10 اسلاید صحیح/غلط توسط: DARMYZ انتشار: 3 سال پیش 123 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بالاخره جمعه رسید و من امروز به طرز عجیبی سرخوشم.. قراره بریم مهمونی شام لیلی و جز غذا، دلیل دیگه ای واسه این همه سرخوشی نداشتم... اگه یولی صدای توی سرمو میشنید میگفت "آره جون خودت"... و البته که درست میگفت... بعد از یه روز پرکار با کلی فروش اینترنتی، بالاخره مغازه رو بستم.. همیشه حس میکنم وقتی مغازه رو میبندم، کتاب ها از سر آسودگی، نفس عمیقی میکشن.. فکر کنم شب ها دست و پا درمیارن و توی کتابفروشی میچرخن... قبل از اینکه از در بیام بیرون، یه رمان واسه آخر هفته پیدا کردم.. توی مجله های قدیمی هم چندتا مدل لباس عروس بود.. مجله ها رو برای لیلی برداشتم.. قبل از اینکه در رو ببندم، به کتاب هام چشمک زدم.. بعد هم رفتم سمت ماشینم.
یولی غرغر کرد و گفت: "تارا.. نباید به موهات دست میزدی... یه عالمه چیز میز به موهات زده بودم.. کلاه چرا گذاشتی رو سرت آخه؟...". به خودم توی آینه نگاه کردم و آهی کشیدم.. موهام مثل کاکُل خروس شده بود.. بیشتر وقتا صافه هاا؛ ولی نمیدونم حالا چه بلایی سرش اومده بود... یولی گفت: "تارا.. نکنه انگشتتو کردی توی پریز.". - "باور کن خیلی مواظبشون بودم...". یولی با چند تا سنجاق بهترشون کرد.. بعد گفت: "از این بهتر.. دیگه نمیتونم.. عوضش صورتت اینقدر قشنگه که موهات به چشم نمیاد.. مثل یه دختر اصیل و ساده فرانسوی شدی.". - "وای یولی.. چه شاعرانه..! از تعریفت ممنونم"...
خونه لیلی شبیه کافه شون بود.. گرم و نرم، با یه عالمه بوهای خوشمزه. یولی رفت توی آشپزخونه و مثل یه دختربچه شیطون دست من رو هم کشید... یونا پاشد و بغلم کرد.. بعدشم لیلی اومد استقبالم.. از توی کیفم، مجله طرح های لباس عروس رو درآوردم و دادم به لیلی... نگاهی بهش انداخت و گفت: "ممنونم.. خیلی قشنگن.. دیگه کم کم باید بیفتم دنبال لباس عروس.. کی کمکم میکنه؟". یولی داد زد: "یونجون بهترین پارچه های ابریشمی رو داره.. یه سر بهش زدم تا ببینم چجور لباس های بیشتر بهت میاد.. میخوام با آرایشت هماهنگشون کنم.". لیلی گفت: "واقعا این کارو کردی؟.. ازت ممنونم یولی.". لیلی دختر شیرینیه.. این دختر به قدری ساده پسنده که همه چیز رو راحت قبول میکنه... لیلی گفت: "الان من خیلی مهم نیستم.. بریم سر اصل مطلب.. یعنی تارا خانم.".
میخواستم بحث رو عوض کنم.. برای همین گفتم: "یونا.. یه سری کتاب هم برای تو آوردم.". دخترا بدون توجه به حرف من، با همدیگه گفتن: "باید بریم توی سالن.. بقیه منتظرمونن."... بعد هم سه تاشون منتظر عکس العمل من شدن.. بهشون گفتم: "دخترا.. خیلی ضایع شدین.". لیلی گفت: "شاید احمقانه باشه؛ اما آقایون رو نشوندیم بیرون تا همه چی عادی به نظر برسه.". یونا گفت: "اگه بدونی که کوک چقدر به سر و وضعش رسیده!.. یه عطری هم زده که بوش همه جا رو برداشته..!". گفتم: "برای من که اصلا مهم نیست.. توروخدا فقط یه شب موجه باشین.". یولی گفت: "دیدین که تارا چی گفت.. موجه باشید خانم های عزیز.. اینم یه شب مثل بقیه شب های دیگه هست.. به بدبختی هاتون فکر کنین."... جوری که دخترا داشتن شلوغش میکردن، محال بود که صدامون بیرون نره... یولی لباسش رو صاف کرد و گفت: "خب.. دیگه وقتشه...".
