8 اسلاید صحیح/غلط توسط: 😐😑😐 انتشار: 4 سال پیش 184 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام اینم از قسمت چهار ببخشید اگه دیر شد امیدوارم بخونید و لذت ببرید عکس این قسمت عکس قصر شاه استفان عنوان این قسمت هم هست برگشت به خونه نظرات و پیشنهادات فراموش نشه😘 قسمت بعدی به همین زودیا میاد🌹
روبه اریک کردم و گفتم:«بیخیال اریک این جک خنده داری ولی من الان عزادارم لطفا از این شوخی ها با من نکن» اریک جواب داد:« من شوخی نکردم فکرشو بکن اگه یه درصد این واقعی باشه چی» گفتم:«نه نه اصلا نمیخوام بهش فکر کنم خیلی خب ببین من تا ابد بهت مدیونم هر وقت مشکلی داشتی میتونی بهم بگی حالا ممنون میشم اگه بری میخوام با خودم خلوت کنم» اریک هم چیزی نگفت و رفت
مدتی توی خونه داشتم به متن اون نامه دقت میکردم بار ها و بار ها خوندمش مادر من هرکی هست نمیخوام ببینمش چون هیچ مادری بچه اش رو اینطوری ول نمیکنه همون بهتر که منو رها کرد وگرنه معلوم نبود میخواست چطور ازم نگهداری کنه در میون این فکر و خیال ها یه فکر توجه ام رو حسابی جلب کرد شاید اون از قصد این کارو نکرده احتمالا مجبور بوده شاید هم اصلا مادر من نبوده اما! ممکنه اون یه نسبتی با شاه داشته باشه این سوال هارو از خودم پرسیدم بعد از این حرفا نظرم به کل عوض شد با خودم گفتم:«باید بفهمم که کی هستم و از کجا اومدم» فقط اینطوری میشد تا ذهن ویران شده ام آروم بگیره به هر قیمتی شده باید سر از این راز در بیارم باید یه جوری برم توی قصر شاید بتونم اونجا کار کنم هرکاری باشه مهم نیست همه رو انجام میدم اما چطور اونا توی قصر هر آدمی رو راه نمیدن فکر کنم بهتر باشه اینو با اریک در میون بگذارم اون پسر مهربون و خوبی مطمئن ان کمکم میکنه حالا اونو از کجا پیدا کنم ناگهان آدرس کلبه ی جنگلی اش یادم افتاد اما الان دیر وقت بهتره فردا برم پیشش
از زبون اریک بعد از اینکه از پیش امیلی رفتم برگشتم خونه میخواستم برم توی اتاقم که یکی فریاد زد:«اریک!» برگشتم و با مادرم روبرو شدم اون مثل همیشه با لحن و چهره ی خشنی گفت:«تو تا این موقع کجا بودی؟» گفتم:« رفته بودم کتابخونه» مادرم جواب داد:«به من دروغ نگو از هنری سر کارگر قصر شنیدم که یه کلبه ی جنگلی داری» هول شدم قبل از جواب بدم تو دلم گفتم هنری دعا کن پیدات نکنم و زمزمه کردم:« واقعا معذرت میخوام مامان اما منم بعضی وقت ها به استراحت نیاز دارم» مامانم منو بغل کرد و گفت:«عزیزم من که نمیگم نرو اونجا فقط میگم نباید تا این موقع بیرون بمونی خب حالا بگو ببینم امروز چه کار ها کردی؟» نمیخواستم راجب امیلی چیزی بهشون بگم پس از زیرش در رفتم و سریع چپیدم توی اتاق
لباس هامو عوض کردم و کتاب مورد علاقه ام رو برداشتم و روی تخت دراز کشیدم چند صفحه که خوندم صدای در اومد با خودم گفتم این وقت شب کی میتونه باشه و با صدای بلند گفتم:« میتونید بیاید تو» شارلوت از در وارد شد 🤣 اومد روی تخت و کنار من نشست و گفت:«خوابم نمیبرد اومدم ببینم تو داری چیکار میکنی» جواب دادم:«خب کار بدی نکردی ولی این موقع شب یکم بد موقع نیست» شارلوت دست منو و گرفت و گفت:«حالا مگه چه اشکالی داره تو هم که بیداری» اون موفع واقعا اعصاب سر و کله زدن با شارلوت رو نداشتم میخواستم هرجه سریعتر بیرونش کنم این دختره با خودش چه فکری کرده این وقت شد پا میشه میاد اتاق من بهش گفتم:«ببین شارلوت الان دیر وقت و منم خسته ام بهتر نیست تو بری بخوابی و منم استراحت کنم» شارلوت هم جواب نداد و با اوقات تلخی رفت به نظرم اون انتظار همچین برخورد تندی از من نداشت ولی بالاخره باید بفهمه من علاقه ای بهش ندارم چند دقیقه بعد از اینکخ شارلوت رفت به این امید که فردا برم دیدن زیباترین دختر دنیا زود خوابیدم
صبح روز بعد وقتی چشم هامو باز کردم با صحنه ی عجیبی روبرو شدم شارلوت بالای سرم ایستاده☹️🤦♂️ بود و یهو گفت:«صبح بخیر اریک» به زور و درحالی که کاملا شوک بودم پرسیدم:«تو اینجا چه کار میکنی؟ مگه نباید الان تو اتاق خودت باشی» اون جواب داد:«آره ولی دلم برات تنگ شد اومدم ببینمت» از روی تخت بلند شدم لباس رسمی پوشیدم اخه قرار بود اون روز شاه اسپانیا به دیدن پدرم بیاد و به احتمال زیاد منم باید اونجا باشم اما قبلش باید میرفتم پیش امیلی میخواستم برم که سرباز جلوی در گفت:« شاهزاده اریک پدرتون توی سالن صبحانه منتظر شماست» رفتم و سر میز نشستم بعد از من بانو ماتیلدا چارلی ، شارلوت و مادرم هم اومدن سر میز صبحانه رو که تموم کردم راه افتاد سمت خونه ی امیلی که یهو شارلوت هم دنبالم راه افتاد دیگه نمیتونستم این مسخره بازیشو تحمل کنم رو بهش کردم و گفتم:«ببین شارلوت لطفا انقدر سعی نکن خودتو به من نزدیک کنی من علاقه ای به بودن با تو ندارم پس لطفا انقدر مزاحم من نشو» و بعد رفتم خونه ی امیلی چند باری در زدم ولی باز نکردن یکم که زور زدم در باز شد قفلش خیلی قدیمی و شکستی بود رفتم تو ولی کسی رو ندیدم میخواستک برم توی اتاق و یه نگاهی بندازم که یهو یه چیزی خرد توی سرم🔨 یهو یه تفر جیغ کشید برگشتم و دیدم امیلی چکش به دست وایستاده پرسیدم :«چیکار میکنی دختر 🤣» اون چکش رو کذاشت روی میز و گفت:«واقعا ببخشید اریک فکر کردم دزدی چیزی» جواب دادم:«همه ی دزد ها با لباس رسمی میان دزدی یا فقط من اینطوری ام😅» امیلی خنده اش گرفت و جواب داد:«خوب شد که اومدی من تصمیم گرفتم بفهمم که مادرم کی بوده ولی نمیدونم چطور باید برم توی قصر» بهش گفتم:«یه فکری دارم اونجا الان دنبال پرستار بچه میگردن میتونم سفارشتو بکنم اون جا یکی از دوست هام سر کارگر راحت استخدامت میکنن» امیلی گفت:«واقعا! این که خیلی خوب پس بزن بریم» دث تایی از خونه بیرون زدیم و راه افتادیم سمت قصر
