
پارت دوم... خلاصه ای از پارت گذشته... سوگند در جنگل در بین درختها میرقصید... و با خود حرف میزد ناگهان...(تنبلی نکنید برید پارت یک رو بخونید😐)
(از زبان سوگند) [یا همون خود تو 😐] در عمارت در باز کردم که با صدایی از ترس سر جای خودم ایستادم...[پارت قبل ک عکس خونه گذاشتم ب کل از ذهنتون پاکش کنید اوکی والا تو روستا خونه ب اون بزرگی عکس اون خونه های مثلا مردم روستا رو هم پاک کنید از ذهنتون باشه😑]
با اون صدا سر جام میخ شدم ناشناس:دیگه در این حد هزره(برعکس بخونین😑)شدی که شب ساعت 9:40دقیقه میای خونه سوگند:اصلا تو کی هستی هااا که برای من تایین تکلیف میکنی😠 ناشناس :باورم نمیشه یک چند سال خارج بودن بهت ساخته در این حد که منم نمیشناسی(با تمام خونسردی حرف میزد) سوگند:اصلا تو کی هستی😐 از زبان سوگند💕 صورتش خیلی آشنا بود جذاب چشم رنگی( نویسنده:پ ما چشم سیاها چی هسیم هااا )در کل میتونسم بگم خدای جذابیت و اخلاق هم که نداره همش پر غروره😑 اصلا کی منه من جز عموم و پسرش کسی رو ندارم یهو فکری از ذهنم عبور کرد. باور نمیکردم یعنی خودش بود کسی جز خودش نمیتونست اینجوری باهام صحبت کنه... زبون باز کردم و از فکر هام بیرون اومدم...
سوگند:تو سامیاری(با تعجب) ناشناس:خوبه یکم از مغز فسقلیت استفاده کردی سوگند:سامیار من برات توضیح میدم سامیار:میدونم کجا بودی سوگند: کجا بودم⁉ سامیار:مثل همیشه رفته بودی جنگل انگار یادت رفته...که سوگند:نه...نه..یادمه ...فقط باورش نمیکنم سامیار:تنبیهت میمونه برای بعدا... سوگند:میشه بگی باید چی کار کنم سامیار:......فردا ...میفهمی حالا بیا سالن غذاخوری (چند دقیقه بعد سالن غذا خوری)
(از زبان سامیار💚) تقریبا دو روز میشد سوگلی این روستا اومده بود دقیق فصل شکار ...شکارگرگ خیلی کار داشتیم... مخصوصا من صبح وقتی تو جنگل بودم سوگند رو دیدم داشت وسط جنگل میرقصید یادمه دقیقا وقتی بچه بود هم همینطوری بود... (گذشته) پدربزرگ:پس متوجه شدین درسته سامیار/سوگند:بله پدربزرگ پدربزرگ:خوب امروز چرا جنگل بودید من این حرف ها رو 1000000باز گفتم... سوگند:ببخشید ...سامی اصلا نمیخواست بیاد من... بب.خشی....د سامیار:ببخشید پدربزرگ میدونم باید مراقب سوگند باشم ولی... نمیتونستم تنهاش بزارم حداقل با من میومد درامان بود پدربزرگ:تو خوب کاری کردی و اما تو سوگند هیچ وقت وارد جنگل نشو... (الان از زبان سامیار) یادمه هیچ وقت حرف های عمو سهراب پدرم و پدربزرگ رو باور نمیکرد میگفت ما وجود نداریم ...
(سامیار) در حدی ازش عصبانی بودم که خودمو کنترل کردم نزنمش اگه میزدمش میم.ردم و زن.ده می.شدم سوگند به قول پدربزرگ روح این خونه بود تا وقتی تو خونه بود خونه شاد بود وقتی نبود خونه ساکت بود و همه شبیه ربات میشدن...
(سوگند) بعد تموم شدم شام رفتم داخل اتاقم رو تخت دراز کشیدم ... به گذشته فکر کردم همه چیز مبهم بود هیچ وقت وقتی نمیفهمیدم چی ب چیه میگفتم وجود نداره یادمه پدربزرگ 10000000بار این حرف و تکرار میکرد اینکه این روستا طبق گذشته ما...آدمای عجیبی توش وجود داشته به اسم مستعاره....(خو بمونید تو خماری😂) برید انچه خواهید دید...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد !؟
یک هفته دیگه😐
زیاد نی
😐
نه😐
این رمان شبیه پارت قبل خنده دار نبود 🧐
همش ک نباید خنده دار باشه😐
قانع شدم😑🤞🏻
اوکی حسن ول ساعت 9زود بود ها..
فالوویی بفالوو:))
فالویی
جالبه 🗿✍🏻
ممنان😐💕