سلام سلام من اومد با پارت جدید لایک و کامنت فراموش نشه عزیزان🥰♥
دو سگ پیدا شدن و به من حمله کردند با تمام وجود دویدم تا آخر به یک بم بست رسیدم برگشتم و دیدم سگه ها با چشم های قرمز دارن بهم نزدیک میشن از زبان آدرین: همین جور داشتم گریه میکردم که یهو دیدم مرینت داره نفس نفس میزنه و می گه ولم کنید نگرانش شدم صداش زدم مرینت مرینت آرام تکونش دادم بلاخره چشم هاش را باز کرد. از زبان مرینت: سگا داشتن بهم نزدیک می شدند دیگه چیزی نمونده بود داد می زدم کمک کمک که احساس کردم یکی داره صدام می زنه یک دفع ه چشم هایم را باز کردم و دیدم که در بیمارستان هستم بعد نگاهم به آدرین افتاد که چشم هاش از گریه قرمز شده خواستم بلند بشم که درد بدی...... آدرین: چی کار می کنی مرینت باید استراحت کنی مرینت: باشه که یهو دیدم مامان امیلی و گابریل سراسیمه وارد اتاق شدن امیلی: اینجوری مراقب مرینت هستی آره😠😠😠 آدرین: مامان بس کن از زبان مرینت: وسط حرف آدرین و مامان امیلی فهمیدم که چه اتفاقی برام افتاده که یهو داد زدم آدرین بچمون چی شد ها ....... آدرین: برگشتم و نگاه به مرینت کردم و گفتم بچه ها.............. مرینت: بچه ها چیییی.......... حرف بزن........ با صد تا بد بختی بلند شدم و نشستم لبه تخت دستم را گرفتم و بلند شدم
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
44 لایک
عالی بود 😍😍
ممنونم ♥️
اومددددددد خدایا شکرت ممنونم که گذاشتی بازم بزار لطفا لطفااااااااا 😍🥰🤩
خواهش می کنم ❤️
باشه عزیزم حتما می گذارم💕
عالی بود 😍😍
ممنونم🥰
عالیه 💓🌸
ممنونم 🌺
عالی بود💓
ممنونم 🌹
عالی بود💓❣️❤️🔥
ممنونم عزیزم ❤️
عالی بود ❣️
عالی بود اجی🌸
عالی 😘
عالی بود اجی🤗