
من اوووومدم با پاااارت سیزدهم😂😂😂خیلی منتظر بودید؟؟!!؟ داستان رو معرفی نمیکنیدا... بلزخوردا و کامنت ها داره افت میکنه🙄🤧 خب دیگه بریم سراغ داستان... Lets go🥰😘
داشتم به همین چیزا فکر میکردم که یهو🌙🌙🌙 در اتاق باز شد و من به عقب افتادم...هیعععع کشیدم و دستم و بلند کردم که به دیواری چیزی بگیرم ولی...لای چشمام رو باز کردم...تهیونگ چشاش گشاد شده بود و به منو کوکی نگاه میکرد که کوکی روی دستش منو خوابونده بود و گرفته بودم... نگام تو چشاش بود...با صدای سرفه مبینا به خودمون اومدیم و با صورت گر گرفته ای دویدم تو دستشویی... قلبم تند تند میزد... . . . .
از زبان مبینا . . . . . مانیا دوید تو دستشویی...کوکی هم کلافه دستی توی موهاش کشید و دوید توی حیاط...اخیییییی... داشتم بهشون میخندیدم به سنگینی نگاهی رو حس کردم...سرم رو که چرخوندم دیدم تهیونگهـ.. یه جوری شدم...سرم و انداختم پایین و رفتم آشپز خونه کمک خاله... خاله سفره رو پهن کرد... *شرمنده...ما میز و صندلی نهار خوری نداریم...
تهیونگ گفت: نه بابا این چه حرفیه... زیاد متوجه نشدم چی گفت ولی به خاله گفتم که داره تشکر میکنه.... مانیا هم اومد سر سفره ولی کوکی هنوز توی حیاط بود...مانیا به تهیونگ یه چیزی گفت که رفت تو حیاط... خاله مانیا گفت:عه...پ کجا رفت؟چی گفتی بهش هان؟؟! مانیا:هیچی گفتم بره دنبال کوکی... خاله:آها... دو دیقه بعد اومدن و سر سفره نشستن... واییی دست خاله درد نکنه...خورشتش فوق العاده شده بود...کباب هم بود و هیـــچی دیگههه...خودمو خفههه کردم...
سرم پایین بود داشتم غذام رو با اشتها میخوردم... سرم رو بالا آوردم که دیدم وی با تعجب بسیار بسیار بسیار بسیار بهم زل زده... یهو یه چیزی گفت مانیا داشت دوغ میخورد که از خنده پرید تو گلوش و کوکی هم دستش رو گرفت جلو دهنش ریز خندید.... هر هر هر...مگه چی گفت که این دو تا قش کردن... منو خاله و خاله ی مانیا داشتیم هاج و واج به این سه تا نگاه میکردیم...سوالی به مانیا نگاه کردم که با خنده گفت مانیا:تهیونگ میگه چقد عجله داری تو خوردن و زیاد میخوری...پس چجوریه که الان اینقد لاغری...😂😂😂
دوباره وی یچیزی گفت و به بشقابش اشاره کرد که کوکی دیگه نتونست تحمل کنه و بلند بلند با مانیا میخندیدن...(چه خوش خنده🙄😂والا...) مانیا گفت: وی میگه نترس غذای من هست...من کم میخورم😂😂🤷🏻♀️خخخخخخخ
منو میگی؟؟؟داشتم آتیش میگرفتم...😤😤 خاله هم داشت میخندیدن... حرصی سرمو انداختم پایینو هر چی فحش بلد بودم بهش دادم... با اینکه طرفدار پروپاقرصش بودم ولی حرصم گرفت...... بعد از اینکه غذا خوردیم کوکی و تهیونگ گفتند که میرن هتل... دیگه مانیا اماده شد که باهاشون بره هتل راهنمایشون کنه و بعد دوباره بیارنش خونه...
از زبان مانیا . . . . تهیونگ رفت تو اتاق چمدونشون رو برداشتن و از مامان اینا تشکر کردن... تهیونگ عقب نشست گفت میخواد یکم دراز بکشه..کوکی هم در جلو رو برام باز کرد...معذب بودم ولی نشستم دیگه...چاره ای نبود.... آدرس هتل رو دادم...بعد چند دیقه رسیدیم هتل...چمدونشون رو برداشتن و رفتیم... سلام کردم و براشون یه اتاق دو تخته رزرو کردم... کوکی پرسید هزینه چقده که پرسیدم و بهش کفتم... سریع کارتشو داد و حساب کردن.. کلید رو گرفتم و رفتیم بالا... سوار آسانسور شدیم...
وی در اتاق رو باز کرد و رفتیم تو... *چطوره؟؟؟راضی هستی یا بگم اتاق دیگه ای بده؟ تهیونگ:نه بابا خوبه...سبک باحالی داره.... *خب پس...من برم دیگه...فقط کدوماتون منو میرسونین؟ تهیونگ:من میرسونمت...بریم!؟ *اوکی بریم... سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.... . . . مرسی وی....راستی این شماره خونمونه...اینم شماره مامانمه چون فعلا گوشی ندارم...آهی کشیدم و پکر گفتم کاری داشتید یا چیزی لازم داشتید حتما بهم زنگ بزنید...خب؟
وی:باشه...ممنون...شبت بخیر... *شب.تو هم بخیرـ...سلامت برسی...تند نریا.... خندید و گفت باشه... با ماشین دور زد و بوقی زد و رفت.... هوووووفــــــ....عجب شبی بود.... ...
📣📣📣📣📣📣😳پایان پارت سیزدهم... شرمنده... میدونم از نظر شما کم بود ولی خب انگشتام داغون شد😂🤦🏻♀️ایشالا پارتای بعدی... 😘🥰💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜تا پارت بعدی فعلا👋🏻👋🏻👋🏻👋🏻😁
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واییییییییییییی خدااااااااااااااا 😂❤️
عالییییییی بود❤❤❤🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩
مثل همیشه عالی بود😍😍👍👍👍💖
پیرم وکردی
تو چه کردی
من رفتم خودکشی
بابای🤗
راستی پارت بعد اومدو زنده بودم بیستا کامنت میزارم
رفیقم . یه بوهایی از یه عشق جدید میاد . فکر کنم قراره وی رو هم زن بدی . حالا فردی که مقام زن وی را دارد ..... مبینا!!!!!!!!!!!!!!
خیلی خیلی کم بوددد🥺🥺🥺
ولی حالی💜💜💜
عالی بود
عالی بود
منتظر پارت بعد هستم
کی کوکی مانیا بهم میرسن من پیر شدم😂
😋😂😂😂😂🤷🏻♀️
فقط آرنیا میدونه😋😂💜💜💜💜💜💜💜💜🤷🏻♀️🤷🏻♀️😂😂
عالی بود بعدی رو زودتر بزار 💚💚💚