10 اسلاید صحیح/غلط توسط: 𝓚.𝓜 انتشار: 4 سال پیش 292 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام من برگشتم با پارت چهارم😊😊 خب برید بخونید و لذت ببرید
از زبان آدرین؛) وقتی که به خونه رسیدم بزودی وارد حمام شدم و درو بستم آب رو هم باز کردم تا وقتی کسی وارد اتاقم شد بدونه من دارم دوش میگیرم. به لیدی باگ زنگ زدم جواب داد...{ لیدی باگ♡ کت نوار○} ○:سلام بانوی من رسیدی؟)♡: سلام کت، بله رسیدم) ○: خب خداروشکر...... دلم برات تنگ شد)♡: به این زودی.... آخه تازه پیشم بود) ○: خب چکار کنم عاشقانه اینطورین دیگه...)♡: راستشو بخوای منم دلم برات تنگ شده....)○: خب پس امروز ساعت چند؟)♡: نه حال ندارم ببخشید عزیزم) ○: باشه هر طور راحتی بانو، راستی.......[ و به صحبت هاشون ادامه میدن]
از زبان مرینت:) بلاخره به خونه رسیدم سرم خیلی درد میکرد.. همین که به خونه رسیدم کت زنگ زد.. جواب دادم و کلی باهم حرف زدیم البته اون بیشتر صحبت کرد.. بعد یه ساعت بلاخره قطع کرد.. حالم بدجور بد بود.. تبدیل شدم و رفتم رو تختم دراز کشیدم و یکمی خوابیدم..< سه ساعت بعد> سرم بشدت درد میکرد بطوری که نمیتونستم بایستم..مامانمو صدا زدم ولی انگار نبود.. بزور رفتم طبقه پایین.. رسیدم طبقه پایین درست حدس زدم کسی تو خونه نبود.. یه قدم برداشتم که یهو خانوادم پیداشون شد.. داشتم به سمتشون میرفتم که یهو.....
از زبان سابین:) چند روز دیگه تولد آقای رونالد هست. باید کیک رو آماده می کردیم من و تام رفتیم تا لوازم کیک رو بخریم. بعد از سه ساعت خریدمون تموم شد. به خانه رسیدیم. مرینتو دیدیم حالش زیاد خوب نبود. مرینت داشت به سمتون میومد که یهو از حال رفت. وسایلی که توی دستم بود رو صدمتر اونورتر پرت کردم ..خیلی ترسیده بودم.. با گریه به سمتش رفتم. سرش رو روی پاهام گذاشتم. و صداش میکردم اما اصلا جواب نمیداد.. من و تام مرینت رو بردیم بیمارستان. دکترا اونو بردن به یک اتاقی، میخواستیم وارد بشیم که پرستار ها جلومونو گرفتن. من و تام رفتیم تو سالن انتظار نشستیم. تام منو بغل کرد و آرومم میکرد ولی من نمیتونستم اشکمو متوقف کنم..
بعد از یه ربع دکتر از اتاق مرینت اومد بیرون. منو تام ازش حال مرینت رو پرسیدیم اون گفت: ایشون یک تورم مغزی خیلی خطرناکی دارن......) پاهام سست شدن. تام منو گرفت تا نیفتم. دکتر گفت: لطفا با من بیایند) و مارو به اتاق پزشک برد... و گفت: بفرمایید) ماهم نشستیم. دکتر گفت: این تورم خیلی خطرناکه و ممکنه خدایی ناکرده باعث مرگشون بشه) تام گفت: آقای دکتر باید چکار کنیم تا دخترمون نمیره؟؟) دکتر گفت: ما تعدادی دارو بهش میدیدم تا بخوره و اگه بر تورم اثر گذاشت به دارو خوردن ادامه میده واگه نه که باید عمل بشه.... براستی باید هر ماه یکبار باید بیاد و نتیجه اثر دارو بر تورم رو ببینیم........ وآقا و خانم دوپن چنگ لطفا بهش هیچ استرس و اضطرابی بخصوص در این مرحله وارد نشه چون واقعا خیلی براش بده) تام گفت:حتما آقای دکتر نمیزاریم دخترمون بهش استرس وارد بشه تا موقعی که کاملا بهبود پیدا کنه براستی آقای دکتر کی باید مرینت رو از این مسئله با خبر کنیم..؟) دکتر گفت: بنظرم الان اصلا بهش نگید چوت خیلی بهش استرس وارد میشه برای همین بگذارید حداقل ۳ ماه بگذره بعد بگید.)تام گفت: ممنون.... خب میتونیم الان ببینیمش؟) دکتر گفت: البته.) از دکتر تشکر کردیم و از اتاق رفتیم بیرون.. مرینت رو از پنجره دیدم خیلی زیبا خوابیده بود.. رفتم و وارد اتاقش شدم. رو صندلی کنار مرینت نشستم. موهاشو نوازش کردم. نمیتونستم گریه نکنم. خیلی سخت بود... داشتم موهاشو نوازش میکردم که یهو......
