
سلام گوگولی هام اینم از قسمت ششم🤗💖امید و ارم راضی باشید یکم کم شد میدونم ولی خوب ببخشید برسان زیاد مامانم هم از یه طرف گیر میده هی بهم🤦🏻♀️🤦🏻♀️😭..... انرژی مثبت ها هم یادتون نره برای قسمت بعدی انرژی نزار دارم🤗🤩
وقت ملاقات تموم شده بود؛من مجبور بودم برم ولی هانی کنار یوکی موند.پس فردا یوکی دیگه مرخص می شد و این خیلی عالی بود و کلی من رو سرحال آورد🤗 هوا خلی سرد بود من هم با شلوار راحتی و تیشرت اومده بودم...واقعا اون لحظه خیلی وحشتناک بود جون به لب شده بودم ولی دیگه خداروشکر همه چی خوب پیش رفت و یوکی سرحال و روبه راه...همین جور که داشتم راه می رفتم یهو گوشیم زنگ خورد؛برداشتم دیدم فوجی هستش...بدست راستم رو کردم توی جیب راستم و مشغول حرف زدن با فوجی شدم که یهو...
که یهو متوجه چیزی شدم...مدال رو توی جیبم حس نه کردم...خیلی سری و هول هولکی گوشی رو قطع کردم و جیبم رو بهتر گشتم ولی نبود...جیب سمت چپم رو هم گشتم ولی نبود!!نشستم روی نزدیک ترین نیمکت و هر دوتا جیب هام رو بیرون کشیدم ولی بازم هیچی نبود...هیچی؟! آخه چطور ممکنه...نکنه..نکنه جایی انداخته باشمش یا دزدیدن....آخه کی از جیب شلوار راحتی مردم چیز میز می دزد🤦🏻♂️🤷🏻♂️شایدم 😤😤😤
یهو بیمارستان یادم اومد...اونجا که خوردم زمین...شاید...شاید اونجا انداخته باشمش!!!بلند شدم و با غرور به حرکت ادامه دام تا رسیدم به بیمارستان...می خواستم برم تو که یهو یادم اومد الان ساعت ده شبه من خودم رو جر بدم هم نمی زارن برم تو😫🤦🏻♂️باید حتما فردا بیام بیمارستان...اون مدال عجیب هرچی که هست مهم ترین سر نخ برای پیدا کردن اون فرد ناشناس بود😠😠😠سرم انداختم پایین و برگشتم...تا خونه فکر فقط پیش اون مدال بود...حتما باید یه فکری میکردم🤦🏻♂️😫واقعا که من خیلی خنگ هستم...باکا باکا باکاااااااااااا
وقتی رسیدم خونه هنوز فوجی نرسیده بود...فکر کنم برای همون زنگ زده بود ولی من قطع کردم...دوباره زنگ زدم به فوجی و باهاش حرف زدم به بهش گفتم که یوکی حالش خوب هستش...فوجی برای این که توی یکی از بهترین دانشگاه های توکیو قبول بشه شب و روز توی کتاب خونه هستش و داره درس می خونه و تلاش می کنه، برای همین خیلی از وقت ها خونه نیست... بیرون بارون می بارید،خدا رو شکر که من خیس نشدم و به موقع رسیدم خونه...اتاقم رو تمیز کردم...بعد رفتم توی حموم یکم فکر کنم...حموم بهترین جا واسه فکر کردن هستش مغز آدم درست کار میکنه...وان رو پر کرد و بعد همون جور با لباس رفتم توی وان و نشستم و خوببببببببب فکر کردم🧐🧐🧐🧐🧐🧐🧐🧐🧐🧐🧐🧐🧐🧐🧐🧐🧐🧐🧐🧐🧐 داشتم با خودم ریاضی و از اینجور چیز ها حل میکردم...واسه خودم یه پا پرفسور شده بودم...به ه چی فکر کردم به جز مدال گم شده و بعد با خودم گفتم:(آخه من چقدرررررر بد بختم😫🤕)یکی از مشکلات حموم این هستش که آخه همه چی پی میبری که چقدرررررر بدبختی😁🤦🏻♂️😁🤦🏻♂️😁🤦🏻♂️😁🤦🏻♂️حالا نمیدونم بزنم سرم و گریه زاری کنم یا از خنده سکته رو بزنم🤣🤣🤣...سرم رو کردم توی آب و همون جور موندم تا که نفسم بند اومد و بعد سرم رو در آورد و نفس نفس زدم...واقعا چرا این کارو کردم...واقعا چرا...دارم عقلم رو از دست میدم...هیرو از دست رفتم...
