
سلام اینم از پارت دوازدهم تقدیم نگاهتون... کامنت یادتون نره🥰💜💜💜💜
که وی یهو گفت:ببین اونجا نزاشتی شلوار لی بردارم...مجبوری منو ببری تا بخرم.... خندیدم و گفتم باشه....🌙🌙🌙 خالم گفت:خوب شد این انگلیسی خوب دردت خوردااا... *آرههه آیفون رو زدن...مبینا بود...خنده ای کردمو در رو زدم... اومد تو حال...اول نشگونم گرفت و بعد بغلم کرد....هر هر خندیدم و گفتم نه به این بغل کردنت نه به اون نشگونت.... _حقته...نوش جونت... از بغلم اومد بیرون... به پشتم نگاه کرد که چشاش دو تا شد... کیفش از دستش افتاد....هر چی صداش زدم جواب نداد... *مبینا؟؟مبینا؟با تو ام مبینا... _هااااا؟ م..من خواب..م..میبینم؟؟؟ *نه بیداری...
از گیجی در اومد و یهویی حالت چهرش عوض شد... تعجب کردم... رفت جلو و بهشون سلام کرد... با مامان و خاله هم روبوسی کرد.... داداشم متین کوچولو عه یک سالشه... تو اتاق خواب بود که صدای گریش اومد... مامانم رفت سراغش و بغلش کردو اومد... وی و کوکی تا بچه رو دیدن چشاشون برق زد... وی سریع پرید بالا و متین رو از بغل مامانم گرفت... متین باهاش غریبی میکرد.... واااییی خدااا...چه صحنه ای.... فکر نمیکردم اینقدر بچه دوست داشته باشن... کوکی با خنده گفت:این بچه کیه؟بچه خالته؟ *نه بابا....دادشمه....داداش موچولوم....
کوکی و وی همزمان گفتن:خیلی نازه... خندم گرفت... گفتم:چه هماهنگ... وی خم و شد و گفت: ما اینیم دیگه.... متین کم کم یخش آب شد و با وی بازی میکرد... باهاش فوتبال بازی میکرد.... واااییی باورم نمیشه...خخخخ... گوشی خاله رو گرفتم و شروع به فیلم گرفتن ازشون کردم... صدای خندشون رو هوا بود... کوکی:واااییی...چقدر چشاش خوشگل و بزرگه...ما کره ای یا چشمامون ریزه... وی:آره...خیلی بانمکه... وی بغلش کردو لپش و بوس کرد.... مامانم خندید...
مبینا با دهن باز نگامون میکرد...بیچاره هنوز تو شوکه... خاله:هه هه..گوشید سوخت...جیگرم حال اومد...هی پز گوشیتو به من میدادی... *آخ خاله یادم ننداز...و حالت گریه گرفتم الکی.... کوکی گفت:چی شده؟! *هیچی..فقط به یاد گوشیم میخوام گریه کنم... _خب یکی دیگه بگیر... *میخوام بخرم ولی گرونه....^_^شاید چند ماه دیگه بگیرم.... خسته بودن...بردمشون توی اتاق که استراحت کنن...چمدون هاشونم آوردن و گزاشتن تو اتاق.... در رو بستم و کلافه روسریمو در اوردم... نشستم پیش مبینا و سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کردم... دهنش باز مونده بود!! _یعنی افتادی تو آب؟!تو که شنا بلد بودی!! *خب ترسیده بودم...میدونی که وقتی بترسم همه چی یادم میره...
_واییی باورم نمیشه مانیا..مثل این رمانا افتادی تو آب بعد اون اومده نجاتت داده اونم کی؟؟!!!!جونگ کوک از بی تی اس؟؟؟!!!...واااییی چه خفـــن... یه دونه زدم پشت کلش و گفتم:چی میگی توو؟خداشفات بده...رمان کجا بود!!خلی ها... _دستت بشکنه...خو حالا تو ام...ولی این وی خیلی جیگره ها... *هه...تو ففط این دونفر رو دیدیدی...من همشونو دیدم تازه باهم بازی هم کردیم...
