشام : سروش از اول همینطوری نبود
کمی مکث کرد اهی کشید
تو هم لازم نکرده این موقع شب تنها بری
من : تنها نیستم با نیما یا هیرسا میرم
ارشام : نیما هه
بهش نگاه سوالی کردم که ادامه داد
ارشام : هعی عصبی شد ماشینش برداشت رفت
استرس تمام بدنم فرا گرفت اون حالش خوب نبود
کجا رفته بود ؟!
الان کجا بود ؟!
کِی میومد ؟!
حالش خوب بود ؟!
همه اینا توی یه لحظه به ذهنم هجوم اورد و نگرانی رو مثل خوره به جونم انداخت
ارشام : چاقو خوردنش شاید دردسر بشه اما نگران سرعتش نباش اول که دست فرمونش عالیه دوما کار همیشه هست عادیه
من : اما اتفاق یه بار میوفته مهم نیس طرف کار بلده یا نه
ارشام : مثل مامانا حرف نزن تا چند دقیقه دیگه اروم میشه میاد
بیا بریم داخل
اصلا اینکه میخواستم به خونه برگردم فراموش کردم به همراه ارشام به داخل رفتم
انگار مادر نیما هم نگران بود
اقا رامین یا به قول نیما رامین خان گفت : خانوم چرا انقدر نگرانی بار اولش که نیست
مادر نیما : این اخر منو سکته میده هعی خدا
اقا رامین : خدانکنه این چه حرفیه
رزیتا هم حرف پدرش تایید کرد
کمی نگذشته بود که گوشیم زنگ خورد
نگاهم که به گوشی افتاد رنگ از رخصارم پرید
من : جانم
نیما : ر..ها
حس کردم جون از تنم رفت دست و پام یخ بست چرا صداش لرز داشت؟!
من : بله نیما بگو
نیما : زخ...مم با..ز شده ...اهه
من : کجا...یییی
نیما : اروم ...کسی متو...جه نشه
سرم بلند کرد اروم حرف میزدم کسی متوجه نمشید اما رنگم پریده بود نگاه همه روی من بود
من : باشه بگو کجایی نیما سکته کردم
نیما تک خنده دردناکی کرد گفت: نترس... زنده میمو...نم تو... نگر..ان نباش
من : انتظار بی جا داری چطور نگران نباشم بگو کجایی
نیما : به کسی... نمیگی ..ها
من : پس چجوری بیامممم اخه
نیما : برو.. به ار...شام بگو دو...ستت حالش خ...وب نیست... ماشین... بهت بده
من : اونم داد
نیما : من ... دا...داشم میشناسم ... ببینه ... نگرانی بهت ماشینش...میده بهتم..که اعتماد داره...اههه
من : با..شه
نیما : فقط... سریع ...تر رها
من با بغض گفتم : با..شه
نیما : رها
من : جانم
نیما : بیای... اینجا بفه...مم گر..یه کردی من... میدونم ..تو..اهه
من : تو شرایط هم تهدید میکنی
نیما : ا اهههه اره
من : باشه باشه اروم دارم میام
نیما : بدو خداحافظ
من : خداحافظ
همه مشکوک نگاه میکردن به سمت ارشام رفتم که تعجب کرد
ارشام : چیزی شده جیگر؟
من : اره ...دوستم حالش بد شده ماشینت قرض میدی؟!
یکم ترس و دلهره چاشنی حرف ام کردم که باور کنه ولی مثل اینکه بازم شک داشت
ارشام : خب منم میام باهات
ای به خشکی شانس
من : نه نه اولا که زحمت میشه دوما گفت تنها باشم
مشکوک نگاه کرد گفت : مشکوک نیست گفته تنها بیای ؟!
من : نه دوست چندسال ام هست میشناسمش
ارشام : بازم یه زنگ بزن جلو من ببینم چی میگه
من : باشه
زنگ نازی زدم امیدوار بودم بفهمه نقش بازی کنه
بالاخره جواب داد
نازنین : سلاممممم خو..