از زبون امیلی از دربازه گذشتیم و رفتیم تو اریک یکم گشت و دوستش که سر کارگر بود رو پیدا کرد و بهش گفت:« سلام سدریک این دوست من امیلی دنبال کار میگرده شنیدم برای چارلی پسر بانو ماتیلدا دنبال پرستار میگردید(چارلی فلج و نمیتونه صحبت کنه) ازت میخوام که از همین الان امیلی رو بفرستی پی کارش» سدریک هم تعظیم کرد گفت:«هرچی شما بخواید شاهزاده اریک» قیافه ی من 😳😳😳 زانو زدم و گفتم:«گستاخی منو ببخشید شاهزاده » اریک دست منو گرفت و گفت:«بیخیال لازم به این کارا نیست ما باهم دوستیم» باورم نمیشد تموم این مدت با یه پرنس دوست بودم البته از طرز رفتار و حرف زدنش هم میشد به این پی برد ولی من نفهمیدم اریک گفت:« خیلی خب من و پدرم و گابریل الان یه جلسه ی کوچیک با شاه اسپانیا داریم ژاکلین ندیمه ی بانو ماتیلدا همه چیزو بهت میگه موفق باشی» و رفت
یهو یه زن خیلی چاق اومد و گفت:«سلام من ژاکلینم همراهم بیا تا بهت بگم باید چیکار کنی» اول از همه منو برد به یه اتاق که توش همه اش مانکن های چوبی و لباس های رنگارنگ و گرون قیمت بود یکی از اون لباس هارو آورد و به من داد تا بپوشم خیلی قشنگ بود مخصوصا رنگ صورتی و نگین های روی آستینش تو عمرم فکر نمیکردم همچین لباسی رو بپوشم تازه این لباس خدمتکار هاشون ببین مال خودشون چیه همراه ژاکلین رفتیم به یه اتاق دیگه رفتیم تو یه زن اخمو و جدی اومد جلو و گفت:«اینجا چه خبره این دیگه کیه ژاکلین» ژاکلین گفت:«ببخشید خانوم این امیلی پرستار بچه برای مراقبت از چارلی اومده» اون زن اخمو که اسمشم ماتیلدا بود روبه من کرد و گفت:«پسرم توی اتاق روبرویی اگه بفهمم در نکهداری ازش کم کذاشتی یا اونو ناراحت کردی دستور میدم سرتو بزنن فهمیدی دختره ی دهاتی» سرمو انداختم پایین و گفتم:«نگران نباشید خانم من قبلا هم توی اون کلیسایی که چندروز پیش آتیش کرفت کار میکردم» اون خیلی تعجب کرد و گفت:»چی تو اونجا کار میکردی؟» و بعد فریاد زد:« نگهبان همین الان گابریل رو خبر کن باهاش کار واجبی دارم» از اون اتاق رفتیم به سمت اتاق چارلی ولی عجب زن پررویی بود
از راهرویی شرقی قصر رفتیم به اتاق چارلی ژاکلین خیلی آروم در زد و بعد وارد اتاق شدیم یه دختر با موهای قرمز نشسته بود جلوی آینه و موهاشو شونه میزد و یه پسر هم روی ویلچر نشسته بود و داشت از پنجره بیرون رو نگاه میکرد ژاکلین گفت:« پرنسس شارلوت ایشون پرستار جدید برادرتون هستن» شرلوت برگشت و جواب داد:«خب این چه ربطی به من داره مگه پرستار نیست چرا مثل مجسمه خشکش زده خب برادرمو ببره پارک براش کتاب بخونه دارو هاشو بده» و بعد از روی صندلی اومد پایین جلو اومد و ادامه داد:«چطور جرئت میکنی مقابل من سرتو بالا بگیری و به چشم هام خیره بشی گستاخ شانس آوردی الان باید برم جایی وگرنه میگفتم شلاقت بزنن» و بعد رفت ژاکلین هم همه چیزو درباره ی مراقب از چارلی برام توضیح داد و اتاق رو ترک کرد تو دلم گفتم:«اینا خانوادگی همه شون دیووونه ان اون از مامانش اینم از خودش خداروشکر پسره لال معلوم نبود اون میخواست چی بهم بگه🤣» کمی