شب بهاری خنکی بود.. وقتی رفتیم بیرون، یهو نگاهم به نگاه کوک قفل شد... چه خوشتیپ شده بود!.. انگار پیراهن سفیدش رو از ازل به تنش دوخته بودن.. درست همونی که باید باشه... سعی کردم بهش زل نزنم؛ ولی.. مگه میشد؟... لیلی یهو من رو هول داد.. پاشنه کفشم به لبه صندلی گرفت و پرواز کردم و افتادم نزدیک خط اُتوی شلوار مردی که مثلا میخواستم بهش زل نزنم... قبل از اینکه به خودم بیام، کوک کمکم کرد تا بلند شم.. انگار برق سه فاز من رو گرفت... لیلی خندید و گفت: "اممم.. ببخشید تارا.. همش تقصیر این کفش های پاشنه بلنده!...". دخترا زدن زیر خنده.. تابلو بود که نقشه شوم خودشون بوده... کوک توی چشم هام نگاه کرد و گفت: "چیزیت که نشد..". به خودم گفتم: "تارا.. جلوی خودت رو بگیر.. مراقب حرفات هم باش.". ولی یهو گفتم: "چقدر خوشتیپ شدی.". کوک بهم گفت: "خودت که بی نظیری!".. بعدش یه نگاه مردونه نافذ بهم انداخت.. دقیقا مثل قهرمان داستان ها...
لپام گل انداخت.. امیدوار بودم که متوجه نشه. گفتم: "خب.. اممم.. چیشد که دوباره برگشتی؟". کوک گفت: "یعنی.. جوابشو نمیدونی؟!. تو.. تو باعث شدی که برگردم تارا". خدایا!.. دارم خواب میبینم؟.. گلوم خشک شده بود.. یه لیوان آب روی میز بود.. برداشتم و خوردم... گفتم: "بهت گفتم که دوست ندارم درموردم چیزی توی روزنامه چاپ بشه.. یادته.. مگه نه؟.. مــن مــصــاحــبــه نــمـــیــکــنــم.". اصلا حواسم نبود.. همه رفته بودن داخل و من و کوک رو تنها گذاشته بودن... کوک گفت: "احتیاجی به مصاحبه نیست.. راستش.. تقریبا نوشتنش تموم شد.. تا هفته دیگه هم تکمیلش میکنم.. احتمالا ماه بعد چاپ بشه.". گفتم: "میدونم.". لعنت به من!.. همیشه توی بدترین زمان ممکن، حرف کم میارم. "میدونم" یعنی چی این وسط؟.. اصلا منظورش چی بود که نوشتنش تموم شده؟.. نوشتن چی تموم شده؟... کوک گفت: "تارا.. میتونم خواهش کنم که یه قرار ملاقات با هم بذاریم؟.. مثلا.. فردا توی جنگل قدم بزنیم؟.. یه پیک نیک کوچولو.. چطوره؟".
قرار ملاقات؟.. یعنی باید قبول میکردم؟.. ولی.. من از کجا باید میدونستم که با بقیه دخترا هم، همین رفتار رو نداره؟... گفتم: "قراره امشب توی دگو بمونی؟". گفت: "آره.. توی مسافرخونه خارج شهر.. همون مسافرخونه ای که نرده های چوبی داره.. همه جاش هم پر از گل هست.". گفتم: "میدونم کجا رو میگی.. جای خیلی قشنگیه..". + "باشه.. پس منتظر گردش کوچیک توی جنگل میمونم.". نفس عمیقی گشیدم.. حرف رو عوض کردم و گفتم: "بیا بریم داخل.. فکر کنم بقیه منتظرمونن.. منم خیلی گرسنمه."... بعد با هم رفتیم پیش بقیه... وقتی میخواستیم پشت میز بشینیم، یونا به یه صندلی اشاره کرد و گفت: "اونجا جای تو هست تارا.". اون صندلی، دقیقا کنار صندلی کوک بود... یونا گفت: "شما دوتا مرغ عشق.. کمک نمیخوایین؟". یه لحظه فکر کردم من و کوک رو میگه؛ اما خداروشکر منظورش شیومین و لیلی بودن.. دوتایی این طرف، اون طرف میرفتن و بشقاب های غذا رو پر میکردن.