من : نازی میگما من دارم میام خب سعی کن اروم باشی
ارشام هی اشاره میکرد صدا رو بزارم بلند گو
نازنین : من؟
من : اره دیگه و گذاشتم بلندگو امیدوارم بود فهمیده باشه
نازنین : نه اصلا حالم خوب نیست زودتر بیا بدووو ای درد دارم رها
هوف ایول نازی
من : باشه باشه اومدم خداحافظ
منتظر به ارشام نگاه کردم که ببینم قانع شده یا نه
ارشام : ........
منتظر به ارشام نگاه کردم که ببینم قانع شده یا نه
ارشام: باشه بعدش میای اینجا؟
من: اره اره میام
ارشام: مواظب خودت باش
و سوئیچ بهم داد
من: دستت درد نکنه ارشامی
ارشام: وظیفه است جیگر
سریع خداحافظی کردم رفتم بیرون تو حیاط دنبال ماشین ارشام گشتم و بالاخره پیداش کردم
خداکنه دیر نرسم بهش
نفهمیدم چجوری از خونه بیرون رفتم
چجوری با چه حالی خیابان هارو طی کردم
چقدر اشک ریختم و خودم لعنت کردم
کاش اصلا نمیومدم تا با کیارش درگیر نمیشدم
کاش . کاش . کاش
بالاخره به جسم نیمه جون نیما رسیدم
به شیشه ماشینش زدم با درد سرش رو از روی فرمون برداشت با دیدن صورت خیس از اشک من اخماش درهم کشید و بهم اشاره کرد سوار بشم
با سر گفتم نه که
در ماشین باز کرد
نیما: بیا بشین رها به اندازه کافی عصبی هستم
من: بلندشو من بشینم پشت فرمون تو راه بیمارستان حرف میزنیم
نیما خواست مخالفت کنه که با درد پهلوش پشیمون شد
نیما لباسش خونی شده بود دلم با دیدنش تو این وضعیت ریش شد هعی
تا نیما بیرون اومد یه صدایی از پشت سرم شنیدم که میخکوبم کرد
تا نیما بیرون اومد یه صدایی از پشت سرم شنیدم که میخکوبم کرد
آرشام : داداششششش
هردومون با تعجب برگشتیم سمت اش
آرشام : غریبه شدیم؟!
به جایی که به من بگی به رها میگی؟!
من : به من بگه مگه چیه ؟!
آرشام : چیزی نیست ولی بنظرت بین هم دانشگاهیش و برادرش باید کدوم انتخاب کنه ؟
داشت درست میگفت اما نمیدونم چرا انقدر از این حرف دلخور شدم
من : اها بله بله شما بدتون اومده از اینکه به من زنگ زده
سوئیچ ماشینش به سمت اش گرفتم
بغض گلوم گرفته بود
آرشام خشک اش زد
با اخلاق من اشنا نبود
اما نیما خوب میدونست چمه نمیتونستم حرفی بزنم وگرنه بغض ام میشکست
دست ام تکون دادم که یعنی ازم بگیرش
نیما با درد اسمم صدا کرد : رها
به سمت اش برگشتم منتظرش نگاهش کردم
نیما : میخوای بری؟
سرمو تکون دادم
نیما : نمیشه نری؟
من پربغض گفتم : چرا نرم؟ داداشت هست دیگه:)
آرشام : ببخشید منظور بدی نداشتم از نیما ناراحت شدم
من دیگه نزدیک بود بغض ام بشکنه
من : مهم نیست
آرشام لباش مثل ماهی بالا و پایین میشد انگار مونده بود چی بگه
نیما : رهایی بمون دیگه
من : .......
نیما : رها جان
من : .......