جلو رفتم مقابل چارلی نشستم و گفتم:«سلام! من امیلی ام میخوای باهم دوست بشیم» چارلی به نشانه ی تایید سرشو تکون داد پرسیدم:« خیلی هم خوب الان طبق برنامه روزانه میتونیم بریم توی حیاط بگردیم یا بریم کتابخونه کدومش رو دوست داری؟» منتظر یه اشاره یا چیز دیگه ای بودم اما چارلی با یه حرکت کلا متعجبم کرد یه کاغذ و قلم برداشت و نوشت حیاط گفتم:«واو تو سواد داری این خیلی خوبه و بهمون کمک میکنه» چارلی رو روی صندلی چرخ دار بردیم به حیاط قصر خیلی سر سبز و قشنگ بود گل های رز درخت های سیب بوته های توت فرنگی بیشتر شبیه جنگل بود تا حیاط چند دقیقه ای دور حیاط گشتیم که یهو اریک جلوم ظاهر شد و گفت:«خیلی خب بگو ببینم اولین روز کاری چطور بود؟» جواب دادم:«اونطور که میلم بود باهام برخورد نشد ولی در کل خوب واقعا ازت ممنونم من این کارو به تو مدیونم» اریک گفت:« دیگه این حرف رو نزن من کاری نکردم بالاخره ما باهم دوستیم هر مشکلی داشتی کافیه به من بگی اتاقمو که بلدی» گفتم:«نه بلد نیستم ولی یاد میگیرم» چند ثانیه بعد اریک رفت و من همچنان داشتم توی باغ چارلی میگردوندم یا خودم گفتم اریک واقعا پسر مهربونی بر خلاف آدم های این قصر اون بهم خیلی لطف داره امیدوار یه روز بتونم جبران کنم همینطور که داشتم توی باغ به همراه چارلی قدم میزدم و به اریک فکر میکردم متوجه شدم چارلی سعی داره چیزی رو به من بفهمونه سریع دفترچه یادداشت رو از جیبش در آورد و روش نوشت:«میشه دارو هامو برام بیاری ظهر شده باید بخورم» پرسیدم:«میشه بهم بگی کجاست اخه روز اولم بلد نیستم» روی کاغذ نوشت:«توی اتاق مامانم» بهش گفتم:«خیلی خب من الان میرم تا دارو هارو بیارم همین جا بمون تا برگردم» تند تند از پله ها بالا رفتم هر چی گشتم اتاق بانو ماتیلدا رو پیدا نکردم رفتم توی آشپزخونه و از ژاکلین پرسیدم و اون بهم نشون داد رفتم توی اتاق خوشبختانه توی اتاق نبود کشو ها و کمد هارو گشتم اما خبری از قرص و دارو نبود رفتم سراغ دِراوِر کشو هاشو گشتم چشمم به یه جعبه خرد ممکن بود توی اون باشه درشو باز کردم اما توش فقط یه ست زیورآلات از جنس الماس بود میخواستم بزارم سر جاش که یهو یادم افتاد حلقه ای که توی صندوق خواهر ناتالی بود تیکه ای از این ست جواهر🤯😱😵
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
عااااالیییی فوق العاده
لطفا زود تر قسمت بعدی رو بزار
سلام بعدی توی برسی احتمالا این هفته میاد💜
🤩🤩🤩
به به چه داستانه عالی بود گفته بودم اینو دنبال میکنم که کردم😋عالییییییییی بود 😎😊🌺لطفا ادامه بده خیلی ازش خوشم اومده تازه از اینکه پرونده ی محرمانه رو ادامه میدی هم خیلی خوشحال شدم 🌷🌷🌷🌷
سلام خوشحالم خوشت اومده ممنون که نظر دادی🌹🌹
عالی بعدی
🌹🌹🌹
عالییییییه بعدی رو بنویس به داستان منم سر بزن
سلام نوشتم چشم اکه وقت کردم حتما سر میزنم 😘
چقدر قشنگ بود😍😍😍😍😍
بی صبرانه منتظطر پارت بعدی هستم 😘😘😘💙💙💙💙