
دیدم علیرضا داره گریه میکنه گفتم تو چرا گریه میکنی؟گفت وقتی دستور نابو.دی خودکار رو دادم تمام خاطراتم با تو اومد جلوی چشمام فکر کردم این آخرین بازی بود که میبینمت.منم بغضم ترکید و گفتم علیرضا وقتی جسم بی جونت رو دیدم انگار م.رده بودم نمیدونستم چیکار کنم.بغلم کرد و با هم گریه کردیم گفت دوست دارم مرینت. گفتم منم دوست دارم علیرضا.به چشم هام زل زده بود موهامو پشت گوشم برد و آروم منو به خودش نزدیک کرد و بوسید منم همراهیش کردم وقتی ازش جدا شدم دیدم هنوز داره گریه میکنه گفتم علیرضا خواهش میکنم گریه نکن داری ناراحتم میکنی.گفت دست خودم نیست وقتی میبینم دارم تورو از نگرانی د.ق میدم و تو هنوز منو دوست داری گریه ام میگیره.بغلش کردم و گفتم آخی عزیز دلم گریه نکن.اشک هاشو پاک کردم چند ثانیه بعد آروم شد گفت مرینت دکتر ها بهم گفتن که باید چند هفته بستری باشم و فکر کنم چند هفته دیگه تعطیلات تمومه.یهو گفتم علیرضا ما میمونیم.گفت ولی مرینت من میخواستم بهت بگم به سفر ادامه بدین.گفتم علیرضا ولی من نمیتونم بدون تو ادامه بدم.گفت مرینت لطفا به سفر ادامه بده و خوشحال باش تو که هیچوقت نمیخواستی ناراحتی منو ببینی حالا هم خواهش میکنم به سفر ادامه بده و نگران من نباش اگه پدربزرگ بهم گفت مرینت ناراحت بوده مطمئن باش باز قلبم درد میگیره.قبول کردم
پدربزرگ گفت مرینت اگه کارت تموم شده میخوام با علیرضا حرف بزنم.من رفتم توی ون و بعد از ده دقیقه پدربزرگ اومد گفتم پدربزرگ علیرضا ازم خواسته به سفر ادامه بدیم.چیزی نگفت گفتم آخه چرا میخواد تنهاش بزاریم؟گفت مرینت علیرضا داره علاقه اش رو به تو ثابت میکنه که حاضره تنها باشه ولی تو خوشحال و راحت باشی. لبخندی زدم و وسایل رو جمع کردم گفتم پدربزرگ اگه اشکال نداره میخوام برای بار آخر علیرضا رو ببینم.قبول کرد منم رفتم پیشش گفتم علیرضا ما داریم راه میافتیم.گفت دلم برات تنگ میشه عزیزم.گفتم فکر کردی من دلم تنگ نمیشه.بغلش کردم بعد از چند ثانیه پدربزرگ زنگ زد گفت وقت حرکته.گفتم علیرضا من باید برم.لبشو بوسیدم و گفتم فراموشت نمیکنم قول میدم.گفت منم همینطور.رفتم پیش پدربزرگ و حرکت کردیم در حین سفر هرجا میرفتیم برای علیرضا یه سوغات میگرفتم...چند هفته بعد از دید علیرضا...چند هفته گذشت من بیشتر تمرین میکردم تا مرینت رو سوپرایز کنم تقریبا میتونستم با عصا راه برم این چند روز آخر همش بیرون منتظر مرینت بودم فقط میخواستم اون چشم های دریاییش رو دوباره ببینم ولی اونا نمیومدن خیلی ناامید شده بودم...از دید مرینت...امشب میرسیدم نمیدونم حالا که قراره بعد از چند هفته علیرضا رو ببینم چی میشه موبایل پدربزرگ زنگ خورد جواب داد بعد از چند دقیقه گفت مرینت امروز جایی استراحت نمیکنیم تا زودتر برسیم .گفتم اتفاقی افتاده؟گفت یکی از پرستار ها زنگ زد گفت علیرضا چند روزه همش داره بیرون منتظر شما می ایسته و کم کم داره ناامید میشه میترسم چیزیش بشه...از دید علیرضا...امروز نرفتم بیرون اصلا امیدی نداشتم
پرستار اومد گفت علیرضا امروز بیرون نرفتی؟گفتم نه راستش دیگه امیدی ندارم.گفت همین الان باهاشون تماس گرفتم گفتن امروز میرسن.گفتم ممنون که به فکرمی ولی اینو دیروز و چند روز پیش هم گفتی.چند ساعت گذشت تصمیم گرفتم برم بیرون هوا بخورم نشسته بودم و به صدای پرنده ها گوش میدادم به دستم نگاه کردم دیگه ساعت رو ندارم،یه ون از دور توجه منو جلب کرد وایسادم فکر کردم بالاخره اونا رسیدن ولی نه اونا نبودن با غم نشستم روی صندلی اصلا نمیتونستم از فکر مرینت بیرون بیام یه صدایی شنیدم که میگفت دلم براش تنگ شده بالاخره میتونم ببینمش بلند شدم و رفتم سمت صدا فکر کردم صدای مرینت بوده ولی نه اون مرینت من نبود گریه ام گرفت چقدر دلم برای مرینت تنگ شده بود...از دید مرینت...وقتی رسیدیم بیمارستان یکی از پرستار ها اومد و گفت بالاخره رسیدین مطمئنم علیرضا خیلی خوشحال میشه. توی راه گفت این چند روز آخر خیلی بدتر شد همش ناامید بود که شما نمیایید و فراموشش کردین.وقتی در رو باز کرد دیدم کسی نیست گفتم اینجا که کسی نیست.گفت حتما باز هم رفته بیرون منتظر شما.با خودم گفتم خدای من اون حتما حال بدی داره باید زودتر پیداش کنم.به پدربزرگ گفتم بره توی ون من علیرضا رو میارم.با پرستار رفتیم دنبال علیرضا و توی راه یه چیزی بهش گفتم وقتی رسیدیم پشت یه صندلی قایم شدم علیرضا منو نمیدید ولی من هم صداشو میشنیدم هم میدیدمش...از دید علیرضا...هنوز روی صندلی نشسته بودم
