10 اسلاید صحیح/غلط توسط: emotion🖤 انتشار: 8 ماه پیش 138 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
🖤📓🖤📓🖤📓🖤
نیمه شب:
اموشن میخواست انگشتر را درون غار ببرد. در این میان هوروس روی زمین خوابش برده بود.
شنلی بلند و مشکی تنش کرد و راه افتاد. دخمه کاملا ساکت بود و هیچ صدایی جز جریان آب نمی آمد.
شب قبل، هانا یک شیشه از معجون نامرئی کننده به او داده بود برای اینکه کمکی کرده باشد.
با ورد لوموس چوبدستی اش را روشن کرد تا بهتر اطراف را ببیند. قدم به قدم پیش میرفت. خارج از دخمه که رسید ، ایستاد تا چند قطره از معجون را بنوشد.
بعد از آن، بی سر و صدا به جنگل ممنوعه رفت و خیلی زود غار را پیدا کرد.
🖤💚🖤💚🖤💚🖤🖤💚🖤
دوباره ماه کامل بود و صدای گرگینه می آمد، اما اموشن چاره ی دیگری جز رفتن به درون غار نداشت.
_ خانم ! خانم! باز که اومدین اینجا! اون هم درست زمانی که ماه کامله!!😰
_ هوروس! اگه میخواستم دنبالم بیای بیدارت میکردم!!😒
_ خانم اگه مادرتون بفهمه مواظبتون نبودم بی چاره ام میکنه!🥺
_ از کجا میخواد بفهمه؟ من هر شب میام اینجا و فقط امشبه که یادت افتاده مواظبم باشی؟!😐
_ آخه امشب فرق میکنه!!
اموشن رویش را برگرداند و گفت( اگه حواسمو پرت نکنی هیچ بلایی سرم نمیاد!)
هوروس سرش را به نشانه تایید تکان داد و ناپدید شد. اموشن دستی روی دیواره غار کشید.
سپس چوبدستی اش را چهار بار به درب غار زد و درب فورا باز شد.
همین که انگشتر را درون آن برد صدایی از درون انگشتر آمد.
_ این انگشتر متعلق به کسانی است که با جادوی سیاه سر و کار دارند.
اموشن متوجه شد منظور انگشتر چیست و بلافاصله نگین روی آن چرخید و باز شد. ورقی کوچک از درونش بیرون آمد که روی آن حروف(f,m,t) نمایان بود.
او خواست انگشتر را بردارد و از آنجا برود اما همین که خواست به انگشتر دست بزند چشم هایش تیره و تار دید. دیواره غار مردی شبیه به مار را نشان میداد که به نظر میرسید جادوگر قدرتمندی است و اموشن همان لحظه بیهوش شد.
درمانگاه:
اموشن بهوش آمد و دید که به درمانگاه رفته است. خانم پامفری بالا سرش بود و با نگرانی نگاه میکرد.
_ چه بلایی سرم اومد؟؟!😰چرا من اینجام؟؟!😰
_ چیزی نیست! وقتی آوردنت اینجا بیهوش بودی
_ دوستام کجائن؟
_ بهشون گفتم برن بیرون تا بهوش بیای به زودی میبینیشون!
با آمدن ناگهانی هوروس خانم پامفری غافلگیر شد.
_ سلام! مگه بهتون نگفتم خانم؟ شما باید حرف منو گوش میکردین!
_ من در اثر حمله گرگینه اینجا نیستم نمیدونم چرا یک دفعه بیهوش شدم!
هوروس گفت( گفتم که برای کشف راز های.........)
_ درسته گفتی! حالا من خوبم و چندان آسیبی ندیدم پس جایی برای نگرانی نیست!
در درمانگاه باز شد و هرمیون وارد آنجا شد.
_ سلام خانم گرینجر!
_ سلام خانم پامفری سلام اموشن!
