12 اسلاید صحیح/غلط توسط: Alireza1 انتشار: 3 سال پیش 286 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
این شما و این قسمت ۳۰ ❤️ فراموش نکنید من طنز مینویسم ❤️ تأکید میکنم اگه جدید هستین اول قسمت های قبلی رو بخونید ❤️ پیشاپیش سال جدید رو تبریک میگم 🎉❤️مثل همیشه، نظر بدین ثواب داره ❤️
ادامهی قسمت قبلی👈🏻 از دید دخترکفشدوزکی 👈🏻 بعد از اینکه استاد سو-هان رفت ، گربه سیاه گفت : اما واقعاً استاد اینو خوب اومد که آشپزی بلد نیستی😂. گفتم : این حرف تورو کسی باید بگه که براش فرقی نمیکنه من آشپزی میکنم یا نه😈. گربه از ترس نفسش بند اومد😨. گفتم : چی شد دیگه بلبل زبونی نمیکنی😏. گربه به خودش اومد و گفت : اِی زیبا رو ، اِی سرآشپز بزرگ👩🏻🍳، اِی کسی که اَدویهجات به دستورِ تو پرواز میکنند😅... گفتم : هاااا چی شد😁 پشیمون شدی😆!؟ گفت : مگه میشه تورو داشت و پشیمون شد عزیزم😄. گفتم : آفرین حالا شدی بچهی خوب☝🏻. گفت : میگما الان نه و نیم صبحه تا یازده شب چیکار کنیم🤔؟ گفتم : خب بقیهی مردم چیکار میکنن ما هم همون کارو میکنیم😌. گفت خب بقیهی مردم که مثل ما گردشگر و از همه مهمتر اَبَرقهرمان نیستن🙃. گفتم : خب اینم حرفیه🤔.... ، آها فهمیدم اصلاً مگه ما نَیومدیم ماه عسل 🌙🍯 میتونیم بریم بگردیم😊 و در ضمن اگه برای آلیا عکس نفرستم و سوغاتی نخرم پوستمو میکَنه😅. گربه گفت : اوه اوه اوه❗ این بَده😏. گفتم : اول بریم بالا🙂. گفت: کدوم بالا🤨؟ اشاره کردم و گفتم : بالای برج میلاد👆🏻. گربه گفت: فکر خوبی به نظر فکر خوبی میاد😸. گفتم : پس بریم 🙃. گربه گفت : با همین سر و وضع اَبَر قهرمانی🙀!؟ گفتم : سخت نگیر چیزی نمیشه😉....
از دید گربهی سیاه 👈🏻 زیاد طول نکشید که رسیدیم به برج میلاد، همونطور که حدس میزدم از نزدیک بزرگتر به نظر میاد. گفتم : بانوی من فکر نکنم بخوای مثل مردم عادی بری داخل مگه نه😸؟ گفت: آفرین به هوشت😁👍🏻 نگا کن کم کم فکرهامون داره شبیه همدیگه میشه😍 ، اون میله رو عمودی نگهدار تا بریم بالا 🆙. گفتم : بیا اینم از بالا بر 😁. کفشدوزک میله رو چسبید ⚕️. منم گفتم : آماده ، ۳ ، ۲ ، ۱ ، بزن بریم ⏫. خیلی سریع رسیدیم به میلهی بالایی برج میلاد . کفشدوزک گفت : هوووووو چه بادی میاد 🌬️💨😆. گفتم : مواظب باش لیز نخوری❤️. کفشدوزک زیر چشمی بهم نگاه کرد و یه لبخند ملایم زد 😌 بعد خودش رو به غش زد . من سریع گرفتمش و گفتم : یهو چی شد 🙂؟ چرا آب شدی 🙃؟ گفت : اینجا فشار هوا کمه 😌 هنوز عادت نکردم☺️ . از طرز نگاهش فهمیدم که داره لاف میزنه ، از عمد این کارو کرد تا توی این حالت قرار بگیریم 💞. گفتم : خب مرینت دوپنچنگآگراست بگو حرکت بعدیت چیه ಡ ͜ ʖ ಡ . گفت : میدونی فقط دو نفر هستن که گول منو نمیخورن ، نفر اول تویی💘 ، میدونی دومی کیه ؟ گفتم : نه خودت بگو😏. گفت : نفر دوم گربهسیاهه ، که اون هم خودتی💗 . گفتم : بهت افتخار میکنم که همچین شوهر خوبی داری😂 . کفشدوزک یه قیافهی شیطانی گرفت و گفت : مثل اینکه از جونت سیر شدی که صحنه رمانتیک رو خراب میکنی😡😈. اینو که گفت ته دلم خالی شد😰 فهمیدم که باید گندکاری رو جمع کنم ، گفتم : این فقط یه چشمه از استعدادهامه 😄 . کفشدوزک گفت : چـــــــــی🤬😤!!!!؟ گفتم : نه نه نه اشتباه شد منظورم این نبود😱🙌🏻. یهو تلفن کفشدوزکی زنگ خورد 📲 کفشدوزک جواب داد و گفت : الو سلام بفرمایید . یهو آلیا داد زد و گفت : هیچ معلوم هست چیکار میکنی 🔊🔊🔊🤬. کفشدوزک تلفن رو از گوشش دور کرد😵 و گفت : مگه چی شده😬. آلیا گفت : مگه نگفتم هرجا میری برام عکس بفرست 😤. کفشدوزک گفت : اتفاقاً همین الان داشتم برات عکس میگرفتم 😅 . من گفتم : آلیا این داره الکی میگه اصلاً عکسی در کار نیست😆. آلیا گفت : مرینت 🔊 اگه دستم بهت برسه کاری میکنم که گنجشکها به حالِت غارغار کنن😠 . بعد تلفن رو قطع کرد📴 . کفشدوزک بهم گفت : بیا نزدیک 😶. گفتم : نمیام😳. گفت : بیا😈. گفتم : نمیام😨. گفت : پس من میام😈. گفتم : تو نیا 🙀. کفشدوزک اومد جلو و خودش رو بهم چسبوند ، گفت : بخند 😐. منم خندیدم😅. گفت : به دوربین نگا کن🤳🏻 . 📸 یه عکس گرفت و فرستاد برای آلیا.
خلاصه شب شد ساعت ۱۱🌃👈🏻 بعد از یه عالمه کوهنوردی بالاخره رسیدیم به بالای کوه دماوند🏔️ جایی که با استاد سو-هان قرار داشتیم . استاد با یک پا روی چوبدستی خودش ایستاده بود و چایی سبز میخورد🍵 . بعد از اینکه نزدیک شدیم گفت : همیشه یادتون باشه سوار بر باد حرکت کنید🍃 بادی که در دل خودش خبر از بارون میاره⛈️. گفتم : سلام عرض شد استاد 👋🏻. کفشدوزک گفت : منظور استاد این بود که خیلی سر و صدا میکنیم ؛ اوه راستی سلام استاد👋🏻. استاد اومد طرف ما و گفت : صداتون از پایین کوه میومد 😑 برام روشن شد که واقعاً هیچی بلد نیستین 😐 فقط تجربه دارین😶. گفتم : استاد میشه زودتر آموزش رو شروع کنیم😸؟ استاد گفت : باشه ؛ با فاصلهی دو متری از همدیگه، رو به شهر بایستید🏙️. ما هم همین کار رو کردیم 👫. استاد گفت: درستش اینه که از آسون به سخت بهتون درس بدم 😑 اما چون شما تازهکار نیستین من به هم ریخته بهتون آموزش میدم😶. گفتم : این قراره درد داشته باشه😅! استاد گفت : دوست داری درد داشته باشه😈!؟ گفتم : جاااااان😰!؟ استاد گفت : نگران نباشید تمرینها اکثراً فکری و هستن البته چند تا استقامتی هم هست که میذاریم برای آخر 😐. کفشدوزک گفت : اول با چی شروع میکنیم🙂؟ استاد گفت : خب بذار ببینم کفشدوزک🤔 اول به تو یادم چطور آشپزی کنی😂. کفشدوزک گفت : استاد شما هم😣!؟؟ من گفتم : استاد لطفاً همسر منو مسخره نکنید😾. کفشدوزک برگشت و بهم نگا کرد😘. همینجوری به صورتش نگاه میکردم 👀، دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم سَرَم رو چرخوندم تا نبینه که دارم زور میزنم از خنده نَمیرم😆.
استاد گفت : خب شوخی بسه 😐، اول از همه یاد میگیرید که چطور کوامیهاتون رو به انسان تبدیل کنید😶. من و کفشدوزک گفتیم : چـیییییی 😲🤯!!!!؟!؟ مگه میشه😮؟ استاد گفت : اینجا فقط من سوال میپرسم😐. گفتم : منم پس بدون حضور وکیلم صحبت نمیکنم 😂. استاد حرف منو نادیده گرفت و گفت : به حالت عادی برگردین😶. کفشدوزک گفت : تیکی 🐞خالها خاموش🐞. منم گفتم : پلگ 🐾پنجهها داخل🐾، هووووو چقدر سرده❄️🥶. مرینت گفت : استاد شما بازم چایی سبز دارین 😬؟ استاد توجهی نکرد و گفت : مرینت چون تو نگهبان هستی نه تنها کوامی خودت بلکه باید بتونی همهی کوامیها رو تبدیل به انسان کنی😶👤. مرینت گفت : این برای شروع زیاد نیست 😓!؟ استاد جعبهی معجزهگرها رو باز کرد و معجزهگر روباه🦊، لاکپشت🐢، پروانه🦋، زنبور🐝 و طاووس رو برداشت ؛ به ترتیب تریکس🦊، وِیز🐢، نورو🦋، پالن🐝 و دوزو🐦 با خوشحالی از جعبه بیرون اومدن. گفتم : اوه اوه اوه چه شود😁! استاد گفت : خوب گوش کنید 😶 برای اینکه بتونید کوامی یا همون *همراهتون* رو تبدیل به انسان کنید باید قوهی تخیّل قدرتمندی داشته باشید😐 باید تصویری از خودتون رو داخل کوامی ببینید 😑 یا بهتره بگم خودتون رو تصور کنید که کوامی داخل اونه، اینجوری بهتره😶. گفتم : این که کاری نداره خیلی آسونه😏. استاد گفت: اولین داوطلب کیه😶؟ گفتم : نمیخواد اِصرار کنید خودم انجام میدم🙃. استاد گفت : نه اَبله، من با کوامیها بودم😐.
دوزو گفت : استاد لطفاً منو اول تبدیل کنید😄. استاد معجزهگر طاووس رو داد به مرینت و گفت : مرینت معجزهگر رو بپوش و بعد از اینکه تصور کردی این جمله رو بگو « دوزو تغییر شکل انسانی » 😐. مرینت محکم ایستاد ، نفس عمیق کشید و تمرکز کرد😑.... با دست به دوزو اشاره کرد و گفت : دوزو 🐦تغییر شکل انسانی🐦 ؛ 💫🌟💢. من از دیدن دوزو دهنم باز مونده بود 😲😳😍، مرینت رو تکون دادم و گفتم : مرینت مرینت مرینت بگو که دارم خواب میبینم😀🤩. مرینت گفت : چیه😅؟ چرا اینقدر ذوق کردی🤨 تا حالا آدم ندیدی🙄. دوزو گفت : وای یه حس عجیبی دارم😧 احساس ضعف میکنم😞 نمیتونم سر پا وایسم😖. قبل اینکه دوزو زمین بخوره گرفتمش. گفت : ممنونم آقای آگراست🤗. گفتم : راحت باش میتونی منو آدرین صدا کنی😉. گفت : مرسی آدرین جون😘. استاد گفت : حتماً دوزو گشنهست، باید غذا بخوره 😶 بیا برات یه چیزایی دارم 🍘. گفتم : استاد چه غذایی برای کوامیها بهتره🙂؟ استاد گفت : یه چیز خوبی هست که بهش میگن ساقهطلایی😐. دوزو رو گذاشتم کنار استاد و برگشتم سمت مرینت، دیدم از شدت عصبانیت داره میخنده 😈💢. گفت : پس چرا به کوامیها بیتوجه شدی💢 خب اونو نوازش میکردی بوس میکردی💢😤. خواستم توضیح بدم😅 که استاد گفت : آدرین نوبت توعه😑. گفتم : چشم استاد، پلگ بزن بریم .
از دید مرینت👈🏻 آدرین یه نفس عمیق کشید😑. گفت : پلگ 🐾تغییر شکل انسانی🐾 ؛ 💫🌟💢🧀. پلگ یه خمیازه کشید و گفت : من چیزی حس نمیکنم مطمئنی اتفاقی افتاد😪؟ آدرین گفت : بخاطر اینه که هنوز چشمات رو بستی 🤦🏼♂️. پلگ گفت : اوه حق با توعه😅، 👁️ وااای من که زیاد تغییر نکردم 😊. آدرین گفت : لامصب تو ۱۸۰ درجه تغییر کردی😂. گفتم : پلگ آدم بودن بهت میاد، بامزه شدی 😌. بعد هم من تیکی، نورو، وِیز، پالن و تریکس رو به انسان تبدیل کردم🐞🦋🐢🐝🦊 👤. آدرین گفت : شوخی شوخی یه لشکر شدیم😁 جون میده بریم کتک کاری😂.
استاد گفت : زیادی بهتون خوش نگذره دیگه😐؛ مرحله بعدی اینه لباس مخصوصتون رو با سلیقهی خودتون تغییر بدین😶. آدرین گفت : استاد ما که با همین لباسها راضی هستیم😅. استاد گفت : این تغییر فقط ظاهری نیست بلکه ممکنه پیشرفت هم حاصل بشه😑. گفتم : استاد میشه یه مثال بزنید🙂؟ استاد گفت : نه نمیشه😑. گفتم : خیلی ممنون😶. آدرین گفت : برای این باید چیکار کنیم😃؟ استاد گفت : تغییر لباس بستگی به خُلق و خوی و احساسات شما داره😶. گفتم : یعنی اگه اخلاقمون رو عوض کنیم لباس هم عوض میشه🤔. استاد گفت : بله درسته😑 و اینو بگم که انتخاب هدف روی اَمر خیلی تأثیر داره😶؛ مثلاً مرینت تو امروز صبح که تبدیل شدی پوششت با حجاب بود🧕🏻، بخاطر قانون کشور نیست بلکه بخاطر اینه که تو در ناخداگاه خودت میخواستی پوششت اینجوری باشه😐. گفتم : عااااااا 😲 چه خفن😮!! آدرین گفت : پس بخاطر اینه که در گذشتهها لباس دخترکفشدوزکی و گربهی سیاه فرق میکرده🙃.
استاد گفت : خب برای امشب کافیه😑. آدرین گفت : جلسهی بعدی فرداست استاد😄؟ استاد گفت : جلسهی بعدی بالای برج کج پیزا برگزار میشه😶. گفتم : اون که توی ایتالیاست 😰. استاد گفت : پس فعلاً خداحافظ🤚🏻. گفتم : استاد کجا کجا 😱؟ هنوز نگفتید چطور اینا رو دوباره به کوامی تبدیل کنیم👇🏻😬! استاد با معجزهگر اسب تبدیل شد🐎 و گفت : کاری نداره، همین کاری رو که کردی برعکسش رو انجام بده😶👋🏻. استاد یه درچه باز کرد و تِلِپورت شد . گفتم : حالا نمیشد ما رو هم با خودش بِبَره😕؟ تیکی گفت : ناراحت نباش در ضمن شما که بیخودی نیومدین اینجا، مثلاً اومدین ماه عسل 🙂. آدرین گفت : حق با تیکیـه 😃 پس همین الان برمیگردیم هتل، من خوابم میاد😐. گفتم : هاااااه 😴 باهات موافقم👍🏻؛ تیکی 🐞 نورو 🦋 دوزو 🐦 وِیز 🐢 تریکس 🦊 لغوِ تبدیل 💫. آدرین هم گفت : پلگ 🐾لغوِ تبدیل🐾.
