10 اسلاید صحیح/غلط توسط: باران انتشار: 4 سال پیش 191 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
این داستان زندگی منه البته تو خیالاتمه
سلام این داستانم خیالیه از تو ذهنم در اومده: من باران هستم دختری اروم و کم حرف وقتی 4ساله بودممادرم از پدرم جدا شد و خوب منو برادرم دنی رو برد پیش خودش وقتی 11ساله شدم با یه آقایی به اسم بیلی ازدواج کرد بیلی مرد خوبی بود اما من ازش خوشم نمیومد از هر دری وارد میشد تا باهام حالت پدر فرزندی داشته باشه اما من درو به روش میبستم بیلی همیشه برام کادو های گرون قیمت میگرفتو بهم میداد ولی من همیشه با یه لبخند سرد بهش میگفتم:بیلی ممنون ولی من یکی از اینا رو دارم بعد میرفتم تو اتاقم ولی صدای بیلی که داشت با مامانم حرف میزدو میشنیدم:باران اصلا از من خوشش نمیاد
مامانم برای اینکه درستش کنه میگفت :نه بیلی اینطور نیست باران اخلاقش همینج ریه بعد میومد تو اتاق که باهام حرف بزنه اما نه من خودمو به خواب میزدم برادرم دنی 8سال ازم بزرگ تره اون دیوانه وار عاشق بیله همیشه با همن و هسابی همو دوست دارن حتی دنی فامیلی بیلی رو برای خودش زده تو شناسنامش تا همه فکر کنن پسر واقعیشه و صداش میکنه بابا حالم از این رفتارش به هم میخوره
(دوستان باران تو پاریسه و لباس مدرسش هم یه دامن کوتاه با یه رکابی هستش) پانی سگم هم انگار میدونه از بیلی بدم میاد اصلا نمیره پیشش خوب اینم از توزیحات بریم سراغ داستان:
از
زبان باران:صبح که از خواب بیدار شدم دنی کنار تختم بود گفتم :سلام اقای بتبر 😒
گفت :بس کن باران چرا اینقدر از بابا بدت میاد
گفتم :کی من از بابا بدم میاد من هر شب باهاش چت میکنم
گفت :باران تو که منظورمو میدونی منظورم بیلیه
گفتم :عه جناب دنی بتبر اینو تو اون مغزت فرو کن بیلی پدر من نیست
بعد بلند شودمو لباس مدرسمو پوشیدم صدای جعرو بحس منو دنی تا اون سر رو میرفت مامان اومد تو گفت :چه خبرتونه چرا اینقدر داد میزنید باران بدو مدرست دیر نشه دنی تو هم بدو دانشگاهت دیر میشه (راستی ببخشید الان باران 15سالشه) منو دنی صبحونرو داشتیم میخوردیم که بیلی اومد. گفت:سلام بچه ها به به چه بوی خوبی
من همون موقع یه لقمه ای که دسم بود رو گزاشتم رو میز و گفتم :بای زودی زدم بیرون سوار اتوبوس شدم بازم انا قلدر مدرسه : هی بارون یه وقت نیفتی ناخونات بشکنن هههه
یهو اتوبوس نگر داشت نزدیک بود بیفتم اما خودمو گرفتم رفتم نشیستم رو یه صندلی تا داشتیم میرسیدم هی انا تیکه مینداخت دیگه اعصابم خد خرد شده بود بلند شدم گفتم : جوجه نق نقو دهنتو میبندی یا
بلند شد گفت :یا چی بارونی
که یهو راننده گفت :بشینید دختراالان پسرا سوار میشن جاتونو میگیرن