لیلی یه ظرف شیشه ای روی میز گذاشت و گفت: "این غذای جدیده.. چیزایی که بهش زدم رو لو نمیدم.. فقط بخورین و نظرتونو بهم بگین.". بعضی از دخترا توی مهمونی، خیلی مراقب غذا خوردنشونن؛ ولی من اینجوری نیستم.. مخصوصا درمورد غذاهای لیلی نمیتونم مقاومت کنم.. شیومین گفت: "اگه اکثریت آرا رو کسب کنه، وارد منوی کافه میشه.". با دهان پر گفتم: "من که رای مثبت میدم.". وقت شام خیلی حرف نزدیم.. لیلی و شیومین، جوری با هم هماهنگ و زیبا کار میکردن که انگار شعر میگن... سعی کردم خیلی حواسم به کوک پرت نشه... یولی گفت: "خب کوک.. اممم.. نگفتی که چرا بازم برگشتی.". کوک گفت: " خب.. من به خاطر شغلم مدام سفر میکنم.. دنبال داستان های جور واجورم.. وقتی برای جشنواره شکلات اومدم، چیز خاصی پیدا کردم.. اینقدر خاص که برام قابل تصور نبود.. اون بی نظیره.". کوک این رو گفت و بعد برگشت و به من زل زد.. منم سرفه کردم.. دوبار پشت سر هم...
کم کم سرحرف باز شد و همه شروع کردن به حرف زدن... شب هم خوب و آروم پیش میرفت... کوک با داستان سفرهاش، همه رو میخکوب کرده بود.. به خیلی جاها سفر کرده بود.. حتی به کشورهای فقیر و خطرناک هم رفته بود.. به یتیم خونه ها کمک کرده بود و برای کمک به بازمونده های خیلی از فجایع انسانی رفته بود... کوک واقعا شخصیت عمیق و انسان دوستانه ای داره.. من اصلا فکرش هم نمیکردم... همینجوری که غرق سفرهای کوک بودیم، لیلی یه بشقاب روی میز گذاشت.. بشقاب پر از بستنی های خوشکل و رنگی بود.. یولی گفت: "وای.. من که اینقدر خوردم که دارم میترکم.". بستنی ها به حدی خامه ای و تازه بودن که نتونستم جلوی خودمو بگیرم.. بستنی رو برداشتم و نگاهم به کوک افتاد...
کوک بستنی رو برداشته بود و لیس میزد.. یونا صدام کرد: "تارا...". گردنم خیلی سخت به سمت یونا برگشت.. یونا بهم علامت میداد که فَکَم آویزونه.. به طرز وحشتناکی، دهنم باز بود.. نفس عمیقی کشیدم و خودم رو جمع و جور کردم.. حواسم رو به بشقابم جمع کردم... یعنی کوک فهمید که مثل احمقا بهش زل زده بودم؟... دهنم رو با دستمال پاک کردم.. نگاه کردم و دیدم که هرکسی توی حال خودشه.. منم توی حال خودم بودم.. راستش من فقط کوک رو میدیدم و تنها صدایی که میشنیدم، صدای اون بود... „پایان پارت هشتم ، نتیجه چالش داریم.“
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
21 لایک
اجییی . کجایی بیخبرم . نگرانت شدم
آجی سلام
ببخشید یه مدت نبودم.. واقعا شرایط جوری نبود که بیام تستچی.. ببخشید نگرانت کردم ❤
عالی بود خواهش میکنم زودتر پارت بعدو بزار
عالییییییی💖💖💜💜
ج. چ: به نظرم کوک به دروغ این حرف و زده بود!
ممنون 🧡
چرا نمیزاری داستان رو
آجی حالیت خوبه
آجی خوبم فقط یه مدت نبودم... ببخشید بیخبر گذاشتمت.. تو خوبی؟؟ 🙂💛
ممنونم
❤🙂
سلام منم آهو.. خواستم بگم اکانتم پرید، ازین به بعد با این اکانت جدیده دنبالت میکنم♥️
چقدر عاشقانه شد 🤭
یا متن های درباره ی کتابخانه ی قدیمی شهر که برای کتاب بهترین مکان برای ارامشه . درباره ی جایی که عشق و علاقه از درو دیوار اونجا میریزه . یا درباره ی جایی که توی زمستون با گرمای بخاری یا بهتره بگم با قلب عاشق تارا گرم میشه و باعث تشکیل فضایی پر از عشق و آرامش بشه
نمیدونم شاید داستان زندگی تارا و اشناشدنش باتارا
عالییییییییییییییییییی بودددددددددددددددددددددد