صبح روز بعد 🌅👈🏻 من و آدرین وسایل رو جمع کردیم و با هلیکوپتر رفتیم سمت فرودگاه 🛅. داخل هواپیما منتظر حرکت بودیم و از پنجره بیرون رو تماشا میکردیم که آدرین آه کشید و گفت : با اینکه مدت کمی اینجا بودیم اما اینجا برام مثل خونه بود 😔. گفتم : اگه دوست داشته باشی بازم میتونیم بیایم اینجا ☺️. آدرین گفت : آخ آخ آخ میدونی بیشتر دلم برای چی تنگ میشه😉؟ گفتم : نه بگو چی🙂؟ گفت : این صدایی که همیشه از پشت پنجره میومد 😌 همش میگفت معدن کهنه ، آهن کهنه ، روی کهنه ، مس کهنه ، چراغ کهنه خریداریییییییییم 😄. گفتم : آره آره دقیقاً 😊. که یهو پلگ اومد بیرون و گفت : آدرین این پنیری که بهم قول داده بودی چی شد😕؟ آدرین گفت : وااااااااای کاملاً فراموش کرده بودم ، من بادیگاردم رو فرستادم دنبال پنیر 😬 و اون هنوز برنگشته 😱. گفتم : و تازه میخواستیم بدون اون پرواز کنیم😧. آدرین گفت : من میرم بهش زنگ میزنم 😶. آدرین رفت پیش خلبان تا بهش بگه صبر کنه . به پلگ گفتم : خب پلگ بشین یکم باهم حرف بزنیم🙂. پلگ گفت : از قبل وقت گرفتی😐؟ گفتم : تو خیلی پُر رویی😏 تا حالا کسی بهت گفته؟ گفت : اتفاقاً تیکی همیشه اینو بهم میگه😁. گفتم : خب پلگ تا حالا نشده مُفَصل باهم حرف بزنیم🙃. گفت : آره هر وقت خواستیم حرف بزنیم یا پای یه شرور وسط بوده یا میخواستی یه جانشین برای گریه سیاه انتخاب کنی😌. خندیدم 😅 و گفتم : خب از خودت بگو بیشتر از همه چی رو دوست داری😄؟ گفت : عشق اول و آخر من پنیره🧀😋👌🏻. گفتم : دوست دارم بدونم آدرین قبل از اینکه هویت منو بدونه چطوری بود🙃. گفت : اوه اوه اوه نگم برات 😄 همیشه به امید تو تبدیل میشد 🐾 هر وقت باهاش خوب بودی حالش هم خوب بود اما وای به حال روزی که باهاش بدرفتاری میکردی 😅 همهی عکسات رو پاک میکرد و مینشست روی مبل و به یه نقطه خیره میشد😶، بعدش من باید میرفتم پیشش و نصیحتش میکردم🗣️ با پنیر یه مثالهایی میزدم که بیا و ببین ، کلاً از این رو به اون رو میشد😇. گفتم : وااای پس آدرین هم ماجرایی برای خودش داشته☺️💖. پلگ گفت : خلاصه اگه به مشاور خانواده احتیاج داشتی من در خدمتم😎.
