10 اسلاید صحیح/غلط توسط: 🌺さくらんぼ🌺 انتشار: 4 سال پیش 61 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام شکلات های من خوبی؟؟ اینم از پارت پنج داستان امروز دیگه خدایی هانی میاد عکس بالا هم با هانی هستش.... همین جور هم که بهتون گفته بودم دیگه من با این پرو فایل فعالیت میکنم anime💞 منم...راستی توی صفحه ده یعنی صفحه آخر یه سوپرایز خفن براتون دارم که فکر کنم همتون ازش خوشتان بیاد....خودم هم رهایی تصمیم گرفتم حالا تو کامت ها بگید شما هم نظرتون رو. خوب دیگه زیاد حرف نمی زنم اگه غلط املایی هم داشتم شما به بزرگی تون ببخشید❤💙❤💙❤💙
صلیبی که نانامی بهم داد بود هنوز توی دستم بود...
نانامی ازم خداحافظی کرد و رفت...وقتی رسید به در برگشت و با صدای بلند گفت:( هیروووووو از طرف من از یوکی معذرت به خواه ها یادت نره!!) منم دستی براش تکون دادم و گفتم:( نه...نمیره).
بعد از این که نانامی رفت دوباره برگشتم به صلیب...صلیب یجور ترسناک بود و وستش یه الماس سرخ رنگ بود که انگار توش پر از خون....یجورایی آشنا به نظر می رسید...فکر میکردم جایی دیدمش...ولی کجا...کجا دیده بودمش...
همین جور توی فکر و خیال بودم که یکی از پشت صدام زد:(هیرو...هیرو پسرم) وقتی برگشتم دیدم خاله هوندا هستش...یادتون هست بهتون گفتم خاله جمعه ها میره سر یه کاری....خوب!! امروز جمعه ست...صلیب رو گذاشتم توی جیبم و دیویدم سمت خالم...خاله تا من رو دید دستان رو گرفت بعد این ور اون ور رو چک کرد و گفت:(هیرو تو،سالمی؟!چیزی که نشده مادر) خاله هوندا خیلی نگران بود...من خودم رو یکم کشیدم عقب و گفتم:(نه خاله نه من چیزیم نشده...یوکی یو...کی حالش خوبه؟؟) خاله نفسی کشیدی گفت:(اوه آره یوکی خوبه...کم کم دیگه به هوش میاد نگران نباش...) یکم خیالم راحت شد....
با خاله هوندا رفتیم داخل....خاله هوندا همین جور که داشت حرکت می کرد بهم گفت:( ازت نمی پرسم که چی شده چون نانامی همه چی رو بهم گفت...خیلی سریع میدم اصل مطلب...یوکی در اثر یه ضربه چاقی مصدوم شده...عمق زخم اصلا زیاد نیس حتی به قفسه سینه هم نرسیده وخیلی کوچیک هستش..ما بهش سه تا بخیه زدیم و مطمئنیم که زود خوب می شه) یه نفس راحتتتت کشیدم...خیلی نگران یوکی شده بودم...نمی تونستم خوب فکر کنم....بعد خاله بازم ادامه داد:( به نظر ما....ااااا کسی که به یوکی حمله کرده قطعا قصد کشدنش رو نداشته فقط می خواسته زخمی کنه چون از علائم این معلومه!!!)
خاله هوندا رفت تا اجازه ورود من رو به اتاق رو بگیره منم همون جا وایسادم و سعی کردم همه چی رو تو ذهنم ردیف کنم ببینم چی به چیه که یهو یکی از روبه رو محکم خورد به من و هر دوتامو گرومپ خوردیم زمین...وقتی چشمم رو باز کردم دیدم یه دختری هستش که اوفتاده روی من...اون دختر از رو بلند شد...ولی دستش کلا روی موهایش بود و خیلی هول به نظر می رسید...از رو بلند شد و خیلی سریع معذرت خواهی کرد و دست روی موها ش فرار کرد....خیلی عجیب بود...موها ش یکی از چشماش رو کامل پوشونده بودن...موهاشو مشکی و درب و داغون بود و کلا دستش رو موهایش بود انگار که چی شده...خاله هوندا اومد و من رو بلد کرد و گفت:( خوبی پسرم چزیت که نشده؟؟) بلند شدم و لباسم رو تکون دادم و گفتم نه من خوبم!!
