
. ♡♡♡🦋♡♡♡ دوستای خوبم حتما با دادن نظر هاتون خوشحال میشم و حداقل نظرات اگر به بیست برسن ،پارت دوم نوشته میشه با تشکر.♡♡♡🦋♡♡♡
در سرزمینی در زمان های تخیل،،،،«تو بازیگر این داستان با نام کلارا هستی»حالا داستانت را با نور چشمانت میخوانی......♡ دفتر را که باز کردم در حالی که تاریکی زیاد بود نور چشمانم باعث روشنایی میشد میتوانستم نوشته ها رو بخونم...اما نمیتونم همه این رو تو این فرصت کم حفظ کنم...کاش فلور پیشم بود،،باید عجله کنم خیلی وقت ندارم شروع میکنی به خوندن صفحه اول بزرگ و با خط درشت اینطور نوشته: («در خاطراتم شاید نباشد /آنکه فزوله و میخواد منو بخونه...تو نمیتونی!!!!»)ادامه متنو نمیخونی و نور چشمات کم تر میشه«( بخاطر اضطراب») کتاب رو میبندم اما انگشتم رو لای اون میزارم که خط رو گم نکنم....مدام پشت سرمو سریع نگاه میکنم که نکنه کسی ببینتم... نفس عمیقی میکشم دستی رو چهرم میکشم که عرقارو پاک کنم«خیلی سریع» دوباره بازش میکنم اما....... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡ خب ادامش تو خود داستان میخونی♡🦋🎀♡♡♡♡♡
....... اما هیچی جز برگه های خالی و سفید نیست ورق میزنم بازم ورق میزنم بازم..بازم همینطور اماااااا ...چطور ممکنه....و و و و همینجور باخودم حرف میزدم که همین چند دقیقه بود من بازش کردم اما الان همه پاک شدن نه نه صدای روشن شدن لامپ های راه رو اومد یعنی کی میتونه باشه..¿ تند و تند از جام بلند شدم و اون محل رو ترک کردم خیلی سریع و بی سرو صدا میدویدم تا از راه های مخفی که یاد گرفتم خودمو به خوابگاه برسونم داشتم از دریچه ای که میان سالون بزرگ و آشپزخونه بود رد میشدم که .....♡♡♡♡♡
رد میشدم که.... چشمم به پسری تقریبا مثل من ۱۴ ساله بود افتاد، اون خیلی راحت تو تاریک ترین گوشه آشپز خونه نشسته بود و داشت سیب میخورد،ومنو نگاه میکرد منم خشکم زده بود و قلبم تپ تپ میکرد و با خودم میگفتم:«به خشکی شانس»و ابرو هامو برا خودم تو هم گرفتم و در ادامه گفتم:«این دیگه از کجا پیداش شد؟!!» که یهو اون گفت :«هی دختر من دیدمت و بهت توصیه میکنم ازون طرف رد نشی»بعد به سیب خوردنش ادامه داد..منم بدون توجه کردن به حرفش توجه نکردم ازونجا پریدم تو سالون اما ارتفاع دریچه از سالون بالا تر از آشپزخونه بود... وقتی پامو تو سالون گذاشتم...صدای پاهای چند نفر داشت نزدیک میشد که انگار میخواستن از سالون بگذرن ... انگار امشب،شب تحقیق کردن من نبود،شانس با من نبود اگه از سالون میدویدم چون مستقیم بود اونا منو می دیدن و گیر میفتادم و نمیشد از دریچه رد شم بالا بود ...نفس نفس میزدم تو استرس غرق شده بودم😰 که یه دست از دریچه اومد بیرون وسریع دستمو گرفت کشوند به طرف بالا...♡♡♡♡♡
__درسته اون پسره بود و خیلی جدی گفت شیییییش!🖐🏼🤫__اون یواشکی از دریچه یه نگاهی انداخت منم رفتم و ببینم_اون چند نفر که داشتن رد میشدن پنج نفر بون لباسای مشکی پوشیده بودن و گونی های بزرگی روی دوششون بود ... وقتی اونا رد شدن..اون پسربهم گفت زود باش باید بریم اونا الان میان تو آشپز خونه...خیلی تند تند میدویدیم از تو راهروی که داشتیم میدویدیم اون گفت :«....بهت گفتم رد نشو...ممکن بود گیر بیفتیم» از دویدن ایستادم، اخمی کردم و گفتم...چی؟!!گیر بیفتیم؟! اونا منو میدیدن چرا خودتو قاطی میکنی» گفت:«خب باهوش اونا تو دستشون یه زنگ مدار بسته دارن به محض اینکه تو رو میدیدن اونو فشار میدادن و......اصلا چرا به تو بگم!!!!؟» و....
که به خوابگاهم رسیدم، اون گفت برو تا ندیدنت بعد جهتشو عوض کرد و رفت ؛خیلی سریع بود با اون ماسک و لباسای سیاه نشناختمش و بی درنگ و بی سر و صدا رفتم رو تختم که طبقه بالا بود وماسکمو در آوردم و گذاشتم تو کیف... ♡♡♡♡♡
پارت اول رو کم نوشتم .. اما پارت های بعدی رو بیشتر میکنم کامنت فراموش نشه🍦🌸♡♡♡🦋💕♡🦋🦋🦋♡♡♡🦋🌟🌟🌟 نویسنده:بَهـار ♡♡♡♡💕🦋🙏🏼🌟🦋🦋🦋♡♡💕 کامنت هارو که به بیست۲۰ برسونین پارت بعدی حاضر میشه🍦🍭🍬🍫📝📝📒📝📒✏️📚
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی ممنون باشه مهرساجان سعی میکنم هرگز نا امید نشم و از حمایت هات سپاس گذارم 🌺 بهم انرژی دادی...
با تشکر از نظرات زیبای شما(◍•ᴗ•◍)❤
عالی
لطفاً به تست های منم سر بزنید