گفتم : پلگ قضیهی *کت واکر* رو برام تعریف میکنی🙏🏻 اصلاً اون کی بود🧐 میخوام بدونم 🙃. پلگ صداش رو کُلُفت کرد و گفت : مرینت دخترم 😶 کسی که تو به عنوان کت واکر میشناسی همون آدرین خودمونه😑 که من این دفعه با یک عنوان جدید تعلیمش دادم😐. با خجالت گفتم : چطوری خودم متوجه نشدم 😳❣️ اون همه شخصیت اون همه وقار فقط از یک نفر بر میاد💗. آدرین از کابین خلبان برگشت و گفت : میبینم که خوب مشغولین 😁! از دیدن آدرین دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم 😍 پریدم بغلش🤗❤️ گفتم : آدرین آخ منو چقدر تو رو دوست دارم 💖. آدرین گفت : بذار حدس بزنم😅 پلگ دوباره فازِ نصیحت گرفته😂، به هر حال منم دوستت دارم عزیزم💘. پلگ گفت : بالاخره کاری بود که از دستم برمیومد😎. روی صندلی نشستیم که آدرین گفت : زنگ زدم به بادیگاردم گفت پنیر رو خریده و تازه وارد فرودگاه شده 🛅؛ تا چند دقیقه دیگه میاد و میتونیم حرکت کنیم ، از خلبانان هم پرسیدم تا ایتالیا چقدر راهه گفت حدوداً پنج ساعت⌛. گفتم : خب پس وقت زیاده 😌. پلگ گفت : من پیشنهاد میکنم توی این زمان اضافی که دارید دربارهی موضوعاتی جستجو کنید که توی کشوری که توش بودیم توجه شما رو جلب کرد😸. آدرین گفت : تازگیها حرفهای قُلُمبه سُلُمبه میزنی😏. پلگ گفت : 🐾پنجهی برنده🐾😶. آدرین گفت : آرام آرام 😬 غلاف کن😅 شوخی کردم😅. گفتم : پلگ عزیزم آروم باش😙. پلگ گفت : ایندفعه فقط بخاطر مرینت چیزی نمیگم😑. آدرین گفت : خب من خیلی دوست داشتم درباره بعضی از وسایل که فقط توی ایران پیدا میشه تحقیق کنم و به پلگ کنفرانس بدم 😅. پلگ گفت : آفرین 😑 مثلاً چه وسایلی😐؟ آدرین گفت : راستش رو بخوای چیزی که بیشتر از همه فکر منو مشغول کرده بود این بود کاربرد آفتابه چیه دقیقاً 🙃. گفتم : منم دوست داشتم بدونم متن آهنگهای ایرانی دقیقاً چجوریه🤔 از چی بیشتر آهنگ میخونن🎤. پلگ گفت : خب پس عزیزانم میتونید شروع کنید😄 منم میرم ببینم این تیکی دقیقاً کجاست😶. منو آدرین رفتیم جستجو کردیم
یه متن قشنگ به چشمم خورد که منو یاد خودم مینداخت 💕 گفتم : آخ آدرین اینجارو ☺️ گوش کن ببین چی پیدا کردم 😚 میگه * دختر شاه پریان نبودم اما تو شاهزادهی رویاهامی * 💞. آدرین خندید و گفت : یه جوری گفتی حس کردم منظورت خودت بودی😆، در عوض من هیچ تعریف درستی دربارهی آفتابه پیدا نکردم😂 پس منم میام توی فاز موسیقی🙂. گفتم : باشه هر جور راحتی🙃. یهو بادیگاردِ آدرین اومد داخل ، سلام کرد و پنیر رو داد به آدرین و رفت پیش خلبان (چون کمک خلبانه). خلاصه پرواز کردیم و رفتیم سمت پایتخت ایتالیا یعنی رُم 🇮🇹 بعد از اینکه هواپیما کامل اوج گرفت ما به کارمون ادامه دادیم 🎤 📝 . آدرین بلافاصله گفت : آه یه آهنگ پیدا کردم ببینم چیه ، مگه که * این شبی که میگن شب نیست، اگه شبه مثل دیشب نیست، دیشب مثل امشب نیست * آهنگی از شهرام شبپره🎶 😐. گفتم : آدرین تو اصلاً شانس نداری🤣 اولین چیزی که پیدا کردی اینجوری از آب در اومد😂. گفت : من ول کن نیستم😄 باید یه چیز خوب پیدا کنم👌🏻. گفتم : موفق باشی😁. بعد چند ثانیه گشت و گذار توی اینترنت به یه شعر اصیل رسیدم . گفتم : آدرین اینجارو 🙂 شاعر میگه که * شاه شِمشاد قَدان خُسروی شیرین دهنان که به مُژگان شِکند قلب همه صف شِکنان ، مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت گفت اِی چشم و چراغ همه شیرین سخنان...* حافظ شیرازی . آدرین گفت : واااای چه شعر زیبایی 😌 کاملاً متوجه نشدم چی داشت میگفت اما میشه تشخیص داد چیز معمولی نیست🙂. گفتم : اما من فهمیدم چی گفت 😅. آدرین گفت : شوخی نکن 😅 یعنی تو این همه فارسی بلدی🧐!؟ گفتم : آره من کلاس رقتم😎. آدرین گفت : یعنی تو کلاس آموزش زبان فارسی رفتی اما یه کلاس آشپزی نرفتی 😐؟! گفتم : خب راستش نه نرفتم 😅 چون فکر نمیکردم تو آشپز مخصوصت رو بخاطر من اخراج کنی😅. آدرین گفت : حالا ایتالیا که رسیدیم یه کاری برات میکنم🙂 اونجا آشپزهای خیلی خوبی داره از یکیشون میخوام بهت یاد بده🙃. گفتم : مگه اونجا هم آشنا داری😮؟ گفت : آره توی ایتالیا چند تا دوست خوب دارم که هنوز از نزدیک ندیدمشون😄.
