
.... گایز من نمیدونستم تا کجا نوشتم دقیق پس اگه جلو بود یا عقب ببخشید
از فکر اینکه هه ری وقت هایی رو داشته که ، به پسر دیگه فکر میکرده ... قلبش براش میتپیده .... کنارش مضطرب میشده .... درست مثل وقتهایی که من کنار اون همچین حس هایی رو داشتم ، داشت دیوونه ام میکرد . سعی کردم خودم رو گول بزنم ... هه ری به من عالقه داره . وقتی ازش درخواست کردم که مال من باشه ، منو به آغوش کشید و گفت که قبول میکنه. گفت که میخواد من تنها مرد زندگیش باشم . گفت که منودوست داره . گفت که اشتباه از اون بوده .... درسته ... هه ری اشتباه کرده ... بعد از ساعتها قدم زدن ، خودم رو جلوی در خونه دیدم . همه چی به هه ری بستگی داشت و اون هم میخواست تمام تالشش رو بکنه .... پس منم کمکش میکنم ! شماره اش رو گرفتم و بعد از چندتا بوق جواب داد : هه ری .... ......................... تمام مسیر مدرسه رو به این فکر کردم که چه جوری یه مدتی رو ازش فاصله بگیرم بدون اینکه ناراحت بشه و شک کنه ... اون به من عالقه ای نداشت ، این رو مطمئنم ، پس اگه از احساس من با خبر میشد خیلی بد بود . به در مدرسه رسیدم . نگاهی به داخل انداختم . نفس عمیقی کشیدم . تا خواستم وارد بشم صداش رو از پشت سرم شنیدم . برگشتم و دیدم داره با چندتا از بچه ها خوش و بش میکنه . قبل از اینکه منو ببینه دویدم و وارد مدرسه شدم . ****** به محض ورودم به کالس به سمت جین یانگ رفتم . دومین میز ردیف سمت پنجره میشست . پسر مهربونی بود پس بهترین گزینه بود . برگشت نگاهم کرد . لبخندی زدم و گفتم : میتونم ازت یه چیزی بخوام
لبخندی زد و گفت : البته . چی؟ من من کردم : اوم ... میشه .... میشه یه چند روزی رو من اینجا بشینم ؟ ابرویی باال انداخت . ته هیون ، دختر کناریش ، به سمتم خم شد و گفت : اتفاقی افتاده ؟ لبخند زورکی زدم و گفتم : نه .. نه ... فقط دلم تغییر میخواست . گفتم سال آخریم ، منم ردیف کنار پنجره رو دوست دارم یه مدتی اینجا بشینم . جفتشون به هم نگاه گنگی انداختن و جین یانگ گفت : مشکلی نداره . و وسیله هاش رو جمع کرد و من سریع سرجاش نشستم . نگاه پسرا رو از دو ردیف اونور تر احساس کردم . تا دیدم میخوان به سمتم بیان دویدم و خواستم برم بیرون که توی چهارچوب در به تهیونگ برخوردم . همون طور که یه دستش توی جیب شلوارش بود ، دست دیگه اش رو بلند کرد و با لبخند بامزه ای گفت : صبح بخیر هه ری ! برای چند لحظه به چشم هاش خیره شدم . بعد سریع گفتم صبح بخیر و از کالس بیرون رفتم . ......................... نزدیک مدرسه بودم که چشمم به هه ری افتاد . اما بدون اینکه یه لحظه وایسته دوید و وارد مدرسه شد ! با چند تا از پسرا صحبت میکردیم و آروم آروم توی راهرو به سمت کالس میرفتیم . تا خواستم وارد کالس شم هه ری به سرعت از رو به روم اومد . نگاهی بهش انداختم . چرا انقد پریشونه ؟ لبخند زدم و گفتم : صبح بخیر هه ری ! گنگ نگاهم کرد . کمی مکث کرد و بعد گفت صبح بخیر و رفت . این چش بود ؟ قیافه ام عالمت سوال شد . وارد کالس شدم . به پسرا نگاه کردم که اونا هم هنگ بودن . به سمتشون رفتم و گفتم : صبح بخیر .... هه ری چشه
جانگکوک نگاهی بهم انداخت و گفت : اتفاقا ما میخواستیم ازت بپرسیم . _ از من ؟! چرا من ؟ نامجون به پشت سرم اشاره کرد . برگشتم و دیدم جین یانگ به جای هه ری نشسته . نگاهی به نیمکت جین یانگ انداختم . کوله ی هه ری اونجا بود . یه کم اخم کردم . به سمت جین یانگ رفتم : چی شده که تو اومدی اینجا ؟ شونه ای باال انداخت و گفت : نمی دونم ... هه ری ازم خواست که جاهامون رو عوض کنیم . _ چرا اونوقت ؟! _ من چمی دونم . دیگه چیزی نگفتم و کالس رو دور زدم و رفتم سر جام نشستم . هه ری چرا باید جاش رو عوض کنه ؟ چرا باید بره جایی که انقد با ما فاصله داره ؟ چند دقیقه گذشت و هه ری هنوز نیومده بود . اما همین که معلم خواست وارد کالس بشه هه ری از زیر دستش سر خورد و وارد کالس شد . معذرت خواهی کرد و بدون اینکه به ما نگاه کنه رفت و سر جاش نشست . ****** خیلی زنگ کسل کننده ای بود . تموم هم نمیشد . درسته درس مورد عالقه ام بود اما .... جای هه ری خالی بود . کنارم نبود تا باهاش شوخی کنم و همدیگه رو اذیت کنیم . بهش عادت کرده ام . شاید .... شاید حس من فقط یه عادت بود .... اما خودمم میدونم که اینطور نیست . نگاهی بهش انداختم . داشت با دقت به معلم گوش میداد . چند لحظه بهش خیره شدم و بعد نفس کالفه ای کشیدم و سرم رو روی میز گذاشتم .