*تو روحت... بترکی الهی...ولی مانیا این جونگ کوک یه طوره خاصی نگاهت میکردا...همه توجهش رو تو بود..فکر کنم دوست داره.... *برو بابا...کجا دوسم دارم...خیالی شدی؟اون عمرا به من فکر کنه...هزار تا دختر رنگ و وارنگ براش دست میشکونن و اطرافشن اونوقت بیاد عاشق من بشه؟یه چیزی میگیااا... _چرا...من مطمعنم این خط این نشون...میگی نه خودت میبینی که راست میگم... *باشه...ولش کن بابا...امشب میمونی اینجا؟؟زنگ بزنم مامانت؟ _نیشش شل شد و گفت آرهههه *مرررگ...ببند نیشتو حالم بهم خورد...
خلاصه عینهو سگ و گربه به هم پریدیم.... الان موقع شام بود دیگه.... اممممم...مامان قرمه سبزی پخته بود....کبابم خریده بود... وااای چقده دلم قرمه سبزی میخواست...بوش کل خونه رو گرفته بود... وی و کوکی هنوز خواب بودن. باید بیدارشون میکردم... در رو زدم...کسی جواب نداد...نه انگاری فایده نداره....در رو باز کردم و رفتم تو... وی رو تخت خواب بود و جونگ کوک رو زمین... رفتن سراغ جونگ کوک... *کوکی...کوکی...بیدار شو دیگه میخوایم شام بخوریم....بیدار شو...
تکونی خورد و بهو منو کشید بغلش و گفت:یکم دیگه نامجون.. بزار یکم دیگه بخوابم....خاااک به سرم..مامانم یا یکی دیگه بیاد تو که آبروم میرهههه... محکم تکونش دادم که گفت خواهش میکنم ولم کن نامجون... واییی منو اشتباه گرفته بود...ولم نکرد که هیچ تازه محکم تر گرفتم... دیگه اون روم زد بالا...محکم کوبیدم رو سینش که پرید بالا... _چیه؟چی شده؟؟ *هیچی...اومدم برای شام صداتون بزنم...تهیونگ رو بیدار کن و بیاید شام بخوریم.... _اوکی...
رفتم بیرون و در رو بستمو به در تکیه زدم...واااییی خدا...چرا گرممه...واییی صورتم گر گرفته بود....باورم نمیشه بغلم کرد...حتی یادشم نبود...ولی درواقع منو با نامجون اشتباه گرفته بود... داشتم به همین چیزا فکر میکردم که یـــهــــو... 📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣پایان پارت دوازدهم🥰😁😁😁😁😘کامنت بزارید حتما.... فعلا👋🏻👋🏻👋🏻👋🏻💝💝💝💝💝💝💜💜💜💜💜💜💜
کامنت بزارید😂😘😁😁😁😁😁💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ایییییییییییییی خدااااااااااااااا 😂❤️😭😭🥺🥺🥺 من غشششسسسم بغلششششس کرددد با نامجون اشتباه گرف 😂😂😂😂😭😂😭😂😭😂😭😂❤️
عالییییی بود🤩🤩🤩
خیلی خوب بود ولی خوب مامانش و خالش با وی وی کوکی کنار اومدن اگه من واقعا با دوتا پسر از یه کشور غریب میومدم خونه مامانم با دستای خودش خاکم میکرد😅😐😑
😅😅😅👍👍👍
خودمم همینطور... ولی خب داستانه دیگه... 😂😂🤷🏻♀️
ولی واقعا مامان و خاله اش خیلی خوب کنار اومدن و هیچی نگفتن😂اگه من با دو تا پسر غریبه میومدم خونه دیگه نمیتونستم تو چشم مامان و بابام نگاه کنم😂😂
چه کنیم دیگه... رمان برای همینه که اینجوری تصور کنیم... 😂🤷🏻♀️🤷🏻♀️🤷🏻♀️🤷🏻♀️
عالیییی بودددد
خیلی خوب و کم بود😐😐
دختر تو منو با اون یهو ت می کشی
داستانت مثل همیشه عالی بود
بیصبرانه منتظر پارت بعدی هستم
💜💋💜💋💜💋💜💋💜💋💜
عالی بود
هی خدا چرا انکار میکنه عاشقشه
عالی بود منتظر پارت بعد هستم
ما آخر با این یهو ها بقیه می کوشیم😂😂😂😂😂😂
یهو چی 😐