9 اسلاید صحیح/غلط توسط: ♡Armyfts♡ انتشار: 3 سال پیش 314 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلامم:)✨ به نظر خودم این یکی از مهمترین پارت هاست ولی نمیدونم که تونستم خوب بیانش کنم یا نه در هر حال امیدوارم خوب باشه:)💗
دختر همچین سلیقه ای داشته باشه!...خیلی با لطافت بهم نگاه و سلام کرد ، خجالتی نبود و نحوه ی بیان کردن جملاتش هم کاملا بدون اشکال بود، دقیقا میدونست که چه کلمه ی رو باید به کار بگیره دقیقا مثل ساختن یک اثر هنری حرف میزد...منم سعی کردم نسبتا صمیمانه رفتار کنم ،،، همه چیز داشت به خوبی پیش می رفت و اون دختر هم خیلی صمیمی به نظر میرسید در واقع کاملا نقطه ی عکس همسرش بود....با هم صحبت کردیم ، به پیشنهاد اعضا بازی فکری کردیم، بچه ها آهنگ گذاشتند و فضای خونه پر از صدای خنده و حال خوب بود تا اینکه مین آه بدون ذره ای خجالت گفت که اون هم دوست داره یه قطعه آهنگ بخونه چون توی دوران دبستانش توی اینکار مهارت بالایی داشته و بعد از اون هم خیلی تمرین کرده... همه با این موافقت کردند و از من خواستند با پیانو زدن همراهیش کنم ، نشستم پشت پیانویی که توی سالن بود و شروع کردم به نواختن اون قطعه،،، همراه با من میخوند، صدای گرم و نازکی داشت ؛ برام یادآور خاطره ای شد که با ها یون ساختم و بعد از اون آهنگ « یونگی یونگی» اش رو به خاطر آوردم میخواستم حواسم رو جمع کنم ولی نمیشد و خیلی زود ریتم آهنگ از دستم بیرون رفت و وقتی به خودم اومدم داشتم آهنگی که ها یون چند ماه پیش خونده بود رو میزدم که این موجب تعجب همه شده بود
وقتی متوجه کارم شدم ناخودآگاه بلند خندیدم خیلی احساس خوبی داشتم از اینکه دوباره آهنگ ها یون توی ذهنم مرور شده بود ولی خیلی زود جونگ کوک با سوالی که پرسید رشته ی افکارم رو از هم گسست × هیونگ داری روی آهنگ جدید کار میکنی؟ نشنیده بودم این رو تا حالا! بقیه هم حرفش رو تایید کردن و من مونده بودم چی بگم _ عام نه در واقع مال خودم که نیست... @مهم نیست میشه دوباره بزنیش؟ فکر کنم یه ترانه ی خیلی قشنگ باهاش به ذهنم رسید! با تردید آهنگی که متعلق به ها یون بود رو میزدم و مین آه کاملا عوضش کرد جوری که دیگه بهم احساس شادی نمیداد بلکه حس میکردم از شنیدن این آهنگ چقدر غمگینم!... وقت شام شد میز رو چیدیم و همه آماده ی خوردن غذای بی نظیری بودند که من و جین پخته بودیم البته که یه چیزی این بین خوب پیش نمی رفت و اون کنار هم نشستنمون بود... جوری نشسته بودند که وقتی من به عنوان آخرین نفر خواستم بشینم صندلیم دقیقا کنار صندلی اون دختر قرار گرفت و اینکه توی ۱ ساعت زمانی که پشت میز بودیم مدت زمان زیادیش نگاه هامون بهم بیفته و یا حتی دست هامون بهم برخورد کنه حس عجیبی داشت...
مهمونیمون به خوبی به پایان رسید، هر دوشون تشکر کردند و رفتند ولی یه کوه کار برای ما مونده بود که هیچکس حال انجام دادنش رو نداشت... اما من حال انجام دادن مهم ترین کارم رو داشتم و اون هم حرف زدن با ها یون بود! درست بود که ها یون با بقیه ی حیوونا باید سرگرم میشد اما من توی کل مدتی که مین آه و هاک جو اینجا بودند نگاه غمگینش نسبت به خودم رو حس میکردم ... در اتاق رو باز کردم بوی تندی توی فضا بود ، همون بویی بود که ها یون همیشه میداد ولی خیلی شدید تر ، ها یون گوشه ی تخت خودش رو جمع و جور کرده بود و یه صدای خاصی ازش به گوش میرسید ، چیزی که تا حالا ازش نشنیده بودم مثل صدای گریه...! بالای سرش رفتم و خواستم صورتش رو ببینم ولی هیچ جوره اجازه نمیداد ، هر چقدر هم ازش میپرسیدم که چی شده فقط میگفت که ولش کنم ، با خودم گفتم شاید اگه مثل همیشه یکم نوازشش کنم آروم شه ولی وقتی دستم رو نزدیکش بردم؛ پنجه های تیزش رو بیرون کشید و بعد از مدت ها دستم رو چنگ زد ، رد پنجه هاش با مایع قرمز رنگی که ازش خارج میشد روی دستم خودنمایی میکرد و می سوخت اما حرف های ها یون که با عصبانیت و گریه گفته می شد اهمیت بیشتری داشت...
بالاخره صورتش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد قطرات کوچیکی از چشماش به پایین میومدند که اگه بگم درست شبیه زمرد بود دروغ نگفتم:)، حقیقتا فکر نمیکردم بتونه توی این حالتش گریه کنه اما چیزی که میدیدم متفاوت بود با تصوراتم... + همش ازم میپرسی که چی شده؟ چرا حالت بده؟ اما هیچوقت به رفتار خودت نگاه کردی؟ اصلا هیچ چیزی برات مهم نیست همیشه فقط تظاهر میکنی! یعنی خودت نفهمیدی که چقدر میتونی آزار دهنده باشی با این رفتارات؟؟ وقتی که از اول شب تا همین چند دقیقه پیش همش کنار دختره بودی؟ یعنی تو نمیفهمی که وقتی مدام کنارش میخندی و سر میز شام کنارش میشینی وقتی من نمیتونم چقدر برام مزخرفه؟ یعنی تو نمیفهمی که اون آهنگ من بود و نباید میزاشتی اون عوضش کنه؟ اصلا تو میفهمی منم وجود دارم؟ درک میکنی که منم احساس دارم؟ نه نمیفهمی چون خیلی خودخواهی خیلی خیلی زیاد!!! نمیدونستم چی باید جوابش بدم بی نهایت شاکی و ناراحت شده بود فکر کنم حق هم داشت؛) _ ببخشید... + ببخشید گفتن چیزیو حل میکنه به نظرت؟ نه، فقط میگیش که از عذاب وجدانت کم کنی وگرنه هیچوقت درک نمیکنی حال من رو و هیچوقتم واقعا از کارات پشیمون نمیشی!...به نظرت چطوره که بری هر روز پیش همون هان؟ میتونه با صدای قشنگ و لطیفش برات آواز بخونه، فکر نکنم بدت بیاد نه؟؟ _بدم میاد... +فقط همینو بلدی بگی آره؟ بیخیال دارم با کی حرف میزنم
_اون صدای خوبی داره ولی هیچوقت با صداش مثل تو نمیتونه نوت های بالا رو بخونه و ضربان قلب من رو هم همراه خودش بالا ببره چند ثانیه ای سکوت کرده بود + ولی بازم قبول نمیکنی اشتباهت رو _ چرا قبول میکنم. همشون رو هم برات توضیح میدم هر چقدر که بخوای فقط گریه کردن رو تموم کن بیا با هم حرف بزنیم هر چیزی خواستی بپرس جوابت رو میدم باشه؟ قبول کرد، هنوز گاهی قطرات کوچیکی چشم هاش رو تر میکرد ولی مثل قبل نبود ،من هم رو به روش نشسته بودم و همینطور منتظر + دوسش داری؟ _ نه ، ندارم + پس چرا تو تمام مدت پیشش بودی؟ _ اتفاقی بود من احساسی بهش ندارم واقعا + برای همین سر میز شام هم کنارش نشستی؟ _ بقیه ی جاها پر بود مجبور شدم + اینکه با این لباس یقه گشاد کنارش بشینی که تمام مدت بهت نگاه کنه هم اتفاقی بود؟ _ بابت این... ببخشید باید عوضش میکردم ولی اون نگاه نمیکرد! + چرا میکرد من تمام مدت حواسم بهش بود _ خب من متوجهش نشده بودم... +چرا آهنگم رو زدی ، بهش خندیدی و مسخرش کردی و بعدم گذاشتی که اون گند بزنه بهش؟ _ وقتی شروع کرد به خوندن یاد تو افتادم و خاطراتمون برای همین اون رو یهو زدم ، مسخره هم نمیکردم چون هنوزم به نظرم بامزه بود خندم گرفت و راجب عوض کردن آهنگت ،اینکه هیچ کاری نکردم ظالمانه بود خودم هم میدونم ولی دیگه همچین اتفاقی نمیفته علاوه بر این ، ترانه ی اون هیچ معنی ای نداشت هرگز جایگزین آهنگ فوق العاده و بی نظیر تو نمیشه! + باهاش یاد من افتادی؟ یعنی اون دختر برات مثل من بود؟ _ معلومه که نه فقط پشت پیانو نشستن و خوندن یه نفر تو رو به یادم میاره چون من از انجام دادن اینکار با تو لذت می برم...
احساس خشمش کم کم فروکش کرده بود و تبدیل به غم و عدم اعتماد به نفس شده بود ، با صدای گرفته و خیلی آرومی گفت : به نظرت من زشتم؟ _ نه اصلا اینطور نیست چرا همچین چیزیو میگی؟ + تو هم هاله ی گرم دورش رو دیدی نه؟ مثل یه پری میموند که با رنگ قهوه ای رنگ آمیزی شده خیلی خاص بود همه چیزش با هم هماهنگ بود مثل یه قهوه ی گرم،،، اما من، اصلا اینطوری نیستم پر تضادم حتی همین موهام که سیاهه ولی سرش سفید اصلا مثل اون خوشگل نیستم... _ اجزایی که تو رو ساختن با هم تفاهم نداشتند درست مثل اخلاقت که ثابت نیست ولی این به این معنی نیست که تو زشتی، این تضاد قشنگ ترین چیزیه که دیدم ، موهای تو درست به سیاهی شبه و سفیدی ای که دارند یاد آور همون ماه درخشان و همینطور روزیه که پیدات کردم ، یه گربه ی کوچیک با ذرات برفی که روش رو پوشونده بودند تو برای من زیباترینی و هیچ هماهنگی ای به اندازه ی چشم های سبزت نمیتونه من رو به خودش جذب کنه و این رو واقعا میگم ، تو هم زیبایی و هم فوق العاده، نمیخوام به خاطر دختری که هیچ جایی توی قلبم نداره اینطور آزرده بشی میخواستم حالش رو خوب کنم برای همین چندین ساعت براش حرف زدم ، خاطراتمون رو بازگو کردم و احساساتی که نسبت بهش داشتم رو گفتم هر چند کاری نیست که همیشه انجامش بدم؛)...