خاله هوندا دستش رو گذاشت رو شدنم و گفت:( اجازه ات رو گرفتم،بریم؟) منم خوشحال گفتم بریم؟ ولی فکر پیش اون دختره مونده بود....عجب هااااا
اتاقی که یوکی توش بستری بود اتاق ۳۷۶ بود...اول رفتم و از پنجره بو داخل اتاق نگاه کردم...چیز خواصی دیده نمی شد ولی حداقل تخت یوکی رو تونستم ببینم...رفتم پشت در و تا می خواستم درو باز کنم خاله اومد جلوی در ایستاد...یکم هول به نظر می رسید...به خاله گتم:( ااااا خاله مشکلی پیش اومده؟؟) خاله هوندا هم گفت:( نه!!نه پسرم...فقط....دارویی که یا به یوکی تزریق کردیم باعث شده که خاطرات چند لحظه پیشش رو فراموش کنه...یعنی همون حمله او اینا....لطفا اگه از ت پرسید بگو فقط یه تصادف کوچیک بوده...چون اگه حقیقت رو بفهمه باعث می شه از لحاظ روحی آسیب ببینه و خودش رو گم کنه و اینجور مشکلا...لطفا سعی نکن به یادش بباری هیرو...لطفا) سرم رو به علامت تائید تکون دادم و گفتم باشه...بعد خال برگشت و درو برام باز کرد و وارد شدیم....یوکی هنوز بیهوش بود...رفتم جلو و دستش رو گرفتم و بعد سرم رو گذاشتم رو سینه ش و به صدای قلبش گوش دادم....این واقعا لذت بخش ترین کار دنیا بود... یهو یه دستی روی سرم حس کردم...سرم رو بلند کردم و دیدم یوکی به هوش اومده و داره لبخند میزنه...اون لحظه اونننننن لحظه واقعا بهترین لحظه زندگیم بود...یوکی من دوباره برگشته بود پیشم..خدا واقعا ازت ممنون...خودم رو شنیدم جلو تر و بغلش کردم...چشمان پر از اشک شوق بود...یوکی آروم دستشو کشید به موهوم و گفت:( دیگه نبینم که گریه کنی...باشه؟؟) منم همون جور با صدای گرفتم گفتم:( باشه...بهت قول میدم) بعد اشکان رو پاک کردم و سرم رو بلند کردم و به یوکی خیره شدم...اونم بهم خیره شده بود....خاله هوندا که یکم احساساتی بود همون جور که داشت گریه میکرد و حق حق کنان از اتاق خارج شد...بعد صداست از راهرو شنیدم که میگفت:( اوووو متاسفم.....) من و یوکی هر دوتا مون خندیدیم...بعد یوکی بهم گفت:( هیرو من واقعا تصادف کردم...نانامی نانامی چطوره اون خوبه؟؟) یهو حرف خاله یادم اومد. بهش گفتم:( آره فقط یه تصادف کوچیک بود خیالت راحت...نانامی هم به خاطر یه مشکلی رفت توکیو تو خیالت راحت باشه) یوکی نفسی کشید و گفت:( اوههههه پس که اینطور....خیالم راحت شد) بعدشم بهم نگاه کرد و لبخند مهربونی زد...
یوکی واقعا بوی توت فرنگی میداد...اون دوباره پیشم برگشته بود...دیگه نمی زارم...نمزارم اتفاقی براش بیفته،همیشه مراقبش خواهم بود...
(هانی وارد می شوم!!! ....) یهو در اتاق باز شد...یه دختر بود...درو محکم باز کرد و تولیدش به دیوار...من از ترس رفتم عقب...دختره قیافه خیلی مصمم و سفت و سختی داشت...همون جور که جلوی در وایسادم بود داد زد:( یوکی من کجاستتتتتت) یوکی دستش رو بلد بالا گفت:( من اینجا!) اون دختر یهو مهربون شد،لبانی زد و با یه لحن دل گرم کننده گفت:( اوه یوکی...تو اینجایی...خیلی نگرانت شده بودمممم) بعد کیفش رو پرت کر روی من و رفت نزدیک یوکی و بغلش کرد....من هنوز تو شک بودم...یوکی هم اون دختر خل رو بغل کرد و گفت:( منم دلم برات تنگ شده بود هانی) هانی؟؟هانی....هانی...هانی...آها حالا دادم اومد نانامی گفت بود که یکی رو به جای خودش می فرسته تا پیش یوکی باشه...اون حتما همون کس....ولی چرا اینجوری؟؟ موهای آبی و بلند عجیبی داشت و خیلی خل بود...شاید...شایدم نه؟؟
