به به ببینید کی اومده با دست پر هم اومده 🙂🙂💥💥
رسیدیم به شهر که متوجه شدم نمیریم خونه انگار داشتیم یه مسیر دیگه میرفتیم . خواستم چیزی بگم که یونگی شروع کرد به حرف زدن یونگی : تهیونگ ما رو ببر همون خونه مجردی من . تهیونگ : میخواید بیاید خونه ی ما ؟ اتاق اضافه هم داریم . یونا : آره راحت میتونید کاراتون رو انجام بدید . اینسوک : خیلی منحرفید -_- ( عین نویسندتون ، یاع یاع یاع (: ) یونگی : راست میگه دیگه عه ، تهیونگ خوبه خودت میدونی چه خبره :/ یونا : مگه چه خبره ؟ تهیونگ خان چشمم روشن . تهیونگ : بابا آروم باشید عهههههه ، اه بسه یونگی میشه ببندی -_- یونگی : خیر امر دیگه . اینسوک : خفهههه شیدددددد ، آهههه سرم رفت ، یونا لطفا شمارت رو به من بده من خودم برات توضیح میدم . یونگی : اینسو... اینسوک : هیس ، شما پسرا ببندید حلقتون رو +_+ . یونا : اصلا اینجا چه خبره ؟ اینسوک و یونگی کجا میرن ؟ اینسوک : راست میگه من اصلا نمیدونم داریم کجا میریم
یونگی : ای بابا یه لحظه آروم باشید ، اینسوک من و تو میریم خونه ی من اگر با این وضع بری خونه بابا جنازم رو تحویل مامان میده . ( خب دوستان فکر کنم اینجا گیج شدید ، داستان از این قراره که : وقتی اینسوک پاش زخم میشه ، زخم شدید بوده و خب قطعا اگر بابای شما هم با پای ناقص شما رو از برادر ناتنی تون پس بگیره اتفاقات خوبی نمیوفته ، خب یونگی یه خونه ی جدا از مامان باباشون داره که قراره برای اینکه تبدیل به جنازه نشه اینسوک رو موقتا به اونجا ببره که پاش خوب بشه و خب همیه این اتفاق ها کاملا اتفاقی ... اینسوک : اتفاقی ؟ نه واقعا اتفاقیییی ؟ اینا همش یه توتعه از طرف ماگرتاس... « یونگی و یونا و تهیونگ دست و پای اینسوک رو میگیرن و از صحنه خارج میکنن » بله با تشکر از یونگی و فنچ های عاشق ، خب میگفتم که این اتفاقات کاملا اتفاقی اتفاق افتاده و خب موقته حواستون باشه -_- )

خونه ی یونگی 👆👆👆 رسیدیم و وقتی یونگی میخواست در رو باز کنه منتظر یه خونه بودم که ولی ... با چیزی مواجه شدم که هیچ وقت فکرش رو نمیکردم یونگی که زورش میاد به بقیه جواب سلام بده یه همچین خونه ای دلشته باشه @_@ همونطور که با دهنی اندازه ی تمساح و چشمایی به اندازه ی جغذ داشتم نگاه میکردم یونگی شروع کرد به حرف زدن . یونگی : نمیخوای بیای داخل ؟ اینسوک : چ چرا الان میام . یونگی : دقیقا چی زیادی تعجب آوره ؟ اینسوک : ه ها ؟ نه چیزی نیست فقط انتظار همچین چیزی نداشتم . یونگی : هی تو راجع به من چی فکر کردی -_- ؟ اینسوک : خب ببخشید :/ یونگی : اشکالی نداره بیا داخل . اینسوک : م میشه کمکم کنی ، خب پام خیلی شدید درد میکنه . یونگی : پوفففف ، باشه . یونگی کمک کرد و وارد خونه شدم و اطراف رو نگاه کردم . واقعا خونه ی قشنگی داشت و همینطور سلیقه ی خوب .یونگی : قشنگه ؟ اینسوک : آ .. آره خب ، در واقع سلیقه ی خوبی داری . یونگی : ممنون :)
یونگی : چیزی میخوری ؟ اینسوک : نه ممنون هنوز ناهر نرفته پایین ، راستی چرا اومدیم اینجا ؟ یونگی : خب گفتم که ، اگه بابا تو رو اینطوری ببینه حتما از دستم عصبانی میشه و خب شاید دیگه اجازه نده باهم بریم بیرون :/ اینسوک : خب راستش رو بخوای از خونت خوشم اومد ، دوباره میایم اینجا ؟ یونگی : شاید اگر تو همچین موقعیت هایی اگه لازم بشه آره &_& اینسوک : ای کلک ، بابا و مامان میدونن اینجا رو داری ؟ یونگی : خب مامان میدونه ولی بابا نه . اینسوک : پس برای همین همیشه وقتی چند رور نمیومدی خونه میگفتی رفتی پیش دوستات نه ؟ یونگی : نه همیشه ولی خب آره گاهی اوقات که به خلوت خودم نیاز داشتم میومدم اینجا ، اینسوک باید پانسمان پات رو عوض کنم . اینسوک : باشه فقط .. لطفا آروم . یونگی : باشه :) ( فعلا عاشق نشدن زیاد فیلم هندی نیست آرامش خودتون رو حفظ کنید -_- )

اتاق خواب یونگی 👆👆👆 وقتی یونگی پانسمان پام رو عوض کرد ( زیاد عادی رفتار نکن اینسوک خانم معلومه که چقدر از درد عر زدی -_- ) کمک کرد بریم تا اتاق رو نشونم بده . اتاقش حتی از پذیرایی خونه بزرگ تر بود #_# یونگی : خب از اونجا که خونه ام فقط ۱ اتاق داره و ما دو نفریم ... یا من باید رو زمین بخوابم یا تو که اگر بخوایم از لحاظ جسمانی حساب کنیم تو مصدوم شدی و بهتره رو تخت بخوابی . اینسوک : هی من فقط پام زخمشده هااا فلج که نشدم -_- یونگی : باشه تو خوبی ، ولی رو تخت بخواب لطفا بحث نکن که خوابم میاد . اینسوک : باشه .. م ممنون :) شب خوابیدیم و صبح بیدار شدیم ...
لایک ، کامنت و فالو فراموش نشه ❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی عاالی حیلی دوستش دارم💜💜💜