یه کم به خودم غر زدم و بعد بلند شدم و رفتم جلو آینه به خودم نگاه کردم...چشم الان دوباره سبز شده بودند...شرط می بندم چشم های یوکی هم حالا آبی شده باشه😁یکم چشما م رو مالیدم و بعد دوباره نگاه کردم و دیدم که چشم مام آبی شده..لباس هام و عوض کرد و بعد رفتم نشستم جلوی تلوزیون خاموش و بهش خیره شوم که فوجی درو باز شد و من از عالم هپروت اومدم بیرون...فوجی اومد و لباس هاشو عوض کرد و برای خودش نیمرو آماده کرد...منم رفتم نشستم پیشش ولی چیزی نخورم...بعد از کلی حرف و اینا فوجی رفت که به خواب ولی من خوابم نمی اومد...همش یه جوری بودم...یه حس عجیبی داشتم!ولی نمیدونستم اون حس چیه🤕🤕🤕
شاید بیش از اندازه نگران هستم...شایدم سرما خوردم...بالاخره ساعت دو و دو و نیم اینا رفتم توی تختم، ولی بازم خوابم نمی اومد...همش این ور و اون ور می چرخیدم و پوف پوف می کردم...هر و پف های فوجی از توی اتاقش شنیده میشد...بالشتم رو ورداشتن و رفتم روی مبل دراز کشیدم تا شاید اونجا زیر کولر خوابم ببره...همش تو فکر بودم...به فکر یوکی...اون مدال عجیب...اون دختر تو بیمارستان و کسی که به یوکی حمله کرده...بعضی وقت ها تون دستام بی حس می شد و در اون لحظه چشما م سبز می شد و بعد درست می شد...شاید دارم می میرم...دارم نور می بینم...همین جور توی عالم خودم بودم که یهو خوابم برو و چیزی نفهمیدم...همه جا سیاه شد...
یهو احساس سرما کردم...همه جای بدنم سرد شده بود...نمی تونیم خوابم یا بیدار...خواب می بینم یا نه! وقتی چشما م رو باز کردم توی دریا بودم...توی آب...همه جا آبی رنگ بود و سر...بالای سرم روشنایی می دیدم...دستم رو بلند کردم تا شاید یکی دستم رو بگیره و من رو بیرون بکشه...داشتم پایین تر میرفتم...غرق میشدم...چی شده...من امام واقعا...دارم خواب میبینم یا بیدارم...خیلی عجیب چرا کسی کمکم نمی کنه...دستم رو نمی گیره...دارم غرق میشم...یوکی...خاله جون...فوجی...کسی صدام رو نمی شنود؟؟؟اینجا خیلی سرد و تاریک...دیگه کم کم نفسم بند می اومد...نمی تونستم نفس بکشم...اینجا....خیلی....تاریک...
خوب بچه ها اینم از قسمت شیش این قسمت یکم عجیب بود قبول دارم ولی خواستم یکم احساسی ترش کنم داستان رو😭😭😭😭 راستی قسمت هفت قراره خیلیییییییییییی باحال باشه اگه غلط املایی داشتم ببخشید و بگذرید😅😅😅 منتظر قسمت بعدی حتما باشید و نظر یادتون نره راستی اگه بازدید کنندگان کم تر از پنجاه نفر باشه من فکر نکنم قسمت بعدی رو به این زودی ها بزارم مس حمایت کنید لطفا🙏🏻🙏🏻🙏🏻 خیلی ممنون خدافظ❤🍩
نظرات مثبت یادتون نره به هیچ وقت لطفا نظرات به به بیست و بازدید ها رو به پنجاه و بیشتر ببرید تا منم قسمت بعدی رو هرچه زود تر بزارم تا بعد آبنبات😋🤗🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭🍭
🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای من عالی بود منتظر بعدی هستم
💛🧡
واییییی عزیزمممممم بعدیییی رو بزار که تحمل ندارمممممممممممم😭😭😭😭😍😍😍😍😍😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘
تو راهههههههههه
وای بعدی بعدی بعدی من نمیتونم صبر کنم ولی همه ی سعیمو میکنم که داستانت پر طرفدار بشه
می گما چرا پروفایلتو عوض کردی؟
اون گوشی مامانم بود مامانم هم توی گوشی کلییییی برنامه داشت ولی این دیگه گوشی خودم هستش خیالم راحت با این میام توی تستچی
آهان