نیما : رهااااا
سرم انداخته بودم پایین داشتم اشک میرختم
آرشام : چرا انقدر ناز میکنی؟😐
هعی فکر میکرد دارم ناز میکنم نمیدونست سرم بلند نمیکنم که غرورم بشکنه :)
صدام معلوم بود دارم گریه میکنم ای لعنت به من که هرچی میشه سریع اشک ام در میاد
لج ام گرفته بود جواب بدم
سرم بلند کردم با بهت بهم نگاه کرد فکر نمیکرد در حال گریه کردن باشم
من : ناز نمیکنم اقا آرشام صداقت فقط نخواستم متوجه بشید دارم گریه میکنم :)
آرشام : من از کجا بفهمم داری اشک میریزی اینا عجبا
انگار هردومون لج کرده بودیم
نیما : تا پنج دقیقه دیگه تمومش کردید که هیچ تمومش نکردید من میرم مهمم نیست بمیرم یا زنده بمونم و نشست تو ماشین و در قفل کرد
آرشام : من اینو میشناسم بزنه به سرش بد میزنه یدفعه دیدی حرفش عملی کرد گذاشت رفت 😰
من : نیما نیما .......
من : نیما نیما
نیما فقط سر تکون داد ای خدا
آرشام : همش تقصیر تویه
من : منننن؟ تو شروع کردی عجبا
فکر کنم انقدر صدامون بلند بود نیما میشنید چون اخماش کشید توهم
آرشام : اصلا ببینم خود نیما چی میگه
من : اره دقیقا
ادامه دادم : نیما نیما پنجره باز کن و به شیشه ماشین زدم
شیشه پایین داد به معنی چیه سرش تکون داد
من : حرف کدومون درسته ؟!
نیما : کوتاه بیاید لطفا
آرشام : خب چرا جواب نمیدی؟!
مگه من چی گفتم؟!
روی حرفم با تو بود به رها چرا برمیخوره؟!
نیما : بسهههه
آرشام : این یعنی رها درست میگه؟!
نیما : من گفتم تقصیر تو هست مگه؟!
آرشام : بنظر اینجور میاد
نیما : بنظر اشتباه میاد خداحافظ
و با سرعت از جلومون رفت
ر..ف...تت؟؟ واییی
تن ام یخ کرد فکر کنم آرشام همین حال داشت خدایاااا این دیوونه است
آرشام اروم اسم نیما زمزمه کرد عقب رفت و تکیه اش به ماشینش داد
حرکات ام دست خودم نبود بی وقفه اشک میریختم به سمت آرشام رفت دستش به شدت کشیدم که سرش بلند کرد اونم حالش داغون بود
به زور نالیدم : پاشو باید بریم دنبالش 🥲
آرشام انگار به خودش اومده باشه تکیه اش از ماشین گرفت صداش از غم و نگرانی گرفته شده بود
آرشام : بهش که نمیرسیم بهتر هرکدوم یه قسمت شهر بگردیم
و یه آه عمیق کشید با دادن سوئیچ عقب گرد کرد و به سمت ماشینی که احتمالا برای رزیتا بود رفت و سوار شد منم سریع پریدم تو ماشین انقدر حواسم پرت نیما بود یادم رفت بپرسم کجا رو بگردم ای بابا منم گیج میزنما
شمارش هم نداشتم هوف
دیدم گوشیم زنگ میخوره شماره ناشناس حوصله کسی نداشتم ولی یه حسی میگفت جواب بده
یه چشم به گوشی بود یه چشمم به خیابون
که با بوق ماشین پشت سری حواسم بیشتر جمع رانندگی ام کردم
گوشی چند بار زنگ خورد و قطع شد
حتما کار مهمی داشت اما خیابون شلوغ بود نه میشد جواب داد نه میشد بزنم کنار تا باهاش حرف بزنم پوف
سریعاً باهاش تماس گرفتم به دو بوق نرسیده بود جواب داد
صدای گرفته ارشام به گوشم رسید
ارشام : الو رها؟!