توی حیاط و راهرو انقد چرخیدم تا با معلم وارد کالس بشم . اینجوری پسرا سوال پیچم نمیکردن . اما آخرش که چی ؟ باید بهشون جواب میدادم که .... حداقل تا زنگ بعد رو وقت برای فکر کردن داشتم . وارد کالس شدم . بدون اینکه به پسرا و تهیونگ که مطمئنم کلی سوال تو ذهنش بود نگاه کنم رفتم و سر جام نشستم . اصال نمیفهمیدم معلم چی میگه و همه اش داشتم دنبال بهونه ای میگشتم که طبیعی جلوه کنم . یه کم فکر کردم . بعد دیدم من هر بهونه ای هم که بیارم با این فرار کردن هام بدترش کردم . مثال قرار بود طبیعی جلوه کنم . با صدای زنگ تفریح دلشوره گرفتم . معلم از کالس خارج شد . اولین نفری که به سمتم اومد جانگکوک بود . اومد و روی میزم نشست . _ ورودت رو به میز جدید تبریک میگم . لبخند زورکی زدم و گفتم : باشه . جیمین به سمتم اومد . با تعجب و ابرویی که باال انداخته بود نگاهم کرد . نامجون هم اومد و گفت : چی شده هوس جابه جایی زده بود به سرت ؟ جانگکوک : اونم یهویی . اونم اینجا ، نه ردیف ما . تهیونگ با قدم های آروم به سمتمون اومد و عقب تر از همه ایستاد . بلند شدم و گفتم : هیچی ... فقط ... همه شون منتظر شنیدن دلیل من بودن . _ فقط دلم خواست یه مدتی رو این ردیف و روی این میز بشینم ، سال قبل رو اینجا میشستم و باهاش کلی خاطره دارم . تازه سال آخریم و ... بهشون نگاه کردم و صدام رو کم کم پایین آوردم . مثل اینکه قانع نشدن . اما ... به نظرم بهونه ام خوب بود ... باالخره خودشون بعد چند وقت باور میکنن
به تهیونگ نگاه کردم . هیچی نمیگفت و فقط نگاهم میکرد . اولین نفر هم پشتش رو کرد و از کالس خارج شد. ****** روز خیلی کسل کننده ای بود . شاید عجیب باشه اما احساس میکردم دلم برای تهیونگ تنگ شده ! ازش دور شده بودم و اون هم تمام امروز رو حرف نزده بود . شاید از دست من ناراحت بود . اما به نفع همه مون بود . روی تختم دراز کشیده بودم و فکر میکردم که چیکار کنم سرحال بیام . توی همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد . جواب داده : سالم جیمین . صدای شادابش توی تلفن پیچید : سالم هه ری ! لبخند زدم : چه طوری ؟ _ خوبم . کجایی ؟ _ خونه ام چه طور؟ _ چه خوب ، بیا پایین . بلند شدم نشستم : چی؟! _ بیا پایین ..... میخوام ببرمت بیرون حال و هوات عوض شه . ابرویی باال انداختم : تو از کجا فهمیدی دلم خوش گذورنی میخواست ؟ خندید : ما اینیم دیگه . از تخت پریدم پایین و گفتم : وایسا اومدم . سعی کردم تو کمترین زمان ممکن آماده بشم اما بازم یه ربع شد . یه دامن کوتاه لی و یه تیشرت پوشیدم و موهام رو هم از باال بستم . خط چشم کشیدم و رژ زدم و از اتاقم دویدم بیرون . همین طور که از پله ها میدویدم گفتم : مامان من دارم میرم بیرون . _ زود برگرد . _ چشم . و از خونه پریدم بیرون