_ سلام
خانم پامفری رفت تا به مریض های دیگرش برسد، هرمیون روی صندلی بغل تخت نشست و گفت( بهتری؟)
_ آره ممنون⚘
_ اومدم یه چیزیو بهت بگم، دیشب که داشتم درس میخوندم یهو یه برگه بین کتابام پیدا کردم که روش اسم تو و حروف f,m,t بود.
_الان اون برگه کجاست؟
هرمیون برگه را از جیبش درآورد و به دست اموشن داد.
اموشن تشکر کرد و بلند شد و نشست.
_ یه حسی بهم میگفت این حروف نماد چند تا کلمه هستن.
اموشن سکوت کرد؛ سپس هرمیون ادامه داد( نمیدونم چه ارتباطی با تو داره! حتما کسی که اینو آورده خوابگاه گریفیندور میخواسته به دست تو برسه!)
_ درسته!
خانم پامفری به تخت اموشن نزدیک شد تا مرخص شدنش را اطلاع دهد. اموشن آرام ایستاد و هرمیون هم از جایش برخاست و هردو از درمانگاه خارج شدند.
هوروس نیز دنبالشان آمد._ اموشن من باید برم کتابخونه چندتا کار انجام بدم! خداحافظ
_ خداحافظ هرمیون
هرمیون در راهروی سمت چپ قدم برداشت و اموشن به طرف راهروی سمت راست رفت.
حالا غیر از درس فقط یک وظیفه داشت و باید هرچه زودتر دفترچه خاطرات والدمورت را به خوابگاه گریفیندور میبرد. احساس بدی نسبت به خودش داشت ، هرچه بود او میخواست در باز کردن درب تالاری که باعث کشته شدن ماگل ها میشد کمک کند و هرمیون یک ماگل زاده بود!!
_ خدایا! اگه هرمیون بلایی سرش بیاد چی؟؟!
غرق فکر بود و به سرسرای بزرگ رسید. پانسی روی یکی از صندلی ها نشسته بود و هانا پنج نفر با او فاصله داشت.
اموشن رو به روی هانا نشست و سلام کرد. هانا درحالی که مشغول خواندن کتابی قطور بود جواب اموشن را داد. پس از دقایقی سکوت بالاخره هانا پرسید( دیشب تو جنگل چیکار میکردی؟ اون جنگل حتی تو روز هم خطرناکه چه برسه به شبی که ماه کامله!😐)
_ من برای انجام کار مهمی اونجا بودم
_ باور کن از وقتی که شنیدم رفتی درمانگاه دلم میخواست بیام پیشت ولی خانم پامفری اجازه نداد!😐
اموشن گفت(اشکالی نداره! کتابت درباره چیه؟)
_ درباره ارواحه از کتابخونه گرفتم پیشنهاد میکنم تو هم بخونیش!
اموشن جواب داد( باشه! من میرم سالن اجتماعات)
او از سرسرای بزرگ خارج شد، به اتاقش رفت تا مطمئن شود کسی دفترچه خاطرات تام ریدل را بر نداشته است. در طول راه مدام سرش درد میگرفت گیج میرفت اما او بدون ذره ای توجه به طرف خوابگاه می شتافت.
دفترچه دقیقا سر جایش در اولین کشوی سمت چپ کمدش بود.
مسابقات کوییدیچ:
_ اموشن؟! چرا نمیای پس؟؟
این صدای پانسی بود که از انتظار کشیدن خسته شده بود و میخواست هرچه زودتر خود را به زمین کوییدیچ برساند. دراکو به رختکن رفته بود تا لباس هایش را بپوشد و آماده بازی شود.
اموشن، مدام این طرف و آن طرف میرفت تا پرچمی که برای طرفداری از دراکو درست کرده بودند پیدا کند. سر انجام یادش آمد که آن را زیر فرش گذاشته است. فرش را کنار زد و پرچم را برداشت ، بالاخره پس از گذشت بیست دقیقه کاملا حاضر شد.
وقتی از سالن اجتماعات بیرون رفت پانسی بدون لحظه ای درنگ راه افتاد.