من : سلام ارشام کجایی؟نیما رو پیدا کردی؟حالش خوبه؟رفتین بیمارستان
ارشام : دختر خوب یکی یکی بپرس
ادامه داد
نه پیداش نکردم من تو این قسمت شهر(.....)هستم تو کجایی؟
من : منم همون نزدیکا هستم
ارشام : خب ادرس دقیق بده بهم
من : بیا اینجا (.....)
ارشام : سریع میام همون جا بمون فقط
صدای بوق تو گوشم پیچید و این یعنی ارشام قطع کرده بود
اصلا حواسم به اطراف نبود فکر و ذهن ام پیش نیما بود هعی
با صدای بوق متوجه ارشام شدم از ماشین اومدم پایین ارشام به ماشین تکیه زده بود و عمیق تو فکر بود از چهره اش نگرانی میبارید
صداش کردم که به خودش اومد
ارشام : داشتم فکر میکردم نیما کجا میتونه باشه
من : خارج از شهر نرفته احیانا؟؟
از لحن ارام من عصبی شد و تشر زد
ارشام : تو اصلا عین خیالت هست؟
اگه مجبوری موندی میتونی بری ها
اروم گفتم : من همینجوری ام استرس ام بروز نمیدم اما فکر کنم رنگ پریده ام و دستا یخ ام این نگرانی و ترس نشون بده
لحن اروم من روی اون هم اثر کرد
ارشام : ببخشید نیما برای من خیلی مهمه برای همین بعضی وقتا تند میرم
من : ولش الان مهم پیدا کردن نیما هست
ادامه دادم
جایی نیست که اینطور مواقع بره ؟؟
ارشام : حتما هست اما چیزی راجبش نگفته
تو فکر بود که یدفعه بلند گفت : وای
ترسیده منتظر بودم ادامه بده
ارشام : یدفعه مچ اش گرفتم البته من که نه خودش خودش لو داد
من : خب اونجا کجا بود؟
ارشام : الان وقت توضیح نیست ماشین منو قفل کن با این ماشین میریم تو راه حرف میزنیم
سر تکون دادم ماشین قفل کردم سوئیچ دادم به ارشام سوار شدم
راه افتادیم و ارشام شروع به صحبت کرد
ارشام : بابابزرگم مریض بود بنده خدا اخرای عمرش بود گفت میخوام برم یجا که ارامش داشته باشم برای همین یه ویلا از خارج شهر گرفت نیما اون روزا بیشتر اوقات پیشش بود نیما هم خیلی شبیه اش بود چه از لحاظ از چهره چه از لحاظ رفتار و صد البته خیلی دوسش حتی بعد مرگ اش خیلی گوشه گیر شد مدام سرش تو درس بود خودش با درس خفه کرده بود برای خودش و حال خوشش وقت نمیزاشت
من : چقدر بد خدابیامرزه پدر بزرگت رو
ارشام ممنون
من : خب الان نیما کجا میتونه باشه !؟
یه بار اتفاقی فهمیدم مواقع که حالش بده میره ویلا بابابزرگم برای همین احتمال میدم اونجا باشه
من : خیلی تا اونجا فاصله است؟
ارشام : نه تقریبا رسیدیم
نگاه به جاده انداخت ساکت و غرق در تاریکی
اصلا چرا به ارشام اعتماد کردم و دارم باهاش میرم؟
اصلا از کجا معلوم ارشام مثل نیما قابل اطمینان باشه؟!
یه نگاه به صورت غرق در فکر و نگرانی ارشام انداختم نمیدونم چرا اما بهش اعتماد داشتم
کم کم یه ویلا از دور معلوم شد
ارشام : اونجاست
وقتی به نزدیکی ویلا رسیدیم متوجه ماشین نیما شدم پس پیداش کردیم خداروشکر کاش حالش هم خوب باشه
باهم از ماشین پیاده شدیم به سمت ماشین نیما رفتیم اما با نزدیک شدن بهش متوجه چیزی شدیم
ماشین خالی بود!!!