با لبخند منتظرم وایستاده بود . به سمتش دویدم . رو به روش وایستادم و لبخند بزرگی زدم : خیلی به موقع بود . چیزی نگفت ... نگاهی به اطراف انداخت . یه دفعه نزدیک شد و گونه ام رو بوسید . خشکم زد .... ازم فاصله گرفت و با لبخند نگاهم کرد . اول کمی مکث کردم اما بعد من هم کم کم لبخند زدم . دستش رو جلو آورد . نگاهی بهش انداختم و بعد به آرومی دستش رو گرفتم . راه افتادیم . گفتم : حاال کجا میریم ؟ _ هر جا تو دوست داشته باشی . با تعجب نگاهش کردم : یعنی برنامه ای نداشتی ؟ _ خب ... یه کم بهش فکر کردم ولی گفتم هرجا خودت دوست داری بریم . واسه قدردانی دستش رو فشردم و با لبخند نگاهش کردم . ****** به خودم که اومدم دیدم توی یه مرکز خرید بزرگیم . لبخند پهنی زدم : خیلی وقت بود خرید نکرده بودم .... آخ جوون ! _ خوشحالم که خوش حال شدی . گفتم : از کجا شروع کنیم ؟ _ لباس زنونه دیگه . _ تو هم چیزی میخری ؟ _ خوشحال میشم اگه به سلیقه تو باشه . _ پس بزن بریم ! اول رفتیم قسمت زنونه . ویترین ها رو نگاه میکردیم و صحبت میکردیم و میخندیدیم و تمام این مدت هم دستای همدیگه رو گرفته بودیم . جلوی یه مغازه وایستادم : واااااو ، اینو جیمینننن !! نگاهی بهش انداخت : خوشت اومد؟
اوهوم . _ چه عجب . خندیدم و گفتم بریم تو . یه مغاز خیلی بزرگ بود . جیمین نشست روی صندلی و من رفتم تو برای پرو . توی اتاق پرو بودم . فروشنده لباس رو برام آورد و بعد در رو بستم .... با لبخند به خودم توی آینه نگاه کردم . یه پیرهن که تا باالی زانو بود و دامنش پفی و مشکی بود و باالی لباس راه راه سفید و مشکی دکلته بود . برای یه مهمونی دوستانه خیلی چیز شیک و قشنگی بود . موهام رو هم باز کردم و روی شونه ام ریختم . کمی خودم رو توی آینه چک کردم و بعد به آرومی در رو باز کردم . فروشنده هم خودش برام یه جفت کفش پاشنه بلند مشکی آورده بود که لباس خودش رو نشون بده . جیمین سرش توی گوشیش بود . به آرومی به سمتش قدم برداشتم . از صدای قدم هام فهمید که اومدم . سرش رو بلند کرد .... نگاهش روی بدنم ثابت موند . فکر نمیکردم اینجوری بشم اما واقعا خجالت کشیدم . هنوز جیمین رو به عنوان دوست پسرم نپذیرفته بودم . یه کم که گذشت احساس کردم دارم زیر نگاهش آب میشم ..... بعد از چند ثانیه به چشم هام نگاه کرد . منتظر نگاهش کردم . بلند شد و به سمتم اومد : عاااالیه ، خیلی بهت میاد . لبخند بزرگی زدم : جدا ؟! _ اوهوم . رو به رو ایستاد . دستش و زیر چونش گذاشت و گفت : بچرخ . آروم چرخیدم . بعد نگاهش کردم . لبخند زد : واقعا بهت میاد . اما ... _ اما چی ؟ _ دوست ندارم جلوی کسی بپوشی .... جلوی پسر دیگه ای
خو سیلام من دقیق نمیدونستم که تا کجا نوشتم خو؟ و اینکه شماها چرا کم فعالیننننن؟؟؟ حالا ک من اومدم شماها چرا نیستین😪😪😪😪
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا داستانتو ادامه نمیدی؟خیلی قشنگه:)🥲🌘🌿
واو... خیلی داستانت قشنگه:)🫂🫀
عالی بود 💜
پارت بعد
عالییییییییی بود ولی خیلی عقبی
پارت بعدی🥲
دادم نمیاددددو😐😐😐😐😐
طبق معمول عالی بود ولی به قول بقیه خیلی عقبه
عااالللییییی بودددددد
خعلی گشنگ بودد
و منی که این هفته بازم امتحان دارم و نمتونم پارت بدم😓😑😑😑
هر موقع وقت کردی پارت بدع🥺♥️
مثلا قرار بود سه تا پارت رو بزاری کوش پ
گفتم به ۱۵ نظر برسه رسید ایا؟؟؟
خیلی عقبه
اونجا بود که بعد از تولد کوک دعواشون شد بعد تو رستوران هم قهر بودن
بعد رفت خونه هه ری و تهیونگ که تهیونک رفت تو حمام حمام کنه تا یکم آروم بشه تا اینجا بود
من اینا رو پیدا نمیکنم توی کدوم اکانته؟