یکم رفتم جلوت و اون دوتا رو از هم جدا کردم بعد به اون دختر عجیبه گفتم:( ه اسم تو چیه؟؟) با افاده گفت:( هه من هانی هستم هانی....هه اصلا به تو چه) دیگه چیزی برای گفتن نداشتم...رفتم عقب و فقط نگاه کردم...بعد هانی گفت:( یوکی...نانامی گفت که به تو....) نداشتم حرفش رو کامل بزنه دیگه طاقتم طاق شده بود.دست هانی رو گفتم و کشیدمش و باهم افتادیم بیرون...بعد هانی یه سیلی زد به صورت و بلند شد که بده تو از پاش گرفتم و درو بستم و ایستادم جلو در...هانی داد و بیداد راه انداخت منم چاره ای نداشتم برای همین دستم رو گذاشتم روی ذهنش و بردم بیرون...بعد این که اون یکم آروم گرفت همه چی رو بهش توضیح دادم تا یه وقتی قرارمون فاش نشه°°°هانی رفت نشه روی نیمکت و گوشی رو درآورد و مشغول شد...بهش گفتم چی کار می کنی...اونم بدون اینکه حتی سرش رو بلند کنه بی رحمانه گفت:( به تو چه.) منم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:( ببین هانی ما اگه به خوایم دوست هم باشیم باید یکم مهربون تر عمل کنیم...نه؟؟) هانی گفت:( نع من توت یوکی هستم نه دوست تو...) گفتم:( خوب یوکی هم احتیاج به مهربانی داره دیگه) گفت:( خیلی زود قضاوت میکنی چشم قشنگ...چشمات لنز؟؟) یکم چشما م رو مالیدم و گفتم:( نه...بعضی وقتا چشما م آبی هستش بعضی وقتا هم یکم سبزی داره..) بعد با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:(وا!؟یعنی چی...من فکر میکردم فقط یوکی اینجوری هستش) (هیرو) آره یوکی هم بعضی وقت او اون جوری می شه تو از کجا میدونی؟؟ (هانی) حالا بماند...اسمت چی بود؟ هیرو؟ (هیرو) آره...بریم؟ پیش یوکی؟ (هانی) آره بریم....بعد هر دوتایی رفتیم پیش یوکی و پیشش نشستیم و کلی باهم حرف زدیم...حتی یوکی هم دردش رو فراموش کرده بود...
بعد از ظهر که دیگه وقت ملاقات تموم شده بود من مجبور بودم برم ولی هانی پیش یوکی موند.توی مسیر خونه کلا فکر به یوکی بود...دستم رو کردم توی جیبم ولی...ولی... چیزی که قبلا توی جیبم بود دیگه...
خوب بچه ها اینم از پایان پارت پنجم امید و ارم که ازش خوشتون اومده باشه عزیزام...جای حساسی کات کردم میدونم ولی لطفا فحش بارون نکنید کامت هارو لطفا خودم میدونم😁😁...
منتظر انرژی های مثبتتون هستم💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞 عاشقتون شکلاتام🍫🍭
خوب گفته بودم یه سوپرایز براتون دارم یادتون؟؟
خوب حالا اون سوپرایز چی هستش؟!
من تصمیم گرفتم بعد از هر پنج قسمت داستان یه دونه براتون anime time بزارم....مخصوص همه اوتاکو ها انیمه دوستام💙❤💙❤💙❤ یعنی دیگه از فردا باید منتظر انیمه تایم باشید نه قسمت شش بعد انیمه تایم پارت بعدی میاد...این روند هر پنج قسمت پنج قسمت هستش...
خوب توی انیمه تایم چی کار میکنیم؟؟ خوب معرفی انیمه های باحال...فک های جالب و خفن...معرفی کلی پیج و تب...و کلی چیز میز های اوتاکویی و دل نوشته...پایان هر قسمت هم یه چالش داریم...باحال نیست؟؟ اگه موافقید حتما توی کامنت ها حمایت کنید💞💞💞منتظر انرژی ها تون هستم❤ زندگی تون به قشنگی انیمه🌈🌟بای بای👋🏻❤💙
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
باشه شمارتو بده
حتما معلومه دوست دارم همکار شیم راستی من مریم هستم😍😍
منم سوین هستم اگه راضی باشی می تونیم تو واتساب بیشتر با هم دیگه آشنا باشیم نظرت چیه؟؟💟💟💟
راستی من عاشق داستانتم بزار زود تر❤
اخ جون بلاخره اومدمنتظر قسمت بعدیم
اره پایان هر قسمت یه چالش بزار
خیلی قشنگ بود
Ok
وایییییییییییی عالیییییییییی بوددددددددددد😍😍😍😍♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
حتما اره خیلی خوب میشه اوتاکوییم❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
❤💛
خیلییی ممنون برای انیمه تایم من یه اوتاکو هستم البته ۴ ساله اوتاکو هستم و ممنون داستانت خیلی قشنگه میشه دوست شیم؟
آره دوست بشیم من از خدام هستش برای داستان ببریم احتیاج به یه همکار داشتم می تونیم دوست های خوبی باشیم برای داستان ببریم حاضری همکارم بشی؟؟دارلینگم شووووووووو❤🤗
دوستم تازه باهام قهر کرده😫😭😭😭
منم شیش سال