_چرا انقد دیر کردی؟😒
_ پرچمو گم کرده بودم!😐
آنها پله ها را پشت سر گذاشتند و سر انجام به خارج از قلعه رسیدند.
🖤💚🖤💚🖤💚🖤💚🖤
زمین مسابقه بسیار بزرگ بود و شش حلقه مرتفع آن جا قرار داشت. اموشن و پانسی سمت صندلی تماشاچیان اسلایدرین رفتند و آنجا نشستند. اموشن آماده بود تا هنگامی که دراکو وارد زمین میشود پرچم را بالا بگیرد. پرچم سبز رنگی که روی آن نام ( دراکو) نوشته شده بود.
_ من واقعا از بازی کوییدیچ خوشم میاد!
پانسی با حرکت سر حرفش را تایید کرد و چیزی نگفت. همان لحظه صدای شیپور به صدا در آمد و گزارش گر بازی گفت( بازیکن ها وارد زمین میشن!) اموشن شروع کرد به تکان دادن پرچمی که درست کرده بود. هفت بازیکن تیم اسلایدرین و هفت بازیکن تیم گریفیندور سوار بر جارو هایشان شدند و منتظر صدای سوت شدند.
خانم هوچ همراه چمدانی به زمین بازی آمد و گفت( برای هردو تیم آرزوی موفقیت میکنم!) سپس چمدان را باز کرد و از درون آن سه توپ اسنیچ، بلاجر و سرخگون به پرواز درآمدند.
🖤💚🖤💚🖤💚🖤
حالا ساعاتی از آغاز بازی گذشته بود و ظاهرا گریفیندور هیچ شانسی برای برنده شدن در بازی نداشت.
اموشن هر چند وقت یکبار تیم اسلایدرین را تشویق می کرد. یک دفعه متوجه هری پاتر شد که به نظر میرسید یکی از توپ ها دنبالش راه افتاده. پانسی خنده ای کرد و گفت( پاترو نگاه کن!😆)
اموشن طوری وانمود کرد که انگار واقعا خنده اش گرفته و بعد از آن کاملا جدی شد.
_ اسلایدرین ۹۰ امتیاز!
_ هورااااااا!!
دقایقی نگذشته بود که اموشن فهمید دراکو و هری سر گرفتن توپ اسنیچ رقابت میکنند.
_ وای خدایا!
_ چیه؟
_ الانه که اتفاق بدی بیوفته!!
فرد و جرج اطراف هری را گرفته بودند تا توپ بلاجر با او برخورد نکند.
اموشن از دراکو چشم بر نمی داشت و خدا خدا میکرد توپ به او نخورد اما در آخر توپ با او برخورد کرد و روی زمین افتاد، هری که دستش شکسته بود دنبال اسنیچ رفت و آن را گرفت.
_ گریفیندور برنده شد!!🥳
اموشن تا به حال آن قدر ناراحت نبود زیرا دراکو باید به درمانگاه میرفت و نمی توانست دفترچه را به خوابگاه گریفیندور ببرد و تیم اسلایدرین باخته بود.
_ عجب شانسی!😒
دو دقیقه نگذشته بود که همه دور هری پاتر جمع شدند و گیلدروی لاکهارت هم جز آن افراد بود.
_ بیا پانسی بازی دیگه تموم شد!
آنها از زمین بازی خارج شدند.
سالن اجتماعات گریفیندور:
اموشن بعد از کلاس هایش مدتی در قلعه قدم میزد و نمی دانست از چه کسی کمک بگیرد. شانس آورده بود که یک بطری معجون تغییر شکل آماده داشت وگرنه مجبور می شد یک ماه دیگر این کار را انجام دهد! دفترچه خاطرات تام ریدل و همان بطری را در دست داشت.
گریفیندور ها باید سه کلاس دیگر میرفتند و وقت زیادی هم داشت فقط کافی بود شخصی به کمکش بیاید.