همه پسرا اومدن تو یه پسر تو مدرسمون هست اسمش مکسه مکس از من خوشش میاد ولی من عمرا وقتی از اتوبوس اومدیم بیرون رفتم طرف کلاس جسیکا و لیا از دارو دسته انا هستن اونا همیشه منو مسخره میکنن میگن اسمم مسخرس ولی ملیکا همیشه میگه اسم منو خودش دروسته فرانسوی نیست ولی قشنگه ،ملیکا تنها ادمیه که تو مدرسه باهام خوبه در کلاس باز شد و خانم لورا معلم فزیکمون اومد تو و گفت :سلام بچه ها امروز یه دانش اموز جدید داریم به آرمان دارک سلام کنید بیا تو عزیزم
آرمان:سلام بچه ها از دیدنتون خوشحال شدم
مهو تماش بودم انگار نیمه رو پیدا کرده بودم اونم همه چیش سیاه بود وایییییی همه سلام کردن بعد من گفتم : سلام
یهو انا از ته کلاس داد زد :ولی ما از دیدنت خوشحاب نشدیم بچه سوسول
خانم لورا:آنا برو دفتر مدیر بعد دستشو به سمت در دراز کرد و گفت : باران اگه مایلی آرمان پیشت بشینه
گفتم :معلومه بفرمایید بعد کیفمو برداشتم گزاشتم اونور اومد. کنارم نشست و گفت :سلام باران از دیدنت خوشحالم گفتم:سلام آرمان منم از دیدنت خوشحالم
حواسش نبود من بهش زل زده بودم البته زیر چشمی خانم لورا چند بار صدام کرد ولی من نشنیدم اخرش اومد کنارم با صدای بلنز صزام کرد به خودم اومدم دیدم همه دارن بهگ میخندن جز آرمان خانم لورا گفت :باران تو باغ نیستی ها
گفتم :بله خانم نه یعنی چیزه حواسم نبود ببخشید
گفت : اشکال نداره حالا پاشو این مسعله رو حل کن
گفتم چشم ولی من اصلا گوش نداده بودم بخواطر همین بلد نبودم یه بهونه دستو پا کردم گفتم : خانم لورا من مامانم گفته ساعت 1باهاش تماس بگیرم اگه اجازه بدین برم دفتر مدیر یه تلفن کنم بعد اینو حل کنم
گفت :باشه باران چون زرنگ کلاسی اجازه داری ولی چنتا پسر جدید پرو اومدن تو دبیرستان تنها نرو بعد به بچها یه نگاهی کردو گفت : آرمان جان عزیزم با باران میری تنها نباشه
آرمان : بله حتما با کمال میل
من تو پوست خودم نمگنجیدم رفتیم بیرون از کلاس بچه قلدرای سال اخر اومدن جلومون اولیه گفت :به به عاشقو معشوق در محیط مدوسه قدم میزدنن آرمان گفت :هوهو هو تند نرو بچه پرو بزن کنار میخوایم رد شیم بعد دستمو کشید زد به شونه اون و رد شدیم اما یارو دستمو گرفت کشیدم سمت خودش گفت : اگه نزارم مثلا میخوای چیکار کنی آرمانم بنو گرفت تو بغلشو دستمو گرفت بعد برد پشت سرشو گفت :یه گوش مالی حسابی بعد زد یارو رو نابود کرد اونیکی ها در رفتن دیگه واقعا علاقم بهش زیاد شده بود گفت :باران تو خوبی ؟؟گفتم :نه یعنی آره ممنونم چقدر خوب زدی یارو ها در رفتن گفت :آره من مقام اول دفاع شخصی دارم
یکم تحسینش کردم بعد رفتیم دفتر مدیر گفتم :آقای مدریر میشه یه تلفن کنم مدریر:باران دیروز 3بارتلفن کردی گفتم :ببخشید لطفا گفت :باشه بعد 3بوق خوردن بیلی برداشت :بله بفرمایین برای دخترم مشکلی پیش اومده
گفتم :سلام بیلی بعد در دهنمو گرفتمو گفتم : بیلی 100بار بهت گفتم من دختر تو نیستم
بیلی:سلام باران باشه ببخشید جانم کاری داشتی
گفتم :گوشیو بده مامانم
مامان :بله دخترم بگو
گفتم : مامان با بیلی مرف بزن به من نگه دخترم همین بای بعد قطع کردم رفتم بیرون آرمان گفت :باران با پدر خوندت مشکل داری
گفتم : تو از کجا فهمیدی منکه آروم صحبت کردم. 😨😮گفت :آخه من گوشام تیزه اهی کشیدمو گفتم : اره یعنی مشکل که ندارم تفلکی ادم خوبی هم هست ولی من ازش متنفرم
همینجور که داشتم حرف میزدم گفت : تو سوال مشکل داری باران
گفتم :ا... اره یادم رفته
دیدم برام توزیح داد منم تو کلاس همه حرفای اونو زدم بعد خانم لورا خیلی خوشش اومد
بعد مدرسه سوار اتوبوس شدیم آرمان کنارم نشست هی باهم حرف میزدیم البته انا که پاش شکست چون از پله ها افتاد پایین بردنش بیمارستانو احتمالا'' 2/3ماهی از دستش راحت شم بعد که رسیدم خونه دنی درو باز کرد گفت : عه خانوم بفرما تو گفتم : دنی اینقدر مسخره بازی در نیار خستم گفت :کوه کنی از ساعت 11تا2رفته دبیرستان انگار رفته کوه کنده گفتم :بزن کنار بابا مامانم اومد دم در بوسم کردو گفت :چشاتو ببند مامان گفتم :چرا گفت ببند بستم راهنمایم کرد بعد چشامو باز کردم یه مراسم کوچیک تولد پریدم بغل مامانم یادم نبود تولد 16سالگیم امروزه بعد دنی با یه کادو بزرگ اومد تو حال دلد بهم گفت :بفرما خواهری گفتی آرزو داری پلیس و خاننده شی کارو رو که باز کردم یه دست وسایل کامل خانندگی و یه دست لباس پلیسی بود وای قه قهه زنان پریدم تو بغل دنی و ازش تشکر کردم گفت :این کادو لباس پلیسه از طرف منهابن وسایلام از طرف مامان داشتم میخندیدنو تشکر میکردم که بیلی از در اومد تو به یه کادو خیلیییییییییییی بزرگ اومد تو گفت :باران جانم تولدت مبارک دخترم نه یعنی عزیزم
خندم مهو شد گفتم :ممنون بیلی اما نمیخوامش بابام یکی مثل همینو برام گرفته بعد رفتم بالا تو اتاقم آروم گفت :تو که بازش نکردی هنوز!!!
تو اتاق به بابام زنگ زدم ((سلام دختر بابا خوبی بارانم
گفتم :سلام بابایی خوبم مرسی منم خوبم تو خوبی...... بعد احوال پرسی تقریبا 1ساعنی باهاش حرف زدمو دیدم بیلی اومد تواتاقم گفتم: بابا جون بعدن باهات تماش میگیرم بای سی یو بعد گفتم : بله بیلی چیکارم داری ؟؟؟گفت : باران ببخشید مزاحمت شدم اینو مامانت داد بخوری
گفتم : ممنون بعد از دستش گرفتمو گفتم : خوب برو بیرون کار دارم
گفت :اخه باهات حرف داشتم گفتم :من کار دارم باید حاضر شم برم بیرون لطفا برو بیرون
رفت بیرون نشستم موهامو شونه کردم یه بافتنی مشکی پوشیدمو با یه شلوار جین مشکی یه رژ پر رنگ مشکی زدمو رفتم بیرون قدم زدم. حال بیلی رو نداشتم الکی مجبوری رفتم بیرون رفتم در خونه ملیکا زنگ درشو زدم ملیکا اومد بیرون گفت :نمیتونه بیاد بیرون همینجوری قدم زنان رفتم کافه یه آیس پک شکلاتی سفارش دادمو در حال خوردنش تو گوشیمم بودم که یهو یه پسر با یه پلیور مشکی چرم با شلوار جین مشکی نشست جلوم نگاش کردم دیدم آرمانه سلامش کردمو باهم گپ زدیم