بعد از اینکه مطمئن شدم ها یون آروم شده و خوابش برده من هم کم کم برای خوابیدن آماده شدم و دوباره خواب دیدم! ولی بیشتر از اینکه شبیه به خواب دیدن باشه مثل یه مصاحبه بود شایدم شنیدن یک داستان یا برعهده گرفتن یک وظیفه ی جدید... بانویی رو توی خوابم دیدم که به طور تخمینی میشد گفت ۴۰ سالشه ، من توی یک فضای کاملا سفید قرار گرفته بودم و اون پشتش به من بود، کم کم خودش رو بهم نشون داد، موهای متوسط مشکی رنگ و چهره ی نسبتا آشنایی داشت و خودش رو با عنوان مادر ها یون بهم معرفی و شروع کرد به گفتن چیزایی که هرگز فکر نمیکردم توی خواب بشنومشون! حقایقی که قرار بود علت گربه بودن ها یون رو توضیح بده ... اول کمی از خودش گفت و بعد ادامه داد ~ متاسفم که اینطوری باهات صحبت میکنم و انقدر ناگهانی اما چاره ی دیگه ای ندارم ، تو میخوای راجب ها یون بیشتر بدونی نه؟ _ بله ~پس بهم گوش بده! شاید فکر کنی ها یون دچار طلسم ، نفرین یا همچین چیزی شده شایدم فکر کنی که یه موجود خاصه ولی در واقع هیچ کدوم از اینا نیست اون بچه فقط درگیر یه آرزو شد که حتی مال خودش هم نبود _ یعنی چی؟ ~ من یه آدم معمولی بودم پدر ها یون هم همینطور ، ما عاشقانه ازدواج نکردیم اما با هم کنار میومدیم ولی همیشه بحث بچه داشتن بزرگ ترین اختلاف ما بود
من فکر میکردم با وجود یه بچه توی زندگیم بدبخت میشم ولی خب در نهایت توی سن ۳۹ سالگی برام اتفاق افتاد اون دوران اصلا دوران خوبی نبود ، نمیخوام برات قصه بافی کنم ولی لازمه که بدونی تا بتونی دخترم رو بهتر درک کنی ، من توی شرایط خوبی نبودم هر لحظه ممکن بود بچم رو از دست بدم از طرف دیگه به مشکل مالی برخورده بودیم ، هر دوی ما مجبور بودیم سخت کار کنیم ولی من کم آوردم همه چیز بی نهایت عصبیم می کرد نمیتونستم دیگه این زندگی رو تحمل کنم... اون شب خیلی تحت فشار قرار گرفتم چون علاوه بر همه ی این قضایا متوجه شدم که پدرم فوت کرده ، فقط گریه می کردم و می خواستم فردا که میرسه من دیگه توی این دنیا نباشم ، دیگه به عنوان خودم زندگی نکنم توی دنیای دیگه ای چشم هام رو باز کنم دنیایی که توش مجبور نباشم همچین دردی رو تحمل کنم و نمیدونم چطوری اما آرزوم به حقیقت پیوست من صبح که بیدار شدم دیگه دنیا برام مثل قبل نبود در واقع توی دنیا چیزی تغییر نکرد این من بودم که به عنوان یه موجود جدید از خواب بیدار شدم و خب آره من یه گربه شدم و بچه ای هم که توی شکمم بود به این سرنوشت محکوم شد ، به عنوان همچین موجودی ۴۰ سال سن داشتم و این خیلی زیاد بود و میدونستم وقت زیادی ندارم کنار اومدن با این مسئله خیلی سخت بود اما خب انجامش دادم به سختی دووم آوردم تا وقتی که اونجا نزدیک خونه ی پدر و مادر تو دخترم رو به دنیا آوردم و تموم کردم:)
بعد از این هم نیازی به توضیح نداره خودت از تک تک روزایی که باهاش بودی خبر داری ، فقط میخوام بگم که اون دختری که تو اسمش رو ها یون گذاشتی در واقع یه انسانه و حق اینو داره که به عنوان یه انسان زندگیش رو ادامه بده ، اون خیلی از اینکه نمیتونه مثل بقیه کنارت باشه بدش میاد و آزرده خاطره ، من توی وجود اون نیستم ولی کاملا میفهمم که چه حسی داره ، اون میخواد توی مقیاس تو باشه ، بتونه همیشه کنارت باشه و به زمان و جسمش محدود نشه ، میدونم که تو هم ذهنت درگیره، شما هر دوتون به یه چیز فکر میکنید و دغدغش رو دارید اما با هم در میون نمیزاریدش ؛ اون فکر میکنه تو اهمیت نمیدی و تو هم بروز نمیدی تا اون احساس نگرانی نکنه؛ نمیخوام رفتار هاتون رو نقد و بررسی کنم چون اگه بلد بودم خودم توی زندگیم درست رفتار میکردم ولی فکر کنم بتونی ها یون رو به چیزی که واقعا هست برگردونی...