_ خانم! چرا از دختر های ریدل کمک نمیگیرین؟
_ مطمئنی اونا کمکم میکنن هوروس؟
_ اگه حتما میخوای با یه نفر به اونجا بری اونا تنها افراد مناسب برای اینکار هستن! چون دفترچه مرتبط با پدرشونه
_ باشه!
اموشن حدس میزد امیلیا رمز ورود به خوابگاه گریفیندور را بلد باشد.
🖤💚🖤💚🖤💚🖤💚
_ امیلیا؟؟! امیلیا؟
امیلیا در سالن اجتماعات بود و مقاله مینوشت.
اموشن خودش را به او رساند و با صدای آرام توضیح داد( این دفترچه رو مطمئنم دیدی! مرتبط با تالار اسراره. پدرم گفته اینو به خوابگاه گریفیندور ببرم ولی قبلش یکی باید باشه که بهم کمک کنه! میشه اون فرد تو باشی؟)
_خب! باشه! من رمز ورود به خوابگاه گریفیندور رو بلدم.
_ ممنون! عالی شد.
امیلیا از روی صندلی بلند شد و گفت( معجون تغییر شکل همراهته؟)
از زبان اموشن:
خیلی خوشحال بودم که امیلیا قبول کرده بود بهم کمک کنه ، وقتی به سالن اجتماعات گریفیندور رسیدیم امیلیا رمز را گفت و تابلوی بانوی چاق کنار رفت.
💚🖤💚🖤💚🖤
اموشن و امیلیا هیچ کس را در خوابگاه ندیدند زیرا در آن زمان تمامی گریفیندوری ها کلاس داشتند.
_ به موقع اومدیم!
_ حالا زیاد وقت نداریم، باید ببریمش تو یکی از خوابگاه ها.
آنها نمی دانستند کدام خوابگاه مال دخترها و کدام خوابگاه مال پسرها است. فقط یکی از خوابگاه ها را انتخاب کردند و دفترچه را آنجا گذاشتند.
_ بالاخره این کارمم انجام دادم!!
همان لحظه صدای باز شدن درب خوابگاه به گوششان خورد و کسی وارد سالن اجتماعات شد.
امیلیا فورا مقداری از معجون همه کاره را خورد و بسیار کوچک شد. اموشن هم همین کار را کرد و منتظر ماندند تا آن فرد از سالن اجتماعات خارج شود.
اما بر خلاف تصورشان غریبه وارد خوابگاه شد و تازه فهمیدند آنجا خوابگاه دختر هاست.
اموشن یواش در گوش امیلیا گفت( من اون دخترو میشناسم! اسمش اکسیز مرلینه و هم سن مائه سال اول تو مراسم گروهبندی بود)
اکسیز مدتی در خوابگاه ماند و سپس آرام آرام از آنها دور شد.
کمی صبر کردند تا مطمئن شوند از آنجا رفته. با قدم های کوچک از خوابگاه بیرون آمدند.
_ هاگوارتز همین جوری هم ترسناکه چه برسه به اینکه به عنوان یه آدم کوچولو اینجا باشی!😒
_ کاملا باهات موافقم امیلیا!🙄
وقتی نیمی از راه برگشت را رفته بودند به اندازه های قبلیشان برگشتند.
_ من میرم کتابخونه مقالمو بنویسم👋
_ باشه! فعلا👋
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
شما نمیخوای پارت بعدیو بنویسی عزیزم
یه تست منتشر کردم ببینش حتما🙃💚
وشم
عالبه
پارت دهم بنویس
عالی بود
میای تو داستانم؟
آره چیزایی که تو تستا خواسته بودی رو کامنت کردم
عالیییییییییییییییییییییییییی بود عاج جونم
🖤💚
های 😐🥤
کافه مون رو حمایت کنین!😹👠
قصمت برای بلینکا و ارمیا و اوتاکو ها دره!🍓🌸🌿
هم کافه هس هم رصتوران..☕
فاطی جون عصدم مدیر کافه رویا 😐💛