شاهدخت جادو (۷)

صبح روز بعد : در اتاق مطالعه: ک : خب از آنجایی که شما یک دهه ی اخیر در دنیای جادوگری حضور نداشتید من تصمیم گرفتم برای اولین قدم برگشت شما به دنیای جادوگری شما رو از اتفاقات یک قرن اخیر آگاه کنم.

سپس ۵ کتاب رو میز گذاشت و اولین کتاب از لیست رو برداشت. و روبروی آریانا گذاشت . کتاب جلدی سبز رنگ داشت و بسیار قطور بود. سپس یک پر و مرکب و کتاب سفید رنگ روی میز قرار داد. ک : گوش کن کاری قراره انجام بدی این هست کتاب رو به طور دقیق مطالعه می کنی و بعد خلاصه ی اون کتاب رو در این کتاب مینویسی.

ک : خب منتظر چی هستی ؟ شروع کن. آریانا آرام کتاب رو جلو کشید و جلد آن را باز کرد ....... هنگام غروب : آریانا نشان کتاب را روی صفحه ۵۳۷ گذاشت . میز را عقب داد و کش و غوصی به بدنش داد . سپس از اتاق مطاله خارج شد و به سمت حال رفت . روبروی شومینه نشست و پاهایش را روی میز قرار داد . ک : خب به کجا رسیدی ؟ آ : صفحه ی ۵۳۷ . ک : عالیه . نظرت یک راجب هات چاکلت داغ چیه ؟ آ : وای آره حتما .

سرساعت ۹ کاساندرا او را صدا زد و آریانا به آشپز خانه رفت . آما کاساندرا در آشپز خانه نبود. آ : ام ... کاساندرا کجایی؟ سپس نگاهش معطوف در نیمه باز در آخر آشپز خانه شد و به سمت آن رفت . در به طور کامل باز کرد که راهرویی در مقابلش هویدا شد. آرام آرام از راه پله پائین رفت . چون راه پله حالت مار پیچ داشت سر گیجه گرفته بود . در انتهای راه پله سالن ناهار خوری باشکوهی قرار داشت. آتش در شومینه شعله می کشید . بشقاب های طلایی بر اثر انکاس نور لوستر با شکوه برق می زدند. و تابلو های زیادی بر روی دیوار نصب شده بودند. در انتهای میز پیر مردی نشسته بود که ریش نقره و فامیل نا انتهای میز ادامه داشت . آ: ببخشید ، شما کی هستید ؟ پ د ( مخفف پروفسور دامبلدور ): آه ،سلام آریانا من پروفسور دامبلدور هستم. مدیر مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز.