نفرت بی انتها ۸

برگشتیم عمارت باورم نمیشد کسی که سال ها منو به امون خدا ول کرده بود برگشته. به پسرا نگاه کردم اونام مثل من تو شک بودن و عصبی. =ا.ت میخوای چیکار کنی؟اون لعنتی برگشته.. ×میخوای برم بزنمش +نه... خودتون به خاطر اون ناراحت نکنید...

+با بیخیالی از پیشش رد میشیم چون دیگه......دیگه واسم مهم نیست🙂 فلش بک به ۵ سال پیش: +داداشیییی😭😭چرا داری میری چرااااا😭😭 نامجون:ولم کن دختره ی ..... برو گمشو ا.ت:با چشمای گریون و صدای گرفته تو اون شب بارونی فقط داشتم به رفتن کسی که یکی از دلایل زندگی من بود نگاه میکردم... نامجو: واقعا از کاری که دارم میکنم پشیمونم

فلش بک به یه ساعت پیش: ؟؟؟؟:باید خواهرتو ترک کنی وگرنه میگره هم اون هم اون براداران نامجون:ام....اما.م....من...نمی .....نمی تونم این کار رو کنم ؟؟؟؟:پس.... باهاشون خدافظی کن نامجون:نهههههه.....باشه این کارو میکنم ولی کاری به کار اونا نداشته باش نامجون:ببخشید ا.ت اما من بخاطر خودت دارم این کارو میکنم😔😔😔

زمان حال: آروم آروم با پسرا به طرف در عمارت قدم برمیداشتیم بغض گلومو گرفته بود ولی کنترل کردمش وقتی داشتم از کنارش رسیدیم که........هیچی تموم شده همین😅😅

پارتتتت ۸🥳🥳🥳 بازم ببخشید 🙏🙏🙏 فش آزاده چون واقعا بابت تأخیر حق دارید☺☺☺☺ لایک و کامنت فراموش نشه 🤪🤪🤪

ناظر جونم منتشر کن😗😗😗😗