دیگه کاملا مطمعن بودم حسم بهش الکی نیست دیگه واقعا عاشق شده بودم چه حس خوبی داشت این عشقققققققققق هر ثانیه قلبم بیشتر میتپیدو عاشق تر میشد اما من هنوز 16 ساله بودم شاید زود بود شاید عشق نبود!!!!! اما وقتی چیز میز خوردیم اون حساب کردو بارون داشت میگرفت چترشو باز کردو دستشو انداخت دور کمرم دیگه نمیتونستم تحمل کنم خواستم بگم دوسش دارم که بهم گفت : باران از وقتی دیدمت حسم بهت مثل حس دوستانه نبود من.... من عاشقت شدم باور کن حسم الکی نیست!!!!من پریم تو آغوشش و گفتم :همین الان خواسم اینو بهت بگممممممممممممممممممممممممم گفت: اخی واقعا بعد سفت بغلم کردو منو تا خونه رسوند شمارمو گرفتو بوسم کردو رفت بیلی از پنجره ما رو دید اومد دمه در گفت : این پسره کی بود یه ابرومو بردم بالا گفتم : من باید به تو جواب پس بدم بعد زدم به شونشو رفتم تو دستمو گرفتو گفت :باران بپو این کی بود اینبار صداشو برد بالا دستمو کشیدمو گفتم : خودت خواستی به توچه مربوته من با کی میرمو میام کسو مار منی چیکارمی بهم گیر بدی اگه بابام بود یه چیزی تو چه خری هستی اینو که گفتم دستشو برد بالا که بزنه با عصبانیت تمام و صدای خیلییی بلند گفتم :بزن اره مرتیکه بزن بهونه دستم بده هرچه زود تر از این خراب شده برم مامانمو دنی اومدن پایین دنی به حای اینکه به اون مرتیکه حرف بزنه به من میگه:باران دهنتو ببند درست با بابات حرغ بزن منم جیغ کشیدم :این عوضی بابای من نیستتتتتتت همه مردم محله اومدن بیرون بغضم ترکید مامان خ است بگیرتم تو بغل اما جا خالی دادم بدو بدو رفتم بالا ساکمو بستم که برم مامانم گفت:کجا میری باران
گفتم :من دیگه یه لحظه هم تو خونه این مرد نمیمونم با گریه اومدم پایین بیلی گفت : باران غلت کردم نرو ببخشید
گفتم : نه تو اشتباه نکردی تو کاری کری زود تر از اینجا برم پیش بابام گفت :باران
جیغ زدم: دهنتو ببندددددددددد خفه شو بعد رفتم که برم حالا دنی گفت : باران روی بابا رو زمین نزن دیگه آتیشی شدم زدم تو دهن دنی با داد بهش گفتم : اون پدر من نیست اینو تو اون مغز پوکت فرو کن بعد رفتم سوار موتورم شدمو رفتم طرف خونه بابام (موتورم لامبرگینیه مشکیه)
با گریه میروندم تقریبا جلومو نمیدیدم به خونه بابام رسیدم زنگ, زدم یه خانم از پشت ایفون گفت:بله بفرمایین
گفتم :بگو بابام بیاد پایین گفت : باران تویی ؟؟؟؟؟گفتم :بارانم ولی تو کی هستی خانم گفت :منم مری
گفتم : عمه مری ؟؟؟؟؟؟!!!!!! گفت :اره عزیزم چرا گریه میکنی بیا تو ببینم بعد درو باز کرد رفتم تو طاکو گزاشتم زمین پریدم بغل عمه همه چیو براش توزیح دادم گفت :قلت کرده مرتیکه شیطونه میگه گفتم :عمه بابام
گفت : اها تو اتاق شیرونی
و تم بالا پریدم بغل باباییم موهامو نوازش کردو منو بوعید بعد براش توزیح دادم گفت :باران دیگه پاتو اونجا نزار گفتم : چشم بابایی بعد اشکامو پاک کردو بهم اتاقمو نشونم داد اتاق خوبی بود ولی همش قرمزو زردو سفید بود رفتم سراغ رنگای تو انباری هرچی گشتم سیاه نداشت دیدم یکی داره به گوشیم زنگ میزنه یه شماره بود برداشتم گفتم :بله بفرمایید
