
باز چهره اش مثل موقعی شد که بهش ته.مت زده بودم گفت مرینت اگه مشکل دیگه ای نیست من برم.گفتم میشه صبر کنی برای پدر و مادرم زنگ بزنم ببینم کی برمیگردن؟گفت باشه.زنگ زدم پدرم گفت ببخشید مرینت ما یکم برامون کار پیش اومده فک نکنم بتونیم تا آخر شب برگردیم خونه. قطع کردم گفتم علیرضا پدر و مادرم تا آخر شب برنمیگردن میشه پیشم بمونی؟چیزی نگفت پریدم بغلش و گفتم لطفا بخاطر من بمون.من رو محکم بغل کرد ولی چیزی نگفت منظورش رو فهمیدم که باشه میمونم گفتم ممنونم عزیزم.لبش رو بوسیدم همراهیم کرد ولی بعد از چند ثانیه همراهیم نکرد فکر نمیکردم مشکلی باشه رفتم ناهار درست کنم چند دقیقه گذشته بود که علیرضا هم اومد کمکم گفتم مگه آشپزی بلدی چیزی نگفت فقط سرشو تکون داد نمیدونم چرا با من حرف نمیزد توی فکر بودم که دستمو بریدم خیلی درد میکرد داد زدم آیییییی یهو علیرضا هر چی دستش بود رو انداخت و اومد پیش من دستمو پانسمان کرد و نشوندم روی مبل تلویزیون رو روشن کرد و کنترل رو داد دستم نمیدونستم چی بگم بعد از حدود نیم ساعت علیرضا ناهار رو آماده کرد دست منو گرفت و آورد تا غذا بخوریم میز رو عالی چیده بود خیلی قشنگ بود خواستم خوردن رو شروع کنم که دیدم علیرضا نمیخوره...از دید علیرضا...بعد از حرف مرینت احساس کردم این همه کار بیهوده بود اصلا باهاش حرف نمیزدم مطمئن بودم از لرزش صدام میدونه که من ناراحتم موقع ناهار اصلا چیزی نمیخوردم زیر چشمی دیدم مرینت هم نمیخوره و داره به من نگاه میکنه چند ثانیه همینطور بودیم صندلی رو برداشت و اومد پیشم نشست گفت علیرضا چیزی شده؟چیزی نگفتم سرمو گرفت و رومو به طرف خودش آورد توی چشم هام زل زده بود
منم کاملا توی چشم های دریاییش غرق شده بودم گفت آره ناراحتی درسته؟چیزی نگفتم فقط نگاهمو به پایین دوختم گفت علیرضا چرا ناراحتی؟گفتم تا حالا از رابطه ام با دوستام توی یتیم خونه برات گفتم؟گفت نه تا حالا چیزی نگفتی.گفتم وقتی من اومدم توی یتیم خونه همه پسرا داشتن دخترا رو اذیت میکردن شب وقتی همه خواب بودن من بیدار بودم و فکر میکردم یهو یه پسر اومد پیشم باهام دوست شد من فکر میکردم اون دختر هارو اذیت نمیکنه ولی یه روز اون یه دختر رو اذیت کرد اون دختره رو زد و انداختش زمین وقتی اومد طرف من بهش گفتم دیگه باهات دوست نیستم،رفتم سمت دختره خواستم کمکش کنم که یه دختر دیگه اومد گفت چرا راحتمون نمیذارین؟گفتم من فقط میخوام بهتون کمک کنم.گفت شما پسرا همتون مثل هم هستین میخوایید کمک کنید ولی بعد مارو اذیت میکنید.من اونجا یاد گرفتم که کسی رو اذیت نکنم هروقت به یه دختری که پسرا اذیتش کرده بودن کمک میکردم دوستای دختره منو تح.قیر میکردن بعد هم پسرا منو مسخره میکردن راستش از اینکه من رو با بقیه مقایسه میکنن بدم میاد نمیدونم چرا همه فکر میکنن پسرا مثل همدیگه هستن.مرینت گفت هیچکس اینجوری فکر نمیکنه.گریه ام گرفت اشک هام شروع به ریخته شدن کرد گفتم چرا همه همین فکر رو میکنن حتی تو بعد از این همه کار این همه تلاش برای رسیدن بهت،بهم ته.مت زدی که وقتی باهات میخوابم یعنی میخوام از اون کار ها بکنم ولی خودت فهمیدی اشتباه کردی و من هم بهت گفتم مثل بقیه نیستم و بهت قول دادم اینکارو نمیکنم ولی امروز هم تو باز منو با بقیه پسرا مقایسه کردی که پسرا همیشه دخترای ترسو رو مسخره میکنن. همینجور گریه میکردم که مرینت گفت علیرضا.نگاش کردم دیدم قاشق رو به سمتم گرفته سرشو تکون داد و گفت بخور یکم بهتر میشی.گفتم غذا خوردن چه ربطی به احساسات من داره؟پایین رو نگاه کرد و گفت یعنی به من اعتماد نداری؟وقتی مرینت رو ناراحت میدیدم انگار دنیا رو سرم خر.اب میشد برای همین خوردم راست میگفت یکم بهتر شدم ظرف مرینت رو آوردم نزدیک خودم و یه قاشق بهش دادم بخوره لبخندی زد و خورد وقتی ناهار رو تموم کردیم گفت من خوابم میاد.
