
صدای زنگ ساعتم از خواب بیدارم کرد. دکمش رو فشار دادم و زنگش رو خاموش کردم. از سر کلافگی آهی کشیدم. نمی خواستم بلند شم. به زور از تخت خوابم دل کندم و بلند شدم. دست و صورتم رو شستم، صبحونه خوردم و آماده شدم.
از خونه خارج شدم و به سمت آپارتمان حرکت کردم. موبایلم رو از تویه جیبم در آوردم و به اریک پیام دادم:«ر.و.ا.ن.ی کجایی؟» حتما سر جلسست. یه نگاه به ساعتم انداختم.ساعت الان هشته پس بنده باید تا ساعت نه صبر کنم تا آقا جلسش تمام بشه.
ج.ه.ن.م! میرم مزاحمش میشم، از خداشم باشه. وارد آپارتمان شدم و به سمت اتاق جلسه رفتم. منشی: آقا وقت قبلی دارید؟، آقا؟ اهمیتی به منشی ندادم و وارد اتاق جلسه شدم.
تا در رو باز کردم همه روشون رو برگردوندن و به من نگاه کردن، مخصوصاً اریک که داشت طناب د.ا.ر رو دور گردنم تصور میکرد. مایکی:عذر می خوام، آروم رفتم و یه گوشه نشستم. اریک با نگاهش بهم فهموند که برم گ.م.ش.م ولی منم با نگاهم بهش فهموندم نه عزیزم نمیرم.
اریک سعی کردم خودش رو آروم کنه و چشماش رو بست. یکی از مرد هایی که تو جلسه بود گفت: خب لطفا ادامه بدید. اریک لبخندی زد و گفت: بله خب...(بعد از جلسه): به محض اینکه همه رفتن حالت چهره اریک تغییر کرد و با عصبانیت امد سمتم، یقم رو گرفت و بلندم کرد. اریک:باز چی می خوای &#&#؟
با لحن مظلومی گفتم: اریک جونم...عزیزم...قربونت بشم...ببخش من رو. اریک چشماش رو بست، نفس عمیقی کشید و یقم رو ول کرد و محکم از پشت خوردم زمین. مایکی:&#&#. اریک رفت سر صندلیش نشست.
اریک: ببین مایکی،من دیگه نمی تونم تحمل کنم، درسته که از بچگی بهترین دوستا بودیم ولی دلیل نمیشه که تو گند بزنی تو کار و تجارت م.ن. لبخندم محو شد. قیافم رو جدی کردم و رفتم سمت میزش. پرونده رو از تویه لباسم در آوردم و جلوی روش گذاشتم.
مایکی: کار واجبه. رفتم سمت در. دستم رو دستگیره بود که لبخندی زدم و گفتم: تو کافه همیشگی منتظرتم. تو کافه: ابرو هام رو در هم برده بودم و با دستگیره ی فنجون قهوه بازی میکردم. شاید ظاهر خیلی خندون و شوخی داشته باشم ولی جدی تر از اونیم که فکرش رو کنید.
اریک وارد کافه شد. لبخندی زدم و گفتم: به به بالاخره آقا تشریفشون رو آوردن، جلسه چطور بود؟ اریک لبخندی زد و سری به علامت تأسف تکون داد. اریک:از دست تو. سر صندلی نشست و گفت: جنابعالی که خودتون اونجا بودید و همه چیز رو دیدید، عالی! مایکی: خوندیش؟ لبخند اریک محو شد. اریک: آره. سکوتی حکم فرما شد که هزاران حرف و راز رو فریاد میزد .بالاخره سکوت رو شکستم و گفتم: چطور بود؟ اریک: ها؟ مایکی: خوشگل بود؟ اریک که منظورم رو گرفت داشت از خنده م.ی.م.ر.د. مایکی: ز.ه.ر م.ا.ر تا من یه حرفی میزنم تو میزنی زیر خنده. اریک: مثلا کارآگاه مخفی هستیا، یاد بگیری یکم جدی باشی بد نیست.
چیه فکر کردید مثل بیپر۲ میرم و پشت سرمم نگاه نمیکنم؟😐☕ نه عزیزان فقط اون شب اصلا حالم خوب نبود فکر رفتن به سرم زد، راستی پارت۳ ارباب سایه ها رو نوشتم امروز میزارم، و شاید اینیکی داستان رو ادامه ندم فقط از سر بیکاری ساعت ۱۱ شب نوشتمش راستی عکس این پارت عکس مایکیه😐☕
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خوووب
اندازه ای که داستانای آبشاریت قشنگه
این خوب نبود
بی رودرواسی
خب خوشحالم که رودرواسی نداری و ممنون 😐☕❤️♥️❤️♥️
❤ خیلی دوست میدارم مودونستی
جواب نداشتم اینو گفتم 😐😂
ولی راس گفتم
منم شما را مودوستم بسیالللل و اگه واقعا هم دوستم داری اون چ.ا.ق.و رو بزار زمین چون الان مهمونیم زشته جلو مهمونا خ.و.ن.م بریزه😐☕❤️
خیلی خوب
اومدی خونتون حسابتو میرسم 😐😂
خوشحالم برگشتی عجیجم
*عکس این پارت عکس مایکیه😐☕*
من فک کردم آدرینه 😂💔
و جالبه فک میکردم فقط درمورد آبشار جاذبه بنویسی
بنظر منم ولش کن و رو ارباب سایه ها و فصل 2 همونی که میدونی تمرکز کن
خیلی جالبه شما می نویسید بعد می زاریدش توی تستچی من همون موقع می نویسم بعد تازه می فهمم چی نوشتم 😐
دنبالی دنبال کن
چراااااااااااااااااااااااااااا😐💔
خیلی خیلییییییییی ب بود اجی ولی من ی داستان کاراگاهی نوشته بودم تو گوشیم گمونم باید پاکش کنم😐🫂
پس باید درباره شرلوک هلمز بنویسم😐💔
الان اون ب یعنی بد یا خوب؟😐☕
منظودم خوب بود😐💔
خوب بید
تنکس😐☕❤️
زیفاست😐🍄
تیشکر😐☕❤️
عالی بود 💖 :]
تنکس=)🙌🏻❤️
آورین بچه خوب همینجا بمون تا بچه ها عصبی نشن😁
۲۰۰ تایی شدنت رو تبریک گفدم پس......
۲۰۱ تایی شدنت مبارکککک🕺🏻🕶🍻
❤️