پرستار اومد گفت علیرضا بازم که اومدی بیرون.گفتم خب چیکار کنم دلم خیلی براش تنگه نمیتونم دوریش رو تحمل کنم.گفت اگه نمیتونی دوریشو تحمل کنی چرا گفتی به سفر ادامه بدن؟گفتم آخه نمیتونستم ببینم داره بخاطر من تعطیلات رو از دست میده من همینطوری اونو ناراحت کردم نمیخوام باقی تعطیلات رو از من مراقبت کنه.گفت علیرضا یه هدیه برات دارم فقط همینطور وایسا.رفت پشت من و چشم هامو محکم گرفت...از دید مرینت...وقتی همه حرف هاشونو شنیدم باز عاشقش شدم پرستار نقشه رو انجام داد و چشم های علیرضا رو گرفت منم روبروی علیرضا ایستادم و گفتم دلم برات تنگ شده بود عزیزم.گفت مر....نذاشتم حرفشو بزنه و بوسیدمش چند ثانیه بعد پرستار دستشو از روی چشم های علیرضا برداشت وقتی من ازش جدا شدم هنوز توی شک بود وای خدای من اون صورت نازش با چشم های معصومش خیلی قشنگ بود ولی خشکش زده بود هیچی نمیگفت گفتم علیرضا خوبی؟گفت من خوابم آره من دارم خواب میبینم.یه لبخند زدم و گفتم نه عزیزم خواب نمیبینی.محکم بغلم کرد و گفت دلم برات تنگ شده بود مرینت.گفتم منم دلم برات تنگ شده بود ولی حالا میشه ولم کنی دارم خفه میشم.وقتی ولم کرد ناراحت بود گفتم چی شده ؟گفت بعد از چند هفته دیدمت حالا هم نمیذاری بغلت کنم نکنه دیگه دوسم نداری؟
دستامو باز کردم و گفتم آره دوست ندارم چون عاشقتم. ایندفعه من محکم بغلش کردم اونم منو گرفت احساس خنکی کردم دیدم داره گریه میکنه گفتم علیرضا چرا گریه میکنی؟گفت دلم برات تنگ شده بود اینقدر دلم تنگ شده بود که شب ها برای اینکه خوابم بره بارها و بارها ازت نقاشی کشیدم و بغلش کردم تا شاید خوابم ببره.اشکاشو پاک کردم و گفتم عزیز دلم حالا من اینجام،بیا بریم پیش پدربزرگ آخه اونم دل داره.پدربزرگ وقتی علیرضا رو دید انگار دنیا رو بهش داده بودن بغلش کرد بعد از مدتی گفت بچه ها باید بریم خونه...از دید علیرضا...وقتی رسیدیم خونه پدربزرگ گفت علیرضا من باید مرینت رو برسونم بعد میام خونه.گفتم باشه.مرینت اومد و گفت علیرضا دلم برات تنگ میشه بعد بغلم کرد گفتم من دلم بیشتر تنگ میشه.گفت علیرضا این برای توئه یه جعبه بهم داد گفتم چیه؟گفت توی سفر هرجا که میرفتیم برات یه سوغاتی میگرفتم.بغلش کردم و گفتم ممنونم.لبشو بوسیدم و گفتم مراقب خودت باش عزیزم.گفت تو بیشتر و بعد رفتن من رفتم داخل و وسایلم رو گذاشتم سر جاش...از دید مرینت...وقتی پدربزرگ من رو رسوند رفتم بغل پدر و مادرم گفتم سلام دلم براتون تنگ شده بود.گفتن ما بیشتر رفتم وسایلم رو گذاشتم سر جاش و خوابیدم وقتی بیدار شدم گفتم پدر مادر شما چطور با هم آشنا شدید؟تعجب کردن ولی بعد پدرم گفت خب راستش من توی یه سفر که با پدربزرگت داشتم با مادرت آشنا شدم بعد از اون پدربزرگ رفت خواستگاری.گفتم که اینطور.مادرم گفت مرینت اتفاقی افتاده؟گفتم نه چیزی نشده.گفت مرینت من تورو میشناسم میدونم که چیزی شده.گفتم آره یه اتفاقی افتاده یه اتفاق خیلی بزرگ.پدرم گفت مرینت به ما بگو ما کمکت میکنیم.گفتم راستش من عاشق شدم.اونا خیلی خوشحال شدن گفتن خب اونم تورو دوست داره یا نه؟گفتم آره توی این سفر خیلی باهاش آشنا شدم ما همدیگه رو خیلی دوست داریم.پدرم گفت خب حالا این پسر کیه که دل دختر منو برده؟گفتم اون علیرضاست.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)