از زبان مرینت: چشم هامو باز کردم. من تو بیمارستان بودم و مامان و بابام هم بالای سرم بودن.. مامانم داشت گریه میکرد.. به مامانم گفتم: م......مامان........م.....من......اینجا......چ....چ.....کار می.....کنم.....؟) مامانم اشکاشو پاک کرد و دکترو صدا کرد بعد روبه من کرد و گفت: عزیزم تو حالت بد بود برای همین آوردیمت بیمارستان..) نمیدونم چرا ولی سرم خیلی درد میکرد. کم کم همه چیز تار شد و دیگه چیزی ندیدم.... بیدار شدم یکمی بهتر شده بودم.. از روی تخت پاشدم میخواستم بایستم که یهو آدرین اومد خداروشکر منو گرفت تا نیفتم بعد منو بغل کرد و گذاشت روی تخت.. و روی صندلی نشست و گفت: مرینت خوبی؟ چکار میخواستی بکنی؟ تو باید استراحت کنی آخه دکت....) حرفشو قطع کردم و گفتم: آدرین من خوبم چیزیم نیس) آدرین گفت: آخه......) که من انگشتمو رو لبش گذاشتم و گفتم: هییییییییییییسسسسسسسس چیزی نگو... من خوبم میتونم پاشم ولی یکمی کسلم چیزیم نیس شما این مسئله رو بیخودی بزرگ کردین) به چشمای آدرین خیره شدم یک بغض میدیدم.... انگار میخواست گریه کنه ولی جلوی خودشو گرفته نمیدونم چرا ولی من این حس رو دارم... همینطور که به چشامای آدرین خیره شده بودم که یهو.....
از زبان آدرین؛) داشتم پیانو تمرین میکردم که یهو گوشیم زنگ خورد... مادر مرینت بود باهاشون صحبت کردم{♧مادر مرینت، ♤آدرین) 《♤: سلام خانم دوپن چنگ خوبین؟ سلامتین؟چیزی شده؟!) ♧: سلام پسرم همگی خوبیم فقط......) ♤: فقط چی خانم دوپن چنگ) ♧: مرینت حالش بده و الان بیمارستانه)♤: چیییی........چراااااااا؟؟؟)♤: یعنی خانم دوپن چنگ مرینت ممکنه بمی.....) ♧: بله پسرم) ♤: خانم دوپن چنگ میشه نام بیمارستانی که مرینت توش هست رو بگید؟) ♧: اون توی بیمارستان آمیریکایی پاریس هست.) ♤: ممنون من الان خودمو آماده میکنم و میام)》 قطع کردم میخواستم برم لباس بپوشم که پلگ گفت: ای بابا تو با خودت چند چندی؟ الان مرینت یا لیدی باگ؟) به پلگ گفتم: پلگ اون فقط یک دوسته[بدترین دیالوگ جهان که من وقتی میشنومش دوست دارم آدرینو خفه کنم😂] البته که لیدی باگ اون عشقمه) و لباسامو پوشیدم و تبدیل شدم و رفتم به سمت بیمارستان.....
نزدیک بیمارستان بودم که رفتم داخل یک کوچه ای و تبدیل به خودم شدم... وارد بیمارستان شدم.. پدر و مادر مرینت رو دیدم و همچنین آلیا و نینو..خیلی ناراحت بودم به طوری که ممکن بود هر لحظه گریه کنم به سمتشون رفتم..انگار داشتم عشقمو از دست میدادم نمیدونم چرا ولی این حس بهم دست داد... از پنجره داشتم به مرینت نگاه میکردم خیلی زیبا خوابیده بود.. بغض گلومو گرفت ولی جلوی گریه مو گرفتم... از خانواده ی مرینت اجازه گرفتم تا وارد اتاق مرینت بشم.. خانواده ی مرینت هم اجازه دادن و من وارد اتاقش شدم.. روی صندلی نشستم موهاشو نوازش کردم.. انگار مهر این دختر به دلم نشست.. دستشو گرفتم و شروع کردم به گریه کردن خیلی برام سخت بود بهترین دوستمو از دست بدم... همینطور بیصدا فقط اشک میریختم که دکتر وارد اتاق شد.. اشکامو پنهونی پاک کردم و روبه دکتر کردم و گفتم:آقای دکتر حالشون خوبه؟) دکتر گفت: فعلا خوبن معلوم نیس که فردا یا یک ساعت دیگه خوب باشن یا نه چون این بیماری خیلی خطرناکه پس لطفا مواظب باشید...) و رفت... ناتالی به من زنگ زد.. گوشیمو خاموش کردم باید میرفتم.. پیشونی مرینت رو بوسیدم و رفتم.