گفتم : نکنه هموشون آشپزن😋؟ گفت : نه نیستن 😅، راستش یکی از دوستام تیک تاکِرـه🙃. گفتم : عه واقعاً اسمش چیه😃؟ گفت : * خَبی لِیم * ، خیلی هم معروفه😄 توی هیچ کدوم از ویدیوهاش هم حرف نمیزنه فقط اینجوری میکنه 🤲🏾. گفتم : نه😲! جدی میگی🤩 میشه بریم پیشش 😀؟ میشه؟ میشه؟ میشه🙏🏻؟ آدرین گفت : باشه باشه، اول بذار برسیم😅.
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
18 لایک
علیرضا کجایی تو پسر؟
راستی علیرضا
مهشیدو یادته؟؟
همونکه بعد یه درامای بزرگ کل تستاش از تو سایت حذف شد و گفت تو پینترست ادامه میده.
خیلی دنبالش گشتم ولی پیداش نکردم
لطفا اگه خبری داری ازش بگو بهم لطفا
والا منم دنبالش گشتم نبود که نبود🥲💔
راستی علیرضا
مهشیدو یادت هست؟؟همونکه بعد یه درمای بزرگ تو سایت کل تستاش حذف شد و گفت تو پینترست ادامه میده
خیلی دنبالش گشتم ولی پیداش نکردم
خبری ازش داری بهم بگو لطفا
علیرضاااا
سلام پسر
من یکی از همون قدیمیا ام که کلی با داستانت عشق کردم
البته که این یه اکانت دیگهمه که متوجه شدم با این یکی فالوت ندارم
الان که بعد مدتها سری به تستچی زدم پیدا کردمت
امیدوارم تو کنکورت موفق باشی گل پسر💓🌙
علیرضاااا
سلام پسر
یکی از همون قدیمی هام
از اونا که خیلی وقته باهاته البته این اکانت دیگه امه
بعد مدتها اومدم تستچی و یه سری ام به پروفایل تو زدم
امیدوارم تو کنکورت موفق باشی پسر🌙💓
میگم یک سوال اصلا داستانت یادت هست؟
آره😅
اهم دادش مارو یادت هست خداروشکر دیگه🗿؟ یه وقت فکر نکنی دیر شده ا🗿اصلا 😂تباه تر از من که هر چند وقت یک بار میام داستانت رو از اول میخونم🗿
کنکور دارم به مولا وقت نیست😅
علیرضا شاید باورت نشه ولی من از قسمت 3 داستانت که مال 2 سال پیش دنبال می کنم پس بی زحمت اگه می شه ادامه داستانو بزار😑🤌
ادامه میدم نگران نباش👍🏻
اون آهنگ شهرام شبپره با آهن کهنه و آفتابه رو دوست داشتم خیلی باحال بود 😂😂😂
😂👍🏻
پارت جدید رو بعد از امتحانات میشه بزاری؟! :)
حتما 👍🏻
مرسییی😍