_سلام باران
گفتم :آرمان تویی؟
آرمان :اره خوبی چرا صدات گرفته
یهو بابام اومد تو انباری گفتم :اره ملیکا من خوندم میدونم فردا امتحان داریم
آرمان :چی ملیکا کیه
گفتم : اره بابامم اینجاس حالش خوبه
گفت : اها بابات اونجاس باشه قطع کن بعدا زنگ میزنم
گفتم : اوهوم باشه ملیکا بای
گفتم : جانم بابا کاوم داری
بابا: باران ملیکا دوستت بود
گفتم : اره بابا
بابام گفت باران صدای یه پسر نیومد ؟
گفتم ن... نه بابا داداش ملیکا داشت باهاش حرف میزد
گفت باران عزیزم به من دروغ نگو
سرم رو پایین انداختمو گفتم :بله بابا آرمان دارک همکلاسیم
گفت باران من مشکلی با داشتن دوست پسر تو ندارم بالاخره من یه فرانسویم و فرهنگم خوبه
گفتم واقعا بابا!!!!
گفت اره بابایی بعد رفت
رفتم بیرون رنگ بخرم دیدم اون پسر پر رو های مدرسه اومدن جلوم وایسادن همون یارو که اسمش مایکله گفت : سلام بارون بعد یقمو گرفتو به سورتش نزدیک کرد گفت خوشگل خانم به اون دوست پسر احمقت بگو حالم ازش به هم میخوره بعد سورتمو ملچ کرد و یقمو ول کرد منم که بهچقول دنی زبونم 10متره کم نیاوردم با دست ماچشو پاک کردم بعد گفتم: من معمولا با بچه کوچه ای یای لوس ننر بچه ننه حرف نمیزنم بعد صورتمو بهش نزدیک کردم گفتم : احمق هم خودتی یه توفم انداختم تو صورتشو رفتم رنگ فروشی دوتا گرفتمو اومدم خونه شروع به رنگ کردن اتاق کردم گوشیم زنگ خورد بابام برداشت چون اونم تو رنگ کردن اتاق کمکم میکرد گفت الو بله بفرمایید
+سلام ببخشید باران هست
بابام : من باباشم چیکارش دارید
+شما نهببخشید من باباشم
بابا : چی اقا شما کی هستی چدور تو ت میکنی همچین حرفی بزنی گوشیو از بابام گرفتمو گفتم بله من بارانم کارم داشتین
+سلام باران عزیزم کی میای خونه
گفتم بیلی تو یا چه جرعتی به من زنگ زدی بیشعور عوضی بعد قطع کردم بابام پرسید کی بود باران
گفتم مهم نیست بابا بیا رنگ کنیم
گفت باران کی بود
گفتم بابایی مهم نیست
گفت باران دخترم دارم بهت میگم این اقا کی بود
سرم رو پایین انداختمو گفتم بیلی بیبر شوهر مامان
گفت باشه مهم نیست عزیزم بیا رنگ کنیم همه جارو رنگ کردیم بعد خوابم گرفت یه لباس خواب براق سیاه از تو ساکم برداشتم پوشیدمو خوابیدم
امیدوارم خوشت اومده باشه. 😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊
نظر بده حتما چالش: دختری یا پس؟؟؟
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
عالی بود
چه رویایی داری😂
اگه من رویام رو بنویسم شاید بهم بگین دیوونه شدم😂😂
ولی واقعا داستانت فوق العاده بود
چالش : دخترم
دخترم.عالی بود داستانت حتما کار های چاپشو اجام بده
پاییز زودتر پارت بعدی و بزار جون من😍❤
من دخترم💛
عالی بود
دخترم