ماشین خالی بود!!!
ارشام : خدایا این بشر کجاست پس
من : شاید تو ویلا باشه!؟
ارشام : اره چرا به فکر خودم نرسید!؟
من : چون الان نگرانی و ذهنت مشغوله
ارشام با درموندگی اه کشید و سر تکون داد
ارشام : بیا بریم
همونطور که انتظار میرفت در ویلا باز بود
ارشام : پس تو خونه است
من : یعنی ممکنه کسی دیگه اینجا باشه؟؟
ارشام : نه چون فقط کلید ویلا رو نیما داره
پدر بزرگم قبل فوت اش اینجا رو به نیما داده
من : اها
وارد خونه شدیم
عجب ویلا بزرگی
قصر یا ویلا
من : حالا کجا میتونه باشه؟؟
ارشام : طبقه دوم اخر راهرو
من : از کجا میدونی؟
ارشام : حدس میزنم
همونطور که حرف میزدیم از پله ها بالا میرفتیم
من : چرا فکر میکنی باید اونجا باشه؟
ارشام : چون اخر راهرو یه عکس بزرگ از پدربزرگم و نیما هست اولین روزی که باهاش اومدیم ویلا با همه نوه هاش عکس گرفت زد به دیوار طبقه بالا ولی عکس اش با نیما رو یجور خاص دوست داشت و بزرگتر قاب گرفت کلا انگار نیما رو بیشتر دوست داشت و چقدر سروش سر این موضوع حرص میخورد مخصوصا وقتی اقا جون ویلا رو به نیما داد
عجب تا حالا به پدربزرگش نگفته بود اقا جون
ارشام تو فکر بود یه لبخند هم رو لبش معلوم بود یاد گذاشته افتاده
چرا پله ها تموم نمیشه؟؟
به بالا پله ها که رسیدیم اولین عکس رو دیدم عکس پدربزرگشون یا به قول ارشام اقا جون با یه دختر خوش اندام و بسیار خوشگل چقدر اشنا به نظر میرسید قبل اینکه بخوام سوالی بپرسم با داد ارشام به خودم اومدم و به سمت اش برگشتم
یه لحظه دنیا دور سرم چرخید و حس کردم زندگی ام به پایان رسید 🙃
نیما غرق خون جلو عکس خودش و پدربزرگ اش افتاده بود
با قدما لرزون به سمت نیما و ارشام رفتم نیما بی هوش بود من خودم از دیدن این صحنه داشتم از حال میرفتم ارشام هم دست کمی از من نداشت سعی کردم به خودم مسلط بشم و با کمک ارشام نیما رو زودتر به بیمارستان برسونیم ارشام همونطور که دست اش به دیوار بود به سمت نیما اومد با تمام توان ام سعی داشت خودم رو نگه دارم و کمک ارشام کنم بالاخره موفق شدیم و نیما رو به ماشین رسوندیم ارشام جلو نشست من هم کنار نیما عقب نشستم سر نیما روی پام بود چقدر ضعیف شده بود 🥲
تمام مدت بدون توجه به ارشام با موهای نیما بازی میکردم 😪
خب خب بچه ها میخوایم بریم تا این بار از زبون نیما بشنویم که چیشد
البته نه از اول رمان😁
از جایی که ارشام دنبال رها میکنه و دعواشون میشه !!
ارشام اینجا چیکار میکرد؟؟
میدونستم مطمئنن از دست ام خیلی ناراحت شده هوف
هربار که اتفاقی افتاد کنارم بوده ولی این بار یه حسی بهم میگفت به رها زنگ بزنم
ولی وقتی با چشای گریون دیدمش پشیمون شدم
ارشام ناراحت شده بود و مثل همیشه مراقب حرف زدن اش نبود
از اینور هم رها دلخور شده بود
هیچ کدوم اخلاق همو نمیشناختن!!😪
صداش کردم ولی فقط نگاهم کرد
هوف مثل اینکه تمومش نمیکنن عصبی بودم عصبی تر شدم
دیگه هیچی مهم نبود هه
یه هشدار کوچیک دادم تا شاید تموم کنن ولی انگار نه انگار ........
ولی هرچی من میگم بس کنید انگار نه انگار ارشام که بهش برخورده بود بیشتر روی اعصاب من راه میرفت
اخر طاقت ام تموم شد پام گذاشت روی گاز با سرعت از جلو چهره های مات شده شون گذشتم
خسته ام کردن الان واقعا انتظار دارن از بین شون یکی انتخاب کنم؟؟!!
تعجب ام از ارشامه میدونه از این کار بد ام میاد و اینجور میکنه هوف
نه میتونم ارشام ناراحت کنم نه میتونم رها رو برنجونم
اصلا چرا به اون زنگ زدم؟!
مگه اون چی کاره منه ؟؟
چرا نمیتونم ناراحت اش کنم؟!
چرا انقدر برام مهمه؟؟
هوف خسته شدم از این همه فکر خیال به سمت
تنها مکانی که آرامش روح ام بود راه افتادم
درد امونم بریده بود اما مهم نبود از بچگی به کله شقی معروف بودم :/
وارد خونه شدم و با درد از پله ها بالا رفتم با اتمام پله ها نگاهم گره خورد به یه جفت چشای عسلی
تصویر قاب شدش با صورت زیبا و چشای عسلیش خنجر روح ام بود
چرا اصلا اون عکس برنداشتم؟؟
باید سر فرصت اینکار بکنم
با درد به سمت انتها راهرو رفتم جلو عکس خودم و اقا جون نشستم و یه دل سیر به چهره اش نگاه کردم دل تنگ صداش بود
کاش اینجا بود!!
کاش مثل همیشه مرحم دردم میشد!!
چشام سیاهی میرفت کم کم متوجه نشدم چیشدد
تمام مدت بدون توجه به ارشام با موهای نیما بازی میکردم هعی لجباز یه دنده
چرا راه تموم نمیشه پس ؟؟
استرس تمام وجودم گرفته بود اگه چیزی اش بشه چی؟؟
دوباره تمام فکر های بد به ذهنم هجوم اوردم
بالاخره بعد دقیقه ها یا شاید ساعتی طاقت فرسا به بیمارستان رسیدیم
نفهمیدم چطور بستری اش کردن و ارشام چیکار کرد همه فکر و ذکرم نیما بود نیما!!
دوباره یه عمل کوتاه کرده بودن تا بخیه هاش که باز شده رو ببندن خداکنه اتفاق بدتری نیفتاده باشه
ارشام : رها؟
گیج به سمت اش برگشتم
من : بله؟
ارشام : یه ببخشید بهت بدهکارم و لبخندی زد ادامه داد منظور بدی نداشتم از نیما ناراحت شده بودم نیما خیلی برام مهمه
من : میدونم ببخشید من یکم زیادی حساسم نباید ادامه میدم فقط تقصیر تو نبود
ارشام لبخندی زد منم متقابلا لبخندی بهش زدم
در باز شد دکتر اومد همون دکتر خانوادگی شون بود اومد تا با ما صحبت کنه امیدوار بودم چیزی نشده باشه
دکتر اول رو به ارشام و بعد من سلام و احوال پرسی کرد
رو به من ادامه داد: مثل اینکه نتونستید از پس این پسره کله شق بربیاید
اینم وقت گیر آورده ها من الان از نگرانی پس میوفتم
مثل اینکه دکتر خودش متوجه حرف دل من و ارشام شده بود خنده ای کرد گفت: میدونم نگرانید ببخشید
گلوش صاف کرد و ادامه داد :
حالش زیاد بد نیست اما خب ....خوبم نیست
باید تا چند روز استراحت مطلق داشته باشن
ارشام: باید بيمارستان بمونه؟؟
دکتر : از شناختی که از برادر شما دارم فکر نکنم راضی بشه
ارشام دستی به پشت گردنش کشید گفت : خودتون که خوب میشناسیدش خونه هم باشه نمیزاره کسی ازش مراقبت بکنه
دکتر : ولی من انتظار داشتم نیما زودتر کارش به بيمارستان بکشه همچنین فکر میکردم با اصرار ها من به اینکه خودش پانسمانش عوض نکنه این کارو بکنه و الان وضع اش بدتر باشه
ارشام با اعتراض گفت : عه آقا دکتر دیگه اینجوری هم نیستا
دکتر با اثری از خنده سر تکون داد گفت : چرا خودتم میدونی همینجوری هستش ولی مثل اینکه یه نفر میتونه راضی اش کنه استراحت بکنه
ارشام: فرد خاصی مد نظرتون هست؟؟
دکتر : آره
ارشام :کی؟!
