
همینجوری که مشغول ول چرخیدن توی نت بود متوجه صدای باز و بسته شدن در خوابگاه شد ( حتمی بقیه امدن ) برای همین بلند شد تا به طبقه پایین بره ، وقتی از راه پله ها پایین رفت دید بقیه به طرف اتاق هاشون میرن و هیچ خبری از غذا نیست ( این چجور خوابگاهیه ؟! میخوان از گرسنگی بمیرم ! ) دوباره صدای ناقوص ( زنگ کلیسا ) بلند شد ، همه به طرف سالن غذاخوری پشت خوابگاه رفتن و جولیا هم دنبالشون کرد
سالن غذاخوری بزرگ بود کاشی های سفید با رگه های آبی زمین و دوار هارو پوشونده بودن ، صدنلی های قهوه ای تیره و میزهای کوچک سه نفره ، رویه هر میز یه ظرف غذا بود ، دختر به طرف دورترین میز رفت و نشست یه نگاهی به غذا انداخت برنج و ماهی با یه لیوان آب ، جولیا با قاشق بزنجو بهم زد و یه نگاهی ام به ماهی انداخت ( این برنج که سوخته ! ماهی هم یجوریه انگار به جای اینکه سرخش کنن آب پزش کردن ! اما چاره ای نیست ! ) مشغول خوردن شد غذا بزور از گلوش پایین میرفت شاید اگه لیوان آب نبود خفه میشد
جولیا وارد کلاسش شد و مثل همیشه سر جاش نشست ، زمان گزشت و گزشت ولی معلم نیومد ، زویی غر زد و گفت:( چرا معلم نمیاد ! نمیخوام از درس عقب بیوفتم ! ) جولیا اصلا براش مهم نبود که معلم دیر بیاد یا اصلا نیاد هرچی نباشه معدل بالایی داشت و امتحاناتش رو عالی داده بود ، زویی از جاش بلند شد و به سمت جولیا امد روبه روش ایستاد و
و گفت:( من زویی رویالم ! دفعه قبل میخواستم باهات دوست بشم ! ولی نشد پس حالا بیا باهم دوست بشیم ! ) جولیا به دختر نگاه کرد پوسخند زد گفت:( تو میشناسی که میخوای باهام دوست بشی بچه ؟ ) زویی گفت:( خب اول دوست بشیم بعد باهم آشنا بشیم ! ) جولیا گفت:( نه ! ) زویی با تعجب جولیا رو نگاه میکرد مگه میشه دوتا دوست قبل از اینکه باهم دوست بشن همو بشناسن ؟ دختر شانه هاش رو بالا داد و سرجاش نشست
فیلیکس زیر چشمی به جولیا نگاه میکرد و حرفی که به زویی زد رو شنید لبخند ریزی زد ( اون دختر واقعا ضد اجتماع نه ؟ ) این سوالی بود که از خودش پرسید ( ظاهرا آدم شناس خوبیه ! مطمعنم یچیزی راجب زویی میدونسته که اینجوری باهاش برخورد کرده ! ) پسر با خودش فکر میکرد ، معلم وارد شد و درس رو شروع کرد زویی ذهنش درگیر حرفی بود که جولیا زد ( حتمی اینو گفت که باهاش دوست نشم ولی من تسلیم نمیشم اون تنها دختر کلاسای فوق برنامست اگه باهاش دوست نشم افسردگی میگیرم ! ) ، بعد درس هرسه به حوابگاه رفتن جولیا رویه تخت ولو شد و با خودش فکر کرد که خیلی سرد برخورد کرده شاید پشیمون بود شاید
ممنون از ناظری که تعید میکنه و شما که میرید به نتیجه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)