Name:*دختری از جنس جاودانگی* Part:*1* ~*ASAL*~ ی شب بارونی بود..... صدای گریه نوزاد همه جا پیچیده بود. پدرش که میترسید دشمناشون پیداشون کرده باشن بچشو بغل کرد و سعی کرد بخوابونتش. همسرش که تازه به هوش اومده بود بچه رو گرفت و بغلش کرد. بعد از اینکه حال مادرش کاملا خوب شد به راه افتادند تا به محل امنی برسن. پدر بچه که اسمش سام بود با استفاده از قدرتش دیواری نامرئی دور خودشون کشید تا ازشون محافظت کنه. صدای از دور توجه شون رو جلب کرد پشت بوته ای قایم شدن و منتظر موندن بعد از ۵ دقیقه ۴ مرد سوار بر اسب رو دیدن که اونجا ایستادن و منتظر موندن حدودا بعد ۱۰ دقیقه ۵ مرد دیگه هم پیداشون شد. یکی از مرد ها که به نظر میرسید قدرتمند تر از همه شونه گفت: - پیداشون کردین؟ + نه قربان هیچ اثری ازشون نیست - یعنی چی که اثری نیست چه زنده چه مرده باید پیداشون کنیم...بریم. سام و سارا همراه بچه شون که خواب بود چند دقیقه ای همونجا موندن تا مرد ها کاملا دور شدن بعد اومدن بیرون و با ترس به هم نگاه کردن. سارا با ترس پرسید: - چقد مونده برسیم؟ من میترسم! + نمیدونم به نظرم کم مونده. قرار شده وقتی به درخت رسیدیم منتظر بمونیم تا لارا بیاد و بقیه راهو تا خونه راهنمایی مون کنه. - امیدوارم سالم برسیم، هرسه مون. سارا اینو گفت و با محبت به بچه ای که تو بغلش خواب بود نگاه کرد. دوباره به راه افتادن. ساعت ها بعد....
سام بدون اینکه زحمت پایین آوردن صداشو به خودش بده گفت: - این همون درخته!!!! رسیدیم + واقعاا؟ مطمعنی؟ از کجا فهمیدی؟ سام انگشتش اشارشو گذاشت رو حرف(ل) که خیلی کم رنگ روی درخت کنده کاری شده بود و گفت: - این علامتو ببین، این اول اسم لاراست. بعد انگشتشو در امتداد حرف ل حرکت داد و دقیقا یک متر پایین تر انگشتش از حرکت ایستاد سارا گفت: - و این اول اسم من و تو (س ، س) سام با حرکت سر تایید کرد . پشت درخت پنهان شدن و دقیقا قبل از اینکه سام دوباره دیوار محافظ و افسون نامرئی کننده رو اجرا کنه صدایی از پشت سر غافلگیرشون کرد: - خب..... خوشحالم که دوباره میبینمتون. سارا سرشو برگردوند و با دیدن کسی که پشت سرش ایستاده بود خشکش زد به زحمت گفت - چطور پیدامون کردید. + سخت نبود فقط کافی بود یکی از افرادتون رو دستگیر کنیم و ۰مجبورش کنیم اعتراف کنه و خوشبختانه طرف دهن لق بود. با گفتن این حرف زد زیر خنده. سام انگشتشو گرفت سمتش و زیر لب چیزی خوند ولی خیلی زود خنثی شد . سارا فریاد زد و عقب عقب رفت . پشت مرد ی لشکر سرباز ایستاده بود. همه شون انگشتشونو به سمت سام و سارا نشونه گرفته بودن . سام با عجله دیوار ضعیفی دور خودشون کشید و با سارا شروع به دویدن کرد . دیوار شکسته شد و سام و سارا مجبور بودن با قدرتشون گلوله هایی که سمتشون پرتاب میشد رو خنثی کنن..... " *ادامه دارد* "
ممنون که وقت گذاشتید و داستان منو خوندید لایک کنید و کامنت بذارید اگه خوشتون اومد.
:heart::heart::heart: :pray::pray::pray:
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی عالی خیلی قشنگه 😍
حتماااا بقیشم بزار
مرررسی حتمااا🥰😘
میشه لطفا معرفی بزاری
معرفی چی؟ 😂
معرفی داستان دیگه یعنی داستانت عکس شخصیت داشته باشه 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
اهااان اگه عکس مناسبی برا هر کدومشون پیدا کردم میذارم
مرسی🌹🌹🌹
واو خیلی جالب بود
😍😍😍 ممنون
تستت رو وقتی داشتم برسی می کردم خوندم قشنگ بود منتظر پارت بعدی هستم 😊❤
ممنونم (: