10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Soghete انتشار: 3 سال پیش 34 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
این پارت باحال و اینکه ببخشید زیاد نیستم اخه درس زیاده و اینکه بعد این فقط یه پارت مونده
بعد برگشتن ادرین و املی به خونه هیچ کدوم از اتاق هاشون بیرون نیومدن!مرینت نگران بود ولی می دونست نباید دخالت کنه!شب شده بود و املی توی اتاقش نخوابیده بود و به اتفاق وحشتناک امروز فکر می کرد.املی:باورم نمیشه پدر بزرگم دقیقا کنارم بود و من نفهمیدم. اصلا باورم نمیشه حتی وقتی بهش گفتم که من کیم نخواست چیزی بهم بگه!
کت نوار از خونه زد بود بیرون تا از شب استفاده کافی رو ببره(جان؟؟؟)ولی خب بیشتر بخاطر دیدن املی رفته بود وقتی رسید دم پنجره اتاق املی تق تق املی پا شد اول ترسید و بورس رو برداشت توی دستش و آروم پنجره رو باز کرد کت نوار :سلام........ املی بورس رو محکم کوبید توی سر کت نوار،کت دستش رو گذاشت روی سرش و گفت:اخ،ببخشید ترسوندمت!املی:وای ببخشید نفهمیدم تویی!- نه ببخشید تخسیر من بود یه دفعه اومدم - حالا اینجا چیکار می کنی!ام.. لیدی باگ کجاست؟ - خب من تنهایی اومدم بیرون و بعد فکر کردم یه صدایی شنیدم اومدم تا ببینم چه خبره! و اینکه حالت خوبه انگار گریه کردی!؟- خب امروز.....- تو هم می خوای با من بیای اخ می دونی هوای تازه آدم رو سر حال میاره!
- خب نمی دونم اخه پدر و مادرم....
- قبل از اینکه اونا بفهمن بر می گردیم!قول می دم!
- باشه
و بعد کت املی رو گرفت تو بر فراز پاریس رفتن پیاده روی غیر عادی!
گابریل با چشم های پر اشک به عکس املی(همسرش)نگاه می کرد و می گفت:دوباره همون اتفاق تکرار شد!ادرین درست جلوی من بود و دوباره از دست دادمش و مهم تر از اون املی بود!ولی بدتر از همه این بود که من می خواستم با استفاده از املی به ادرین برسم درست همون کاری که با ادرین کردم من ادرین رو فدای به دست آوردن تو کردم و املی رو فدای به دست آوردن ادرین! من بازم نفهمیدم که چیزی که دارم مهم نه چیزی که از دست دادم خدا املی و ادرین رو یه جا به من داد ولی من باز به حاشیه پرداختم.
املی و کت روی برج ایفل نشسته بود و به شهر نگاه می کردن. املی:خیلی ممنون واقعا حالم بهتر شد! - خواهش می کنم دوستی برای همین دیگه. - یعنی ما با هم دوستیم - خب اره چطور مگه؟ - خب آخه من تا حالا دوستی نداشتم!
- ولی خب الان من رو داری!
شب شده بود و ادرین و املی از صبح از اتاقشان بیرون نیومده بدن!کت نوار تبدیل شده بود و به طرف خونه املی حرکت می کرد وقتی رسید رفت روی بالکن و یه گل رز قرمز هم دستش بود با دستش به شیشه کوبید املی که نخوابیده بود به سمت شیشه نگاه کرد و یه چیزی مثل چماق دستش گرفت و پنجره رو آروم باز کرد و کت گفت:سلام..... املی چماق رو زد تو سر کت وقتی به خودش اومد گفت:وای ببخشید دردت که نیومد(اون جوری که تو روی تو سرش فیلم بود از پا در میومد بعد می پرسی دردش نیومد🤨😶😑)_ نه تقصیر من بود که ترسوندمت! بعد لپ هر دوتاشون سرخ شد😍 املی به گلی که توی دست کت بود نگاه کرد و گفت:اون چیه توی دستت! کت گل پشت سرش قائم کرد و با صدایی لرزان گفت:هیچی..هیچی!فقط این که گریه کردی؟ - نه نه......یعنی چطور بگم! اره! - اما چرا؟ - همین جوری! بعد دیگه هیچی نگفت! کت که حال املی رو می دید گفت: میای بریم بیرون یکم هوا بخوریم! - ولی من نمی تونم بیام پدر و مادرم اجازه نمی دن! - خب لازم نیست اونا بدونن زود می ریم و بر می گردیم! املی یه نگاهی به پشت سرش کرد و گفت:باشه ولی من چطوری باهات بیام؟ کت گفت:اون که مشکلی نیست؟(بعدش هم همه می دونن چی شد لازم نیست بگم☺)
املی و کت بر فراز برج ایفل ایستاده بودن و به شهر ی که برای محافظت ازش انتخاب شده بودن نگاه می کردن و املی یهو پرسید:راستی کت یادم رفت ازت بپرسم چرا اومدی دیدن من؟ کت قرمز شد و گفت:راستش رو بخوای شاید تو من رو میشناسی ولی من خوب تو رو می شناسم و می دونم واقعا با بقیه فرق داری! - خب! - املی من......
