داستان زندگی من (۴)

بعد از تموم شدن کار رفتم خونه و خوابیدم صبح بلند شدم و دیدم مامان و بابا و آیس نیستن رو در آشبپز خونه یه چیزی چسبیده بود(سلام آرورا آلیس اردو سفر به ترکیه رو داشت با والدین من باهاش رفتم و بابا به یه سفر کاری رفته دیشب خونه نبودی به خاطر همین بهت نگفتیم زود برمیگردیم مادرت) واااا چه بی خبر ولی آخ جون دیگه راحتم

زنگ زدم به آلیا و دیو گفتم بیان خونه اونا قبول کردن بعد از یک ربع رسیدن (چقدر زود😒) در رو باز کردم و اومدن تو بن (برادر کوچیک تر آلیا)هم اومده بود آلیا گفت : مامان و بابات کوشن؟ گفتم : رفتم مسافرت با آلیس بن ناراحت شد چون آلیس رو دوست داره(نچ نچ بیتربیت) گفتم شما روزنامه دیواری تون رو چجوری درست کردید یه نگاه به دیو کرد و گفت

بیا ببین گوشیش رو در آورد و یه عکس بهم نشون داد خیلی ساده بود گفتم وااا این چیه خیلی سادست گفت بله هرچی به دیو گفتم بیا خوشگل تر کن گوش نکرد و همش میگفت همین خوبه راستی واسه ی تو کوش گفتم یه دقیقه وایستا رفتم بالا و آوردمش پایین آلیا دهنش باز موند گفت عالیههه شما اول میشید گفتم ممنون بعدش باهم کلی حرف زدیم

شب شده بود میخواستن برن من از تنها خوابیدن میترسم😖(خرس گنده از تنهایی خوابیدن میترسه تازه تنها نیست خدمتکارا هستن😣) بهشون گفتم میشه منم بیا شب پیشتون بخوابم آلیا گفت باشه بیا سریع رفتم بالا و یه لباس راه راه قرمز مشکی با یه کت کرمی و یه شلورا یخی و کتونی

رفتم پایین و گفتم من حاظرم برین آلیا گفت خوش به حالت آرورا خیلی خوشگلی بهش گفتم راه بیوفت بعد از نیم ساعت رسیدیم رفتم طبقه ی بالا یه اتاق دو نفره بود کتم رو در آوردم و رفتم لالا😴😴

خببببب تموم شدد🤗

امیدوارم خوشتون بیاد

ببخشد کم بود

تا پنجشنبه ی باییییییی😘😘

💜💜💜💜💜 بریم سراغ چالش