Name:*دختری از جنس جادو🧚🏻♀️* Part:5 *Asal* با صدای گوش خراش خواهرام از خواب پاشدم ساعت ۷ بووود هفففففت /: روز تعطیلم ک مدرسه نداشتم اینا ولم نمیکردنننن تروخدا بذارین بکپمم آخه ساعت ۷ چه.... دارین میکنین😒 از تخت پاشدم رفتم پایین با پروویی گفتم: + چتونه خونه رو گذاشتین رو سرتون روز تعطیل حداقل بذارین بخوابم. - تو میخوای استراحت کنی؟؟ مثلا خدمتکاره مایی باید از صب زود پاشی کارا رو انجام بدی حالا به جای تو ما بیدار شدیم. + تو نگران من نباش من هروقت بخوام میتونم کارامو انجام بدم. نامادریم که تازه بیدار شده بود اومد سمتمون و با تندی به من گفت: + سارا به خواهرات بی احترامی نکن اونا کار خیلی خوبی کردن که کاراتو یادآوری کردن حالا انقد غر نزن و شروع کن بابات ساعت ۹ میره سر کار تا ۹ صبحونه رو آماده کن. - ماماااااان بهش بگوو. + اوه معذرت میخوام دخترای خوشگلم. سارااا امروز کل خونه رو مخصوصا اتاق دخترا رو تمیز کن چون امروز تولدشونه و کل بچه های کلاس شونو دعوت کردیم و مهم تر از همه این که ی عصرانه خوووشمزه براشون درست کن. - وااای باورم نمیشه همه این کارارو تنهایی باید انجام بدم حداقل ی نفر باید کمکم کنه تا بتونم به موقع تمومش کنمممم. + همین که گفتم! غر نزن اگه میخواستیم خدمتکار بیاریم تورو قبولت نمیکردیم. وااااای حالا چیکار کنمممم اگه پدر و مادر ظالمم منو نگه میداشتن امروز به جای اینکه مث چی کار کنم مث دخترای دیگه ی جشن تولد درست حسابی داشتم (چون منو خواهرام دقیقا تو ی روز به دنیا اومدیم و هم سنیم) البته شاید مشکلی داشتن که مجبور شدن ولم کنن. گاهی وقتا وقتی یادم میاد چقد بدبختم نه پدر دارم نه مادر گریم میگیرفت اما باید خدامو شکر کنم که تو خیابون بزرگ نشدم و ی سقفی بالا سرم دار........ با صدای خوهرای ناتنیم که باز سر ی چیزی دعواشون شده بود و مث سگ و گربه به جون هم افتاده بودن به خودم اومدم باید هرچه زودتر شروع میکردم تا به موقع تموم کنم از اتاق نادیا و دایانا شروع کردم هر دوشون رفتن آرایشگاه تا قیافه مث چی شونو خوشگل کنن نا سلامتی تولدشونه کل کلاسمونو دعوت کردن. بعد از اینکه اتاقارو تموم کردم نامادریم اومد تو اتاق و با جیغ گفت: + سااااارااااا ساعت ۸ ونیمههه بابات نیم ساعت دیگه میره و تو هیچی آماده نکردی چقد کندیییی پاشو پاشو برو صبحونه رو آماده کنن. با حرص از جام بلند شدم و موقع رفتن ی تنه بهش زدم.
حالا چطور هم صبحونه درس کنم هم خونه به این بزرگی رو تمیز کنم و برا مهمونا غذا درس کنممم!!! آآآه کاش ی پری مهربون داشتم کمکم میکرد خیلی عالی میشد😂 دقیقا یک دیقه چشامو بستم و وقتی بازش کردم خب هیچی رو میز نبود(نکنه انتظار داشتی پری مهربون جادو کرده باشه؟؟؟😂)من بچه ک بودم خیلی به جادو و اینجور چیزا اعتقاد داشتم اما الان تقریبا مطمعنم که همچین چیزی وجود نداره و این اتفاقا فقط توی داستانای مسخره بچه هاست. پس دست به کار شدم و ی صبحونه عالی آماده کردممم. رفتم سمت ساعت و نگاهش کردم ولی فک کنم ساعتشون خراب شده بود چون هنوز ساعت ۸ و نیم بود خب خیلی عالی بذار ۸ و نیم بمونه به من چه! دوباره شروع کردم هدفونمو گذاشتم رو گوشم آهنگو پلی کردم و دست به کار شدم ولی نیم ساعت نگذشته نامادریم جلوم ظاهر شد قیافش خیلی عجیب شده بود آهنگو قط کردم و پرسیدم: + باز چی شدههه - چجوری تو ی ثانیه صبحانه رو آماده کردی؟ + هان؟! آهاان حتما ساعت آشپزخونه رو نگا کردی اون خراب شده فک کنم، چون وقتی شروع کردم ۸ و نیم بود و وقتی تموم کردم بازم ۸ و نیم بود \: - نه اصلا خراب نیس چون الان ساعت ۸ و ۴۵ دیقه رو نشون میده. با تعجب رفتم و ساعتو نگا کردم رااس میگه هااا برگشتم سمتش گفتم: - حالا ی چیزی شده من نمیدونم باید برم کارارو تموم کنم . اینو گفتم و رفتم دوباره آهنگو پلی کردم و شروع کردممم. 💃🏻💃🏻💃🏻💃🏻💃🏻💃🏻💃🏻💃🏻 " *ادامه دارد* "
اگر خوشتون اومد لایک کنید و کامنت بذارید. (؛ "ممنونن😘"
اگر خوشتون اومد لایک کنید و کامنت بذارید. (؛ "ممنونن😘"
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خوب بود 😊❤✨
😘