مرینت از خواب پرید و دید ادرین سر جاش نیست همه جا رو گشت ولی ادرین توی خونه نبود یه لحظه یاد یه چیزی افتاد لباس هاش رو پوشید و رفت به استادیوم شهر ادرین نشسته بود روی یکی از صندلی ها رفت کنارش یه دفعه ادرین شروع کرد به صحبت کردن:یادته همین جا بود که شکستش دادیم هم یه رویا بود هم یه کابوس وقتی چهرش رو دیدم هم ناراحت بودم هم عصبی وجودم پر از خشم بود نمی دونستم باید چیکار کنم دویدم سمتش روی زانو هاش نشسته بود یقه اش رو گرفتم و توی چشماش نگاه کردم و سرش داد زدم اشکان تمومی نداشت من ازش اینو نخواسته بودن ولی اون..... مرینت به صورت ناراحت ادرین نگاه کرد گفت: تقصیر تو نبود ولی پدرت هم خوشحالی تو رو می خواست ولی باید بدونی اون برای خانوادش هر کاری می کرد! - هر کاری؟! حتی اگه می دونست من راضی نیستم! -اره و دقیقا هم اشتباهش همین جا بود اون هیچی از تو نپرسید ولی ادرین به نظرت این اتفاق ها نمی خوان به ما بگن که بهتر گذشته را فراموش کنیم!
ادرین سرش رو انداخت پایین و هیچی نگفت مرینت پا شد و گفت:من میرم تا تو تنها باشی ولی به حرف های من هم فکر کن به حرف های املی و اشتباه پدرت رو تکرار نکن! و رفت به طرف خونه!
کت: املی من....... تا بخواد حرف هاش رو تموم کنه از اون طرف شهر یه صدای انفجار اومد و هر دوتاشون به اون طرف خیره شدن صدای قریه بچه جیغ مردم و دود و آتیش همه جا رو فرا گرفته بود کت املی رو گرفت و برو توی اتاقش و گفت:تو همین جا بمون من میرم ببینم چه خبره! و رفت تیکی از لای پیرهن املی اومد بیرون املی یه لبخند عجیب روی صورتش داشت و لپ هاش گل انداخته بود و صدای تیکه که می گفت:املی حالت خوب. نمی شنید ولی یه دفعه به خودش اومد گفت:وایییییییی چه رویایی بود یه چیزی درونم باز شد تیکی به نظرت اسم این حس و عالی چیه؟ - ام منظورت عشقه.
- اره،ولی این یه چیزی فراتر از عشق! - املی یه چیزی یادت نرفته؟ - اره اره باید بریم، تیکی خال ها روشن!
خب دوستان امید وارم از این پارت هم غلظت کافی رو برده باشید و لایک و فالو از یادتون نره و یه چالش داریم(از کدوم اسلاید خوشتون اومد) جواب های خودتون رو توی کامنت ها بنویسید!
کپی ممنوع نویسنده:S,e
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
عزیزمبنظرمتوداستاننویسیاستعدادداریفالوکردملطفافالوکنپیویکارتدارم(:
پارت بعد لطفا🍭🍓
های😹🖐🏻
میدونستی یه ساندویچی تو تصچی هس؟😐
💗
اسمش دریمه:/🥝
مال فاطی عه ملقب به پلیس ایو ^^🤍🌿
توش انواع غذاهای فست فودی پیدا میشه:)
🍔
آدرس:کلیک روی پروفایل کاربرPoliCe🚨
•-•🌸