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
44 لایک
عزیزم کی میخوای پارت بعدی رو بزاری
بزار دیگه قربون اون صورت نمدونم چه شکلیت اما خوشگلت بزار لطفا لطفا
خوشملم آنقدر ما را در خماری قرار نده😘😘😆
ببخشید که منتظرتون گذاشتم پارت بعد رو هم آپلود کردم^^♥️✨
😘😘😘😘😘❤️
کیوتی نمیزاری پارت بعدو؟ 😐💔
گذاشتمش:)
ببخشید که دیر شد💛
اچکال ندارههه مرسییی🙂♥️
ممنون از شما:))💕
🙂❤️
آخر هفته است کی میزاری؟😐
ببخشید که دیر شد...
پارت بعد رو گذاشتم
ولنتاینتمبارک-!😂💜
مرسیییی😂💛
به همچنینننننಥ‿ಥ💗✨
تولدتیکیازدوستاممهستامروز😐💔چیبگمبهشون😂😐
اععع تولدش مبارککಥ_ಥ✨
بهش بگو تولدت مبارکککک🥲😂💫
آخرهفته؟😐
آره دیگه چون امروز که پارت ۶ اون داستان رو بزارم بعدش برای پارت بعدی این حداقل سه روز زمان میخوام که دیگه تا بیام آپ کنم میشه پنجشنبه و اینا 🥲✨
عهههاونداصتانومیخاایبزااریبااشدمنتظریمم😐😂💜
آریییییಥ‿ಥ
سپاااااس گزارممم💚💛
هنوزبیواام؟😐💔
گفتن داره آماده میشه میدن دیگه کم کم😔
5روزهدیگههههتولدهوپیمهههههتولدامیدمههههخادااا😱😆💙
آرههههههههه تولدشششش مبارککککککک ಥ‿ಥ🎂🎊♥️
بهاینمناسبتتکپارتیخواهمنوشت😌💜
به سلامتییییییی خیلی خیلی خیلی منتظرمممممಥ_ಥ🦋
من امده ام وای وای من آمده ام....
خب چخبر؟😐🧃
خوبیشن خوشین؟😐🧃
خوش آمدیییಥ_ಥ✨
خبری نیستت
مرسیی🧡 شما چطورಠ_ಠ؟
شکر😐🤲🏽✨
خبم تیشکککرಥ‿ಥ🏵️
خداروشکررಥ‿ಥ✨
چه خبر از داستان هاا؟
کی پارت بعد رو میزاری؟
احتمالا آخر هفته بشه...؛)💛
آخرهفته؟😐
داداچروپروفتکراشزدمباعرضمعذرت-!😐💛
خواهش میکنم 😐
عععر خیلی خوب بووووووود
میشه پارا بعدی رو زود تر بزاری...:)
حیح مرسیییییییییی؛))))💛🥞
سعیم رو میکنم که زودتر آپلودشون کنم^^🍁🧡
مرسییییی (((:
:)))💗🛍️
عالیییی😑بعدی کی میاد خواهر😐
مرسییییییییی:)))❤️
پارت بعد بعد از اینکه اون داستانم رو بزارم اینو هم دو پارت میزارم=)
منتظرت هستیم😑
مرسیی:)