راستش منم خوابم میومد ولی بعد از اون حرفش پیش هم نخوابیده بودیم منم فکر کردم دوست نداره پیش هم بخوابیم برای همین گفتم من خوابم نمیاد...از دید مرینت... علیرضا گفت من خوابم نمیاد.فهمیدم داره دروغ میگه رفت تخت منو مرتب کرد و خودش رفت بیرون بعد از چند دقیقه رفتم دیدم توی پذیرایی جا خواب انداخته و خوابیده حدس میزدم هنوز بیدار باشه جا خواب به اندازه دونفر کاملا بود رفتم کنارش وایسادم دیدم بیداره چیزی نگفتم فقط بغلش کردم و خوابیدم اونم بعد از چند ثانیه گفتم چرا نیومدی پیشم بخوابی؟گفت فکر میکردم بعد از اون حرفت دیگه نخوای پیش هم بخوابیم.گفتم علیرضا مثل اینکه فراموش کردی بعد از اون ماجرا یبار دیگه با هم خوابیدیم،تازه این چه فکریه که تو میکنی تفاوت با تو خوابیدن و تنها خوابیدن یه دنیاست با تو توی امنیت و آرامش بیشتری هستم.پیشونیمو بوسید و گفت بخواب عزیز دلم بخواب...از دید علیرضا... بیدار شدم دیدم مرینت هنوز خوابه ساعت هم پنج عصره تقریبا سه ساعت خوابیده بودیم آروم طوری که مرینت از خواب بیدار نشه خودمو از بغلش بیرون آوردم و رفتم یه خورده چیز خریدم تا با مرینت فیلم نگاه کنیم و بخوریم وقتی رسیدم خونه مرینت بیدار بود گفت علیرضا کجا بودی نگرانت شده بودم.گفتم رفته بودم وسایل خوشگذرونی رو بگیرم.گفت علیرضا فیلم نداری نگاه کنیم؟ گفتم یه فیلم دارم ولی فکر نکنم بخوای نگاه کنی چون فیلم ترسناکه الان هم شبه.گفت اشکال نداره.فیلم رو گذاشتم و نگاه کردیم مرینت خیلی ترسیده بود گفت علیرضا من میترسم.گفتم من که اینجام چرا میترسی؟دستشو گرفتم دیگه نترسید.
کریسمس شد من و مرینت یه شب فوقالعاده با هم داشتیم چند روزه دیگه تولد مرینت بود میخواستم غافلگیرش کنم یکی از دوستاش آلیا بهم کمک کرد و خونه خودشون رو پیشنهاد داد چون کسی نبود با کمکش اونجارو رو آماده کردم...از دید مرینت...چند روزه یکی مدام به علیرضا زنگ میزنه راستش بهش مشکوک شده بودم یه روز تعقیبش کردم دیدم رفت خونه آلیا باورم نمیشد یعنی واقعا علیرضا بهم خیا.نت کرد همونجا منتظر موندم تا بیاد بیرون وقتی اومد با آلیا بود رفتم سمتش تا من رو دید گفت مرینت عزیزم تو اینجا چیکار میکنی؟گفتم عزیزم؟تو به من خیا.نت کردی بعد به من میگی عزیزم؟گفت مرینت من همچین کاری نکردم.گفتم علیرضا اصلا ازت انتظار نداشتم آلیا تو هم همینطور تو بهترین دوستم بودی...از دید علیرضا... نمیدونستم چی بگم رفتم پیشش دست گذاشتم روی شونش ولی دستم رو پس زد و گفت از من دور شو من واقعا فکر میکردم تو با بقیه پسرا فرق داری ولی مثل اینکه اشتباه میکردم.یه سیلی محکم بهم زد که از بینیام خو.ن اومد گفت دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت. و رفت بغض کرده بودم قلبم درد میکرد تموم شد؟ به همین راحتی مرینت رو از دست دادم؟ من میخواستم غافلگیرش کنم ولی عوضش اونو از دست دادم بی اختیار نشستم روی زمین قلبم رو گرفتم آلیا اومد پیشم و گفت علیرضا حالت خوبه؟گفتم انتظار داری خوب باشم؟گفت متأسفم بابت این اتفاق همش تقصیر منه کاش بهت کمک نمیکردم.گفتم تو هیچ تقصیری نداری.یه فکری کردم تا آخرین هدیه هم به مرینت باشه.
گفتم آلیا همه دوستای مرینت رو که برای تولدش دعوت کردی بهشون گفتی به مرینت چیزی نگن؟گفت آره ولی چرا؟گفتم غافلگیری رو ادامه میدین ولی بدون من.گفت علیرضا تو تمام این جشن رو درست کردی نمیشه که نباشی.گفتم این تولدت مرینته اگه اون نباشه همه چیز خراب میشه اون هم نمیخواد من رو ببینه پس من نباید باشم.گفت علیرضا من واقعیت رو بهش میگم.گفتم نه آلیا این کارو نکن اینجوری ناراحت میشه که اینطوری حرف زده و ناراحتی اونم برای من مثل خرابی دنیاست،آلیا ازت خواهش میکنم حتما فردا تولد مرینت رو برگذار کنید و خودش هم باشه خواهش میکنم. گفت قول میدم علیرضا ولی تو الان حالت خوب نیست بیا داخل یکم استراحت کن.گفتم نه ممنون من میرم خونه...از دید مرینت...رفتم خونه و همش گریه میکردم واقعا چرا علیرضا بهم خیا.نت کرد اون که میگفت عاشقمه دیوونمه پس چیشد؟اونقدر گریه کردم که خوابم برد فردا عصر آلیا زنگ زد جواب ندادم پیام داد گفت مرینت میشه بیای خونه ما میخوام درباره دیروز حرف بزنیم.لباس خوب پوشیدم و رفتم زنگ زدم در رو باز کرد همه جای خونه تاریک بود تا در رو بستم چراغ ها روشن شد و همه دوستام رو دیدم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)