بعد از اینکه ناتالی و بابام بامن دعوا کردن و دعواشون تموم شد...رفتم تو اتاقم و فقط داشتم به مرینت فکر میکردم انگاری واقعا من عاشق مرینت شدم... ولی من لیدی باگ رو دوست دارم چطور عاشق مرینت شدم... الان کدومو انتخاب کنم...... خوابم میومد برا همین خوابیدم... با در زدن ناتالی بیدار شدم و گفتم: بفرمایید) ناتالی گفت: آدرین کلاس شمشیر زنیت دو ربع دیگه شروع میشه. خودتو آماده کن تا بری) و رفت منم یه دوش گرفتم و تنها چیزی که بهش فکر میکردم مرینت بود... زود آماده شدم و رفتم..< پس از کلاس> بلاخره تموم شد. تو ماشین بودیم. به بادیگاردم گفتم: منو ببر بیمارستان آمیریکایی پاریس) کلی اصرار کردم تا قبول کرد و رفتیم... مامان مرینتو دیدم بهش سلام کردم و ازش اجازه گرفتم تا وارد اتاق مرینت بشم..در رو باز کردم میخواستم وارد بشم که یهو........
مرینت رو دیدم میخواست راه بره اما نمیتونست.. داشت میوفتاد ولی من گرفتمش.. بغلش کردم و روی تختش گذاشتمش و باهاش صحبت کردم به مرینت گفتم:مرینت خوبی؟ چکار میخواستی بکنی؟ تو باید استراحت کنی آخه دکت....) مرینت نزاشت ادامه بدم و گفت: آدرین من خوبم چیزیم نیس) به مرینت گفتم: آخه.......) که انگشتشو روی لبم گذاشت و گفت:هییییییییییییسسسسسسسس چیزی نگو... من خوبم میتونم پاشم ولی یکمی کسلم چیزیم نیس شما این مسئله رو بیخودی بزرگ کردین) انگاری مرینت چیزی درباره بیماریش نمیدونست.. یاد حرف مادر مرینت و دکتر افتادم بغض گلومو گرفت ولی جلوی اشکامو گرفتم..نمیدونستم چرا ولی خیلی دوست داشتم مرینتو بغل کنم.. برا همین بغلش کردم فکر کنم چشمای مرینت از حدقه بیرون اومده بودن.. مرینت اول تعجب کرده بود ولی بعد اونم منو بغل کرد تو بغل هم بودیم که یهو صدای باز شدن در اومد من و مرینت ازهم جدا شدیم....
امیدوارم لذت برده باشید😊😊💙💜
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
23 لایک
عالی
عالی بود😍🥰
ممنون آلبالو❤❤❤
عالی بود کوثر جونم
ممنونم عزیزدلم دلم😗😗
ننننننننههههههههه خخخخییییلللییی بی انثاف هستی 🤣
عالی بود و خاهشن جون خودت کشف هویت نکن چوون داره جالب میشه همیشه همه ی داستان ها زود کشف هویت میکنن ولی الان داستان جالب شد مخصوصن الان که ادریین بین دوراهی مرینت و لیدی باگ مونده خیلی عالی هست 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍🤩🤩😍😍😍🤩🤩❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
ولی الان همه ی نویسنده گان تستچی روزی یک پارت میزارن و تو هم باید سیع کنی روزی یک پارت بزاری و مطمعا نن داستانت خیلی طرف دار پیدا میکنه و خاهشن کشف هویت نکن جان مادرت 🥺
داستان من رو هم بخون و یادت نره که روزی یک پارت بزاری
ممنون گلم😊😊😊
نخیر کی گفته میخوام کشف هویت انجام بدم😐😐 کشف هویت الان انجام نمیشه
خب من کلا خیلی کار دارم چشم سعی خودمو میکنم😊
کوثر جون چرا پارت ۱و۲و۳رو توی یه صفحه ی اصلی دیگه نوشتی اینم تو اصلی دیگه
سپیده جونم من از اون اکانتم خارج شدم برا همین ادامشو اینجا مینویسم
چند روزه که پارت بعد رو گذاشته ای؟؟
یک هفته پیش🙂 ولی متاسفانه تستچی زود منتشر نمیکنن
😍😍😍عالیییی بود کوثر جون😍
ممنون گلابم💋
گلاب😂😂😂❤
اوه من چی گفتم😂😂😂😂 یعنی گلم
چه کنیم دیگه کیبوردمون لج بسته😂😂😂😂
عالییییییی بود آجی جونم عالییی
دیگه واقعا داشت اشکم در می اومد😢😥
ممنون شوکلاتم😗😗
فدای اشکت بشم من آجی🥺 یعنی اینقدر احساسی بود
خدا نکنه عشقم🥺آره خب دلم برای مرینت خیلی سوخت😣
فدای دلت نپصم😘😘😘
عالیییی بود زود بعدیو بزار
داستان منو هم بخونید
ممنون گلم😊
پارت بعد بررسیه