دکتر : حالا متوجه میشید
دکتر به سمت اتاق خودش رفت نفسی آسوده کشیدم خداروشکر حالش خوبه
نگاهی به ارشام که اونم مثل من آروم شده بود کردم
به سمت صندلی های بيمارستان رفت همینطوری که پوف میکشید روی صندلی نشست هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای گریه تو بيمارستان پیچید به سمت در ورودی نگاه کردم مامان نیما با حال بدی داشت به این سمت میومد رامین خان هم کنارش میومد سعی در آروم کردنش داشت بیشتر افراد مهمونی اومده بودن
ارشام هم بلند شد
مامان نیما : بچم کوش؟؟کجاست؟؟حالش خوبه؟؟دارن عمل اش میکن؟؟ خیلی حالش بده؟؟
آرشام : مادر من آروم یکی یکی
مامان نیما با بغض گفت : کجاست جیگر گوشم؟؟
آرشام خواست حرفی بزنه که یدفعه دست اش روی سینه اش گذاشت و آروم رو به من گفت : تو بهش بگو
تو صدم و ثانیه از جلو چشمام محو شد
مامان نیما رو به من گفت : چیزیش شده؟؟ اره؟؟
من : نه هیچی نیست فقط چون زیادی به خودش سخت گرفته یکم بیشتر طول میکشه تا خوب بشه همین
مامان نیما : چیزی شده بهم بگو لطفا
من : نه واقعا اینجوری نیست میتونید با دکترش حرف بزنید
رامین خان : دیدی خانمم چیزیش نیست نمیدونم این به کی رفته همه رو سکته میدم
رزیتا : به شما رفته دیگه یادتون نیست اون سری تصادفکردین چیشد؟؟
رامین خان : دیگه حالا لو نده منو دخترم و ادامه داد بیاین بیاین بریم ببینم این بچه حالش چطوره......
خب خب یه خبر عالی دارممممممم
اونم اینه که الان شما تمام پارت هایی که نوشته بودم دارین از این به بعد پارت های کوتاه ولی با فاصله کمتری دارید ولی باید بگم خیلی کوتاه میشه مثلا بعضی جاها تو همین پارت یه پارت کامل در قسمتی بود که من نوشتم حالا از شما یه سوال دارم
مثل قبل ادامه بدم یا به روشی که الان گفتم ؟؟😇💕
30 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
لواشککک چرا جوابم نمیدییییی ಠ﹏ಠ
عررر لواشکم کجایی ಥ‿ಥ
کوثر جان کی میزاری پارت بعدی؟
کوثر تیکت میکنم ها بزار دیگه🤷😠😤
پارتبعدیروبزارررر
عزیزم شما بزار کوتا بلند فرقی نمیکنه
شانسمن و. داری بعد چند هفته اومد دیدم تو داستان گذاشتی خدایا شکرت ✨